هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_423
و رفت سمت میزم و روی کاغذی باطله چیزی نوشت که دو شاخ روی سرم سبز
کرد.
باران سرابی!
با قدم هایی بلند همراه یک خداحافظی رفت سمت در که بلند صدایش زدم:
_بهنام!
ایستاد. و نگاه من روی اسم و فامیل باران سرابی ماند.
_این.... این خانم رو.... از کجا می شناسی؟
یک دفعه با این سوالم سمتم چرخید. انگار طوری لحن کلامم، بازخواست کننده بود که یک لحظه رنگ از رخ بهنام پراند.
_چه طور؟!
سر بلند کردم و نگاهش.
_می خوام بدونم.
نگاهش را از من گرفت و گفت :
_خب چند وقته تو شرکتم کار می کنه.... چیزی شده؟.... می شناسیش؟!
اَبروانم بدجوری در هم گره خورد.
_چه طور تو شرکت تو کار می کنه؟!.... تو می شناختیش؟!
لبخند کمرنگ روی لبش هم پرید.
_چی شده رادمهر؟!.... یه طوری داری ازم سوال می کنی که نگران شدم.... این خانم مشکلی داره؟.!.... نکنه می شناسیش؟!
و نباید می گفتم.... نباید رازی که سالها پیش اتفاق افتاده بود و حالا جز غبار خاطره اش چیزی وجود نداشت را فاش می کردم.
_نه.... نه چیزی نیست..... فکر کنم با یکی دیگه اشتباه گرفتمش.
اگر زیادی مقابل بهنام تعجب می کردم، شاید او هم مشکوک می شد.... تنها راهش این بود که از خود باران بپرسم که چطور بهنام را می شناسد!
_همین خوبه.... می تونی آدرس منو بهش بدی از فردا بیاد؟
_آره..... بهش می دم... خیالت راحت.... مطمئنه.
_ممنون.
_فردا می گم همون اول صبح بیاد.
_خوبه.... خیلی خوبه.
_سلام برسون.
_تو هم همین طور.
و وقتی در اتاق بسته شد. وزن شانههایم افتاد روی دستانی که کف آن ها را روی میز گذاشته بودم و نگاهم روی اسم او مانده بود.
خاطرات پشت سر هم داشت تند و تند ورق می خورد.
_باران سرابی!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............