eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️دلتنگ سامراتم ▪️گریون روضه هاتم...🥀 🏴 شهادت امام هادی علیه‌السلام تسلیت باد🖤
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نفس پُری کشیدم که دکتر مانی از اتاقش بیرون آمد و من فوری پرسیدم : _ببخشید دکتر حالش چطوره؟ _این بچه لوزه داره لوزه‌هاش هم خیلی ورم کرده و احتمالا عفونی شده..... غذاهای چرب یا خیلی سرد مثل بستنی اصلا براش خوب نیست. و باران زیر لب گفت : _وای دیشب هم کیک بستنی خورد هم بستنی. و دکتر با عصبانیت به باران توپید: _خانم شما چه طور مادری هستی که هنوز نمی دونی پسرت لوزه سوم داره نباید اینا رو بخوره مخصوصا تو فصل سرما. باران سر به زیر انداخت و به جای مادری که نبود، جواب داد: _بله حق با شماست. _به هر حال این بچه فعلا مهمون ماست.... باید آنتی بیوتیک بگیره.... با اجازه. دکتر از ما دور شد که با حرص به باران نگاه کردم. _گناه مادر بی خیالش رو هم تو باید گردن بگیری؟ سکوت کرد و باز نشست روی صندلی. اسیر دارو و دکتر بیمارستان شدیم. تا ظهر کارهای بستری مانی را انجام دادیم که وقتی کارها تمام شد، گوشی‌ام زنگ خورد. خود مادر بی‌عاطفه‌اش بود. _الو رادمهر.... کجایید شما؟.... اومدم خونه هیچ کی اینجا نیست، جلوی پله‌ها خونیه! _سلام... خوش گذشت مسافرتتون؟.... تازه یادت افتاده بچه هم داری، آره؟! _بسه رادمهر.... اصلا حوصله‌ی بحث ندارم باهات. _بیا بیمارستان.... بیمارستان نیکان.... ما اینجاییم. _وای خدای من... چه بلایی سر بچه‌ام آوردید؟ _نترس بچه‌ات سالمه..... بیا بلکه یه کم عاطفه تو وجود بی عاطفه‌ات گُل کنه. تماس را قطع کرد و من می دانستم آمدنش باز حتما جنجالی به پا می کند. و کرد.... طلبکار هم بود تازه! از همان دور که می آمد، با قدمهای تندی که سمتم بر می داشت و عصبانیتی که منتظر یک بهانه برای انفجار بود، فهمیدم که جنجال تازه‌ای شروع خواهد شد. _کجاست؟!.... بچه‌ی من کجاست؟! باران که هنوز شراره را به قدر من نشناخته بود گفت : _حالش خوبه.... بستری شده چون باید آنتی بیوتیک بگیره. صدای فریاد شراره بلند شد. _آنتی بیوتیک برای چی؟.... چه بلایی سر بچه‌ام آوردی!؟ و من طاقت نیاوردم و فریاد کشیدم: _خفه شو دهنتو ببند..... تو اصلا مادری؟... می دونستی بچه‌ات لوزه داره؟... اگه می دونستی چرا به پرستار بچه نگفتی؟!.... پس الان زرت و پرت الکی نکن. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🚶‍♂ گروھ‌مذهبۍمیزنید‌براۍخوش‌وبشو‌ شوخـے‌با‌نامحࢪم‌😏‼️ اونوقت‌به‌اونۍڪه‌اینکارهارونمیکنهھ میگید‌خشڪ‌مذهب/: تاحالا‌از‌خودتون‌پࢪسیدید‌: 🌱😐💔
--در ماه رجب بلند شو، داد بزن... هر کَس در خانہ‌ی خدا داد و ناله بزند، درب به رویش باز می‌شود! "آیت‌الله‌حق‌شناس"
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه تند شراره سمتم آمد. از شدت حرص و عصبانیت، نفس نفس می زد که رو به باران گفتم : _بیا بریم.... مادرش اومد... دیگه از اینجا به بعدش به ما ربطی نداره. من چند قدمی سمت در خروج برداشتم اما باران هنوز همانجا رو به روی شراره مانده بود که با عصبانیت صدایم را بالا بردم. _بهت می گم بیا..... و باران محجوب و متین سر پایین انداخت و دنبالم آمد. سمت ماشین می رفتیم که خودش را شانه به شانه‌ی من رساند و گفت : _اصلا طرز برخورد شما با همسرتون، اونم جلوی من، مناسب نبود. نگاه تندی سمتش روانه کردم. _شما فقط پرستار بچه‌ای ، تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن. او هم مصمم مقابلم گفت : _باشه.... پس اصلا رفتار شما درست نبود که همسر و بچه‌تون رو تنها تو بیمارستان رها کردید. چشم غره‌ای برایش آمدم و با جدیت نگاهش کردم. _مانی بچه‌ی من نیست. و باز چند قدمی برداشتم که بلند جوابم را داد: _هیچ درست نیست وقتی با همسرتون دعوا می کنید، بچه تون رو به اسم مادرش بزنید. داشت دیوانه‌ام می کرد. همان چند قدم رفته را برگشتم و باز مقابلش ایستادم. هم او عصبانی بود از دست رفتار من و هم من عصبانی بودم از ندانسته هایش. _مانی بچه‌ی من نیست.... مانی بچه‌ی شراره است.... اگه دیدی منو بابا صدا زده چون شراره وقتی با من ازدواج کرد مانی شیرخواره بود.... شراره عادتش داد به من بگه بابا.... ولی من هیچ علاقه‌ای ندارم که بابای بچه‌ی شراره باشم..... حالا اگه حرفات تموم شد با من بیا. باز با همان جدیت نگاهش که تنها لحظه‌ای، رنگ تعجب گرفت، نگاهم کرد. _حتی اگه بچه‌ی شما هم نباشه، به خاطر مانی که داره بابا صداتون می کنه، کاش یه کم خوشرو تر بودید. رگ دیوانگی‌ام گرفت اصلا. فریاد کشیدم: _تو واسه زندگی من دستور صادر نکن.... تو از کجای زندگی من خبر داری که حالا واسه‌ی من دستور صادر می کنی؟.... همه‌ی بدبختی‌های من و زندگیم از همون روزی شروع شد که توی لعنتی گذاشتی و رفتی.... این گندیه که تو به زندگیم زدی.... می فهمی؟ نگاهش چند ثانیه روی صورتم چرخید و بعد بی‌هیچ حرفی رفت کنار خیابان و یک ماشين گرفت. بعد از رفتنش کمی آرام شدم و متوجه تندروی خودم.... اما دیر شده بود. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............