#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت141
آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد.
کادو را به طرفم گرفت و گفت:
– راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت.
از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم.
آرش گفت:
–بازش کن ببینم خوشت میاد.
خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت:
– مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه.
خندیدم و سریع تر بازش کردم.
یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمهایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم.
دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم:
–خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه.
ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی.
بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم:
–برم آماده بشم؟
آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد.
لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد.
دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد.
چادرو روسریام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگیام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت:
– وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون.
با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم:
– ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان.
امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت:
–می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام.
باتعجب گفتم:
– یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟
ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم.
مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم.
مردد نگاهش کردم و گفتم:
–خودم می پوشم.
نگاهی به کتم انداخت و گفت:
–خب درش بیار دیگه.
با خجالت گفتم:
– میشه لطفا بری بیرون...
دلخور نگاهم کردو گفت:
– نه.
سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم.
با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته.
حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم.
بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد.
سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کردهام؟ یا بانارنجک زدهام غرورش را پوکاندهام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشتهام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست.
از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند.
الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم.
بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت.
با خودم گفتم طاقت نمی آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند.
چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند.
بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود.
خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت:
– میارم تا در آسانسور.
خوشحال شدم.
وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت:
– خداحافظ.
"عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده."
نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت:
– جانم.
این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم:
– ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت:
– نه.
با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم.
–با اخم وتَخم برم؟
با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد.
لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت:
– وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من.
آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم.
✍#به قلملیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت141
سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتیاش شروع به بازی کرد.
کنارش نشستم و چشم به چینهای پیراهنش دوختم.
–چی شده نورا؟ اینجوری من پس میوفتما، اگه میخوای جنازم رو دستت نمونه زود بگو. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
چشمهای بیحالش غرق اشک بود و فقط
معطل یک پلک زدن بود که سرازیر شوند.
دستش را گرفتم.
–کسی مُرده؟
پلک زد و اشکهایش مثل کریستالهای یخ بر روی گونههایش افتاد.
–نه، اتفاقا برعکس. ابروهایم در هم رفت.
–یعنی چی برعکس؟ یعنی یکی زنده شده؟
بینیاش را بالا کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد دو ورق دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را پاک کرد.
کمی سرم را خم کردم تا بتوانم به جشمهایش نگاه کنم.
–آخه یعنی چی؟ کی زنده شده؟ زنده شدن که گریه نداره؟
نالید.
–آخه الان وقتش نبود. حالا دیگه؟ حالا که من شاید دیگه نباشم؟ دوباره اشکهایش سرازیر شدند.
از حرفهایش گیج شدم. اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
بلند شدم و جلوی پایش زانو زدم.
–نورا جان، من رو دق دادی، درست حرف بزن ببینم چی شده.
به چشمهایم زل زد و گفت:
–من، من، حاملهام. در جا میخکوب شدم. کمی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزیه کنم.
–تو چیگفتی؟ درست شنیدم؟ اشاره به شکمش کردم.
–یعنی الان اون تو بچس؟
سرش را تند تند تکان داد.
–واقعا؟
–من احساسش میکنم.
بلند شدم.
–یعنی چی؟ مگه آزمایش ندادی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره نشستم و صدایم کمی بالا رفت.
–آزمایش ندادی بعد میگی حاملهام؟
–من مطمئنم که حاملهام. اون تکون میخوره. امروز وقتی به مادرم گفتم باورش نشد گفت غیر ممکنه، آخه اونجا که بودم با مادرم پیش چندتا دکتر رفتیم اونا گفتن مریضی من طوریه که نمیتونم باردار شم. آخه من مشکلات هرمونی هم داشتم.
به شوخی گفتم:
–این آقا حنیفم امده چه داغونی رو گرفتهها، یه مریضی هست که تو نداشته باشی. بالاخره خنده بر لبهایش نشست و گفت:
–به خاطر مشکلات هورمونی که داشتم هر چند وقت یه بار فکر میکردم باردارم و میرفتم آزمایش میدادم. همیشه هم جوابش منفی بود. برای همین این بار دیگه نرفتم آزمایش.
کنارش نشستم.
–خدا خیرت بده. اون دفعهها میرفتی آزمایش میدادی نبوده، حالا آزمایش نداده میگی هست؟ حالا به آقاتون گفتی؟
–نه، آخه بازم میترسم اشتباه کرده باشم.
دستش را کشیدم و بلندش کردم.
–پاشو لباس بپوش، چرا روزه شک دار میگیری. آزمایشگاه همین بغله دیگه، میریم آزمایش بده. راهی تا سر چهار راه نیست که تنبلی میکنی.
–دستش را آرام از دستم بیرون کشید.
–امروز بیبی چک گذاشتم مثبت بود.
–خب اگه مثبت بوده، پس چرا ناراحتی؟
–آخه مادرم میگه...
حرفش را تمام نکرد.
–چیه؟ میگه توهم زدی؟
سرش را پایین انداخت.
–امیدوار شدم، پس همهی مامانا اینجوری هستن.
ببین نورا بیا الان بریم یه آزمایش خون بده، تمام.
با عجز نگاهم کرد.
–اگه نباشه چی؟ نمیدانستم چه بگویم، نکند واقعا خیالاتی شده است.
آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شد و به آزمایشگاه رفتیم.
آزمایشگاه خلوت بود. یعنی به جز من و نورا کسی نبود. اینم از محسنات درمانگاههای خصوصی است دیگر.
بعد از این که از نورا خون گرفتن گفتن دو ساعت دیگر جواب آماده میشود.
به خواست نورا فوری به خانه برگشتیم. به نورا گفتم:
–من میرم خونمون دو ساعت دیگه خودم میرم جواب رو میگیرم.
با استرس گفت:
–همونجا جواب رو ازشون بپرسیا، بعدم زود زنگ بزن بهم بگو.
لبخند زدم.
–نگران نباش، حالا بگو ببینم اگه جواب مثبت باشه مژدگونی من چیه؟
–هر چی بخوای.
به طرف خانه که میرفتم با خودم فکر کردم اصلا نورا حامله هم باشد با این حالش میتواند بچه نگه دارد. نکند بلایی سر جنین بیاید و حال نورا بدتر شود.
من هم برای جواب آزمایش استرس گرفته بودم. تسبیح را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. کلا مسئلهی راستین را فراموش کردم و ماجرای نورا تمام فکرم را اشغال کرد. حالا چطور برای گرفتن جواب آزمایش نورا، از خانه بیرون بروم. مادر دوباره گیر میدهد.
نزدیک اذان مغرب بود. وضو گرفتم و آماده شدم. رو به مادر گفتم:
–مامان جان من امروز میرم مسجد نماز بخونم. مادر گفت:
–پس صبر کن منم آماده شم با هم بریم. خیلی وقته مسجد نرفتم.
"ای خدا حالا چیکار کنم؟"
همان موقع زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت.
فهمیدم امینه است. مادر گفت:
–باشه بیا. نه بابا خونهایم.
–در دلم از خوشحالی کلی به جان امینه دعا کردم.
مادر گوشی را قطع کرد و گفت:
–من نمیتونم بیام، امینه گفت شوهرش میخواد پنجشنبه، جمعه بره شهرستان. اون رو با آریا میاره میزاره اینجا.
–واسه چی میخواد بره شهرستان؟
–مثل اینکه یکی پولش رو خورده، میخواد بره جلوی در خونش.
–باشه پس من برم دیگه.
–امدنی دوغ هم بگیر.
–چشم.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت141
ساناز بیشتر از همه خوشحال بود و البته اذیتم می کرد و سر به سرم می ذاشت . کلا همه جوره منو خفه می کرد
چه در مواقع خوشی چه ناخوشی ... به قول خودش کاری بود که از دستش بر می اومد
ساناز: حالا جونه احسان چی شد خانوم شدی ؟
_مرض ! مگه تا حالا خانوم نