✍ چشمم را می بندم،تا درآغوشت بگیرم!
بدنبال اسمی
تا شبم را،با زمزمه اش،شیرین کنم.
وباز تويی که به یادم می اندازی؛
"یا راد ما قد فات"❣
توهمان بازگرداننده تمام باخته های عمر منی؛ خدا
@roooohoreyhan
✍ بیدار می خوابم ؛ خدا
رگهایم،پر است از رفت و آمد تو!
و این راز بیداری روح من است.
🔻مبادا شبی که بی ملاقات تو
خواب را سربکشم.
که این آغاز سقوط فرداهایم خواهدبود.
#شب_بخیر زندگی من
@roooohoreyhan
#روح_و_ریحانم
💌وقسم به صبح
که تو؛سازش کارترین رفیق عالمی؛خدا
آن روز را،که رفتم،یادت هست؟
گفتی؛
میدانم،برمي گردی...منتظرت میمانم.
#سلام خدا،بی توسخت گذشت!
وباز....یک حبه لبخندمهمانم میکنی.
#نزدیکِ_ظهره_ولی_صبحتون_بخیر🙂
@roooohoreyhan
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور
✍لبریزم از تکرار "من"!
درآیینه هایی که دورتادور خود کشیده ام.
👌مرا از من بگیر؛خدا
بالهایم درچهارچوبی ازآینه ها،قفل شده!
وچاره اش؛باران است!
💓باران که بگیرد؛
چشمانم،بتها رامی شکنند.
@roooohoreyhan
میدانی!
عشق همین حوالی ماست...
پشت لبخند های نمکینت
درمیان انگشتان بهم بافته شدهمان
یا لابهلای شاخه گل سرخی که تقدیمم میکنی
عشق حوالیمان را دریاب...
#سارا_صامت
❣ @Raheorooj
خـون ریـزی شدیدی داشٺ
داخـل اتاق عمـل،دڪتر اشاره ڪرد ڪه
چـادرم رو در بیارم تا راحـٺ تر
مجـروح رو جـا به جـا ڪنم ،
گوشہ ے چـادرم رو گرفٺ و بریده بریده گفٺ:
من دارم مـیرم تا تو چادرٺ رو درنیاری ...
#چـادرم تو مُشتش بود ڪه #شهید شد ...
#شهید_آخر_شهیدت_میکند
#حسینی_هایی_که_رفتند
#زینبی_هایی_که_ماندند
❣ @Raheorooj
خواستگارها آمده و نیامده،پرس و جو می کردم که اهل نماز و روزه هستند یا نه؛
باقی مسائل برایم مهم نبود. 😳👏
حمید هم مثل بقیه؛
اصلا برایم مهم نبود که خانه دارد یا نه؛🏠
وضغ زندگیش چطور است؛💵
اینها معیار اصلیم نبود.
شکر خدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگرم می کرد.💍😍
حمید هم به گفته خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود،❤️
در تصمیمش برای ازدواج مصمم تر شده بود.💞
#همسر_شهید_حمید_ایرانمنش
#زینبی_باش
یه قانون نانوشته هست که میگه
هر چقد عقب بندازیش سخت و سخت تر میشه
در واقع هر چی یه کارو عقب تر بندازی دیگه فقط سختی اون کار نیست که بخوای بهش غلبه کنی
سختی خودت هم بهش اضافه میشه
سختی فکر و انرژی منفی ...
واسه همین میگم اهل عمل باش
زیاد دست دست نکن
میگن قبرستون پر از پیرمرد پیرزن هاییه که حرف اصلیشون این بوده : فردا !
بیا و بی خیال فردا شو ...
همین امروز وقتشه
چــگونـــــــــــــــه
از " تــو " بگذرم
وقتــــی در تنــهاییِ
تنیده در آغوشــم
چــنان جریــان داری
کـــه مُــــــــدام
تصدقـت میــروم ...!!!
#معصومه_قنبری
کـسی چه میفهـمد ...!
تکرار "تـو" ....
چقدر ...
زندگی بخش است ...!
درست مانند ...
"نفسها"یم ..!!!
