فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود بر شما
🌹به چهارشنبه خوش آمدید
امروزتون مبارک🌺☀️
سرتـون سـبــز🌸🌼
لبــتون گـــل🌺☀
چشماتون نور🌸🌼
کامتون عسل🌺☀
لحنتون مهر🌸🌼
حرفاتون غزل🌺☀
حستون عشق🌸🌼
دلتــون گــرم🌺☀
لبتون خـندان🌸🌼
حالتون خـوب🌺☀
خوب، خوب🌸🌼
مادری بود بنام ننهعلی
آلونکی ساخته بود در بهشتزهرا بر قبر فرزند شهیدش
شب و روز اونجا زندگی میکرد، قرآن میخوند
سنگ قبر پسرش بالشش بود و همونجا هم چشم از دنیا میبندد و کنار فرزندش خاک میشود
این داستان یک #مادر شهید است
خدا کند که در روز قیامت شرمنده این مادر نشویم...
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_446
عجیب درگیر این معما شدم.
غذاها را کشیدم و روی میز گذاشتم و هنوز درگیر حرف باران بودم که صدایش مرا از گرداب تند افکاری سلسه وار، بیرون کشید.
_عجب باقالی پلویی.... از کجا سفارش دادید؟
نگاهش کردم و با اخمی که مثلا به من برخورده، گفتم:
_خودم درست کردم....
خندید.
_واقعا؟!.... ببخشید فکر کردم سفارش دادید از رستوران بیارن.
با جدیت گفتم:
_نخیر....
برای خودش باقالی پلو کشید و قاشقی از باقالی پلو به دهان گذاشت.
_عالیه... حرف نداره.... ولی چرا من همش فکر می کنم خودتون درستش نکردید.
بی تفاوت به حرفش برای خودم هم غذا کشیدم و بشقابی قورمه سبزی هم برای مانی.
و باران دست بردار نبود انگار.
_ببخشید ولی پس اون پیکی که غذا آورد چی شد؟!
نگاه متعجبم سمتش بالا آمد.
محتویات غذای داخل دهانم را با کمک زبانم به یک طرف راندم و پرسیدم:
_کدوم پیک؟!
باز قاشق دیگری از غذا را سمت دهانش برد و قبل از خوردن، نگاهم کرد و گفت :
_همونی که من از اتاق مانی دیدم.... دیدم شما رفتید از دم در غذا گرفتید و آوردید.
و مانی همان موقع گفت :
_منم ظرفای غذا رو دیدم خاله..... بابا داشت می انداخت توی سطل آشغال.
نگاه تندی به مانی کردم.
_گفتم اون آشغالها مال شام دیشب بود... چند بار بگم.
و باران با لبخند مرموزی با من چشم تو چشم شد.
_خب ظرفهای غذایی که پیک آورد چی؟
نفس عمیقی کشیدم.
انگار هرقدر من تلاش می کردم وانمود کنم، آن غذاها دست پخت من است، بی فایده تر بود.... ناچار اعتراف کردم.
_آره اصلا از رستوران سفارش دادم.
باران با خنده ی ریزی گفت :
_ولی خوشمزه داغش کردید اصلا مزه ی اصلیش هم واسه همینه.
نفهمیدم طعنه زد یا نه. جدی نگاهش کردم که گفت:
_نه واقعا ممنونم که غذا رو نسوزوندید و حیفش نکردید.
مانی هم بلافاصله شیرین زبانی کرد و گفت :
_خاله یه بار بابا غذا رو سوزوند اونقدر بدمزه شده بود.... همه رو ریختیم دور.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
|#امیردلبرے|🌿๛
.
حضرترسول<صلیاللهعلیهوآله>
فرمودند:علی جان!
مثلتودر میاناینمردممثلسوره
"قلهواللہاحد"♥️" است.
.
هر ڪسیکبار اینسورهرابخواند،
مثلآناسٺڪہیک/سوم قرآنرا
خواندهاست،هرکسدو باراینسوره
را تلاوت کند، مثلآناسٺڪہدو
/سومقرآنراخواندهاست،
هرڪسسهباراینسورهرا بخواند،
مثلڪسیاسٺڪہتمامقرآن
راخواندهاست،و توهم یاعلی !
.
اینطور هستی، اگرکسیتورا
فقطباقلبش بخواندقلباًمحبتوست
اینشخصیک/سومایمانرابهدست
آورده است.اگرکسیهم باقلبشو
همبازبانشتورا بخواند
.
و بهتو محبتورزد،دو/سومایمانرا
بهدستآوردهاست .
اگرکسیباقلبشتورا بخواندوبازبان
از تودفاع کندوبااعضاوجوارح ازتو
پیرویکند،تمامایمانرا داراست.»
.
❰ تاﻭﯾﻞﺍﻵﯾﺎﺕﺝ2،ﺹ860
ﯾﻨﺎﺑﯿﻊﺍﻟﻤﻮﺩﺓﺝ1،ﺹ376 ❱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
📸با وجود سردی هوا دلهایم گرم است ب وجودت...
#لبیکیاخامنهای
#منفدایسیدعلی
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️
╔═════ ೋღ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
[وَاشکُروانِعمَتَاللهِ]
''ازخداکہنعمتهاۍزیادۍ
بہشماداده،تشکرکنید!👀🌱
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هر چیزے ڪه تحت ڪنترل خدا باشد، هرگز از ڪنترل خارج نمیشود...
#حرفقشنگ
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
#تلنگرانه
رفیق!
یه وقت نگے
من که پروندم خیلی سیاهہ
ڪارم از توبه گذشتہ!
تـوبـہ،
مثل پاڪ ڪن مےمونہ
اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه
فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش...
برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده
همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_447
نگاه باران سمتم آمد و با لبخند گفت :
_ولی الان که خیلی ماهرانه گرم شده!
عصبی از اینکه این مانی فضول، دستم را رو کرد، به مانی نگاهی انداختم و گفتم:
_چقدر حرف می زنی بچه!... غذاتو بخور.
و با این حرفم مانی مشغول غذایش شد و باران هم شاید حرفم را به کنایه ای گرفت و او هم دیگر سکوت کرد.
بعد از غذا، باران گفت :
_دستتون درد نکنه جناب فرداد.... غذا عالی بود.... خب الان دستور چیه؟
_یعنی چی؟
_یعنی من پرستار مانی باشم یا مدیر تبلیغات و فروش شرکت شما.
بشقاب ها را جمع کردم و گفتم :
_بالاخره نتیجه ی بررسیت چی شد؟
_گفتم که یه چیزی مشکوکه.
ظرفها را گذاشتم درون سینک و سمتش چرخیدم.
_خب... نتیجه اش چی؟....
_نتیجه نداره... اگه می خواید نتیجه داشته باشه باید برم با ویزیتورهاتون هم حرف بزنم.
_خوبه....
_خوبه؟!....جناب فرداد.... من پرستار بچه ام!!
تکیه زدم به سینک ظرفشویی.
_مانی رو من نگه می دارم.... اسامی ویزتورهامو با شماره های موبایلشون بهت می دم.... می خوام به یه نتیجه درست برسی.
متعجب نگاهم کرد.
_دارید شوخی می کنید؟!
جدی جدی نگاهش کردم.
_الان توی چشمای من، رنگ شوخی می بینی؟
_آخه من.....
_دیگه آخه من نداره....
نفسش را فوت کرد و از پشت میز برخاست.
_خب الان چی؟!.... الان ظرف ها رو بشورم یا شام درست کنم یا مانی رو نگه دارم یا به کارهای شرکت شما برسم؟
کمی طعنه در لحن صدایش بود که نادیده گرفتم و گفتم :
_قرار شد اگه کسی رو می شناسی برای کارهای خونه معرفی کنی... چی شد.... کسی رو سراغ داری؟
_سراغ دارم ولی....
_ولی چی؟
دست به سینه نگاهم کرد.
_می ترسم فردا همسرتون بیاد و باز ناراحت بشن.
_همسرم؟!... بیخود کرده... حقوقش رو من می دم به اون چه... اون اگه خیلی ناراحته، می نشست تو خونه اش و غذاشو می پخت نه اینکه من هر روز هر روز از رستوران غذا سفارش بدم.
نگاهش را به کف آشپزخانه دوخت.
_سراغ دارم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
از شبی که مرا نجف بُردی؛
در سرِ من دگر حواسی نیست...
#امیرالمومنین
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_448
_خب... بگو بیاد دیگه.
مکثی کرد و گفت :
_راستش یه مشکلی هست فقط.
_چی؟!
_راهش خیلی دوره و نمی تونه بره و بیاد... یه خانم میان ساله.... بچه هاش هم سر زندگی خودشونن.... خواستم بگم اگه اتاق سرایداری بالا رو بهش بدید براش بهتره و فکر کنم حتما میاد.
کمی فکر کردم.
بد نبود....
_خوبه.... باهاش حرف بزن... البته در مورد حقوقش فعلا چیزی بهش نگو.... بذار یه بررسی کنم بهت می گم.
_چشم.... الان من برم پیش مانی؟
نگاهم بین میزی که هنوز کامل جمع نشده بود و ظرفهایی که شستن نیاز داشت و ریخت و پاش آشپزخانه چرخید.
_اگه.... اگه یه کمکی به من می کردی اینا رو جمع می کردم بد نبود.
_باشه....
و تا من بخواهم سالاد را در ظرف در بسته ای بریزم و در یخچال بگذارم او هم میز را جمع کرد و هم دستمال کشید!
بعد هم دستکش به دست کرد و ظرفها را در عرض چند دقیقه شست و گاز شیشه ای روی کابینت را هم یک دستمال کشید و تمام!
_خب جناب فرداد... حالا چی؟
_حالا.... دیگه هیچی.... به نظرت هنوز باید روی کاتالوگ ها کار کنی؟
_به نظرم اول باید با ویزیتورها حرف بزنم.
_پس صبر کن زنگ بزنم لیست اسامیشون رو بگم برام فکس کنن.
_باشه....
و انگار باز او آمده بود تا این بار حتی دستی به خانه و زندگی من هم بکشد!
مانی در همان چند روز با او دوست شد. در همان چند روز دستی به سر و گوش خانه کشیده بود....
در همان چند روز من بد اخلاق عصبی را رام کرده بود و حالا نوبت شرکت بود!
دختر رُخام معجزه گر بود.... ساحره ای که حتی پدرش هم نمی دانست که او چه معجزه گری است!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
[وَألذینآمَنُواأشَـدُحُبـًّالِله.]
+وآنهاکهایماندارند،
عشقشانبهخداشدیدتراست!
پیامخدابہتو:
[بندهۍمن..
باوجودمن،
چراغمگینونگرانۍ؟
حتۍاگرطنابطاقتت
بہباریکترینرشتہرسید
نترسمنهستم]
[وَلَنْیجْعَلَاللَّهُلِلْکافِرِینَعَلَیالْمُؤْمِنِینَسَبِیلاً]
+وخداوندهیچگاهبراۍکافراننسبتبه
اهلایمانراهتسلطبازنخواهدنمود."
«♥️✨»
خدیاشکرتツ
بہخاطرهرنفسۍکہمۍکشم
وهردموبازدمۍکہ
بایادتومتبرکمۍشود✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
›
«♥️✨»
خدایا…!
حالِدلمراتکانۍبده
هممۍدانۍ
هممۍبینۍ
هممۍتوانۍ:)
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
«🌹🌱»
خوب کردی که رخ ازآیینه پنهان کردی
هرپریشان نظری لایق دیدارتونیست:)
📸¦↫#پروفایل
🌹¦↫#چـادرانـهـ
‹›
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_449
لیست اسامی ویزیتورها را به او دادم.
نگاهی به همگی انداخت و گفت :
_نباید ویزیتورهاتون بفهمند که ما داریم کارهاشون رو بررسی می کنیم.
_خب... پس چکار باید کرد؟
نگاهم کرد. باید تو همون محدوده ای کار می کنند بگردم و به چند تا فروشگاه لوازم آرایشی سر بزنم و ازشون سوال کنم.
نگاهش باز رفت سمت لیست اسامی ویزیتورها که گفتم :
_خب باهات میام... بلند شو بریم.
متعجب سر بلند کرد.
_کجا؟!
_بریم سر از کارشون در بیاریم دیگه.
_نه... منظورم اینه که شما کجا؟.... شما گفتید مراقب مانی هستید.
_خب مانی رو هم با خودمون می بریم.
گیج شد انگار.
_جناب فرداد.... الان دقیقا منو برای چکاری استخدام کردید؟!.... پرستار بچه یا مشاور فروش؟!
کمی نگاهش کردم و گفتم :
_هر چی من می گم... یه روز مشاور فروش... یه روز پرستار بچه.
ابرویی از تعجب بالا انداخت.
_خب پس با این وجود به همسرتون حق می دم دلخور باشند.... شما تکلیفتون با زندگی خودتون روشن نیست.
از این حرفش خیلی عصبانی شدم.
_مگه اون تکلیفش با خودش روشنه؟!.... بچه اش رو گذاشته و هر روز هر روز با دوستاش گردش و تفریحه.
سرش را پائین انداخته بود که جوابم را داد:
_خیلی بده که آقایون وقتی یک روز می خوان بچه ی خودشون رو نگه دارند، غر می زنند و بچه رو به نام مادرش می زنند!
تیغ تیز نگاهم بدجوری روی صورتش بود.
_اون بچه ی من نیست.... قابل توجه شما.... من برای بچه ی خودم می دونم باید چکار کنم.
نگاهش مات و مبهوت حرفم شد و سمتم چرخید.
_مانی بچه ی شما نیست؟!
_خانم سرابی.... الان وقت این حرفا نیست.... لیست ویزیتورها رو بردار و با من بیا.... مانی هم با من.... توی ماشین منتظرت می مونم.
او را متعجب رها کردم و از آشپزخانه بیرون زدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
«♥️🕊»
نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:)
♥️¦↫#شهیدمحمدرضادهقان
🕊¦↫#شــهـیدانهـ