#شهید_محمودرضا_بیضایی
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
جمعہ شد تا باز جای خالی توحس شود
تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود
آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب
خواستم نورتوگرمی بخش این مجلس شود
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#آدینه_بیشما😢😢
دلم میخواد شور غزل بگیرم…
ضریحتو توی بغل بگیرم…
دلم میخواد وقتی عروسی کردم…💕
تو حرمت "ماه❤عسل" بگیرم...
@rahrovanshohadai
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبر هر شهید ،
یک معراج است
تا آسمان ...
@khodahafez_refigh
گیرایی نگاه تـو
در حد الکل اسٺ…🙂🌱
#امید_صباغ_نو
@sherkade63
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت142
دو هفته گذشت، تو این مدت چندین بار دیگر هم آرش من را به خانهشان برد. هربار مژگان آنجا بود.
برایم عجیب بود می گفت، گاهی از سرکار یک راست به اینجا میآیم. پرسیدم:
– پس خونه ی مامانت کی میری؟
–فقط آخر هفته ها.
وقتی تعجبم را دید گفت:
– وقتی دو روز نمی بینمشون اشاره به آرش و مادرش، دلم خیلی تنگ میشه.
مادرآرش خیلی به او می رسید و دوستش داشت. بخصوص به خاطر بارداریاش، مدام برایش خوراکی میآورد تا بخورد.
مژگان میگفت مادر آرش حتی وقتی با دوستهایش دوره داشتند گاهی من را هم می برد واین برایم عجیب تر بود.
در راه دانشگاه بودم که آرش زنگ زدو گفت، فردا سرکار نمیرود تا بعد از دانشگاه برویم خرید کنیم. بعد هم به خانه شان میرویم.
وارد دانشگاه که شدم. آرش را منتظر دیدم با لبخند به طرفش رفتم و دست دادیم.
دیگر تقریبا همه می دانستند که ما با هم نامزدیم.
قبل از این که سر کلاس برویم. سوگند را در سالن دیدم. جور مشکوکی نگاهم می کرد. سوالی نگاهش کردم. نزدیک آمد. لبخند زورکی زد و به من و آرش سلام کرد.
با اشاره به من گفت:
– چند لحظه میای؟
نگاهی به آرش انداختم وپرسیدم:
– برم؟ سرش را تکان دادو گفت:
–پس من میرم کلاس.
وقتی با سوگند تنها شدیم، پرسیدم:
– مگه امروز کلاس داری؟
ــ نه.
با تعجب گفتم:
–پس چرا امدی دانشگاه؟
عصبانی دستم روگرفت و دنبال خودش کشیدو گفت:
– بریم یه جای خلوت باهات حرف دارم و بعد با قدمهای بلند راه افتاد.
ــ یعنی به خاطر این که با من حرف بزنی آمدی؟
سرش چرخید طرفم.
–چقدر بهت گفتم راحیل، گوش نکردی.
رسیدیم محوطه ی پشت دانشگاه، دستم را از توی دستش بیرون کشیدم.
–توچته؟ میشه به جای این حرف ها درست حرفت رو بزنی؟
دوباره دستم را گرفت.
– اول می خواستم بهت زنگ بزنم ولی بعد فکر کردم وقتی این حرف ها رو می زنم پیشت باشم بهتره.
ــ چه حرفهایی؟
سرش را پایین انداخت.
–در مورد آرش.
ناگهان قلبم اسب وحشی شد. در قفسهی سینهام جایی نبود تا بتازد. پس مدام سر میکوبید به این میلههای استخوانی. به سختی پرسیدم:
–چیشده؟
نگاهش غمگین شد.
–چقدر بهت گفتم این پسره لیاقت تو رو نداره، چقدر گفتم من رو آیینه ی عبرت کن. گفتی: نمی خوام فقط به خودم فکر کنم، گفتی: اون خوبی زیاد داره، گفتی: من به خاطر خدا دارم...
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و حرفش را بریدم و با عصبانیت گفتم:
– من میرم سر کلاس، هر وقت غر زدنهات تموم شدبگو بیام حرفت روبزن.
خیلی استرس داشتم. اگر می خواستم بمانم قبل از این که حرفش را بزند سکته ام می داد. به طرف سالن پا کج کردم.
راهم را سد کرد.
زل زد به چشم هایم وفوری گفت:
– آرش خان با یه دختره ارتباط داره.
چشم هایم را ریز کردم.
– چی گفتی؟
ــ درست شنیدی.
در چشم هایش دقیق شدم. شوخی نمی کرد. کاملا جدی بودو غصه داشت. تمام قدرتم را جمع کردم و به همان روش همیشگی چند تا نفس عمیق کشیدم و آرام گفتم:
– کی بهت گفته؟
او هم آرام گفت:
– یکی از بچه های ترم آخری، گفت اسمش رو نیارم.
ــ اون از کجا می دونه؟
با دختره دوسته.
ــ دختره؟
ــ همون که با آرش...
ــ اسم دوستت چیه؟
ــ گفت: بهت نگم.
نگاه غضبناکی بهش انداختم.
– یعنی هر کی بیاد هر ادعایی بکنه تو باور می کنی؟
ــ نه، من بهش اعتماد دارم. تازه گفت، هم می تونم مدرک نشون بدم. هم اونارو با هم دیده. گفت، من راحیل رو می شناسم که چه دختر پاکیه، واسه همین نخواستم یه بدبخت به بدخت های دنیا اضافه بشه.
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و روی زمین نشستم.
سرم را بین دستهایم گرفتم.
ــ پاشو راحیل، همه ی چادرت خاک شد.
دستم را به زور گرفت و کشید و چند قدم آنورتر روی یک صندلی شکسته نشاندم و گفت:
–چقدر بهت گفتم...
براق شدم در چشم هایش، در جا ساکت شد.
ــ من باید با این دوستت حرف بزنم، اون داره تهمت می زنه. الان بهش زنگ بزن، فقط باهاش حرف بزنم. از روی صدا که شناخته نمیشه.
سوگند پوزخندی زدو گفت:
– باز داری حرف خودت رو می زنیا، دختره ساده.
گوشییاش را از جیبش در آوردو گفت:
–صبر کن ببینم قبول می کنه باهات حرف بزنه.
شماره توی گوشیاش ذخیره بود. فوری شماره را گرفت و از من دور شد. بعد از چند دقیقه حرف زدن به سمتم امد. انگار دختره قبول نمی کرد بامن حرف بزند و سوگند چند بار با التماس درخواست کرد.
بالاخره گوشی را به سمتم گرفت.
– بگیربالاخر قبول کرد تا برات توضیح بده...
✍#بهقلملیلافتحیپور
﴿دوستت دارم﴾
جوابش را نگو ممنون گلم🥺
میشود پاسخ دهی
" ای جان عزیزم همچنین "❓🧎♀
#فهیمهتقدیری
@sherkade63
إِلَهِي إِنْ كَانَ النَّدَمُ عَلَى الذَّنْبِ تَوْبَةً فَإِنِّي
وَ عِزَّتِكَ مِنَ النَّادِمِينَ
.
خدايا اگر پشيمانى از گناه توبه است،
پس به عزّتت سوگند كه من از پشيمانانم!
#مناجات_التائبین
.
مگر نه اینکه اعتراف به جرم
تخفیف دارد ؟!
(ببین مهربانم ،
خودمون داریم میگیم !)
چقدر سخت است...
حال عاشقی...💘
که نمیداند آیا...
معشوقش نیز هوای او را دارد یا نه...
🌷سيّدِ شهيد...مجتبی علمدار🌷
@rahrovanshohadai🌱
hosseintaheri-@yaa_hossein.mp3
2.95M
حاج_حسین_طاهری
عـــــــــــــــــلــــــے دنــیامه ☺️
عـــــــــــــــــــــــــلــــے اقــامــــه 💕
#یاعلی
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
@dokhtaran_fatmi🍃🌸
#یآمولاعلیمددے❤️°•.
°•°تمام لذٺــ✨
•°•عمرم همیݩ اسٺـ
°•°ڪه موݪایم
•°•امیرالمومنیݩ اسٺـツ
#یاعلی
#میلاد_امام_علی🎊
#روز_پدر
❣ @dokhtaran_fatmi ❣
خـود رای بودنم را
دوسـت دارم
وقتی ؛
#تُ انتخاب منی ...❣
#ليلا_خراسانى
🌹🌹چه خوبه مثل شهدا قدر شناس باشیم...🌹🌹
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
—---------------------------------------------------—
#زندگی_به_سبک_شهدا
🌷🌷🌷
@shohada72_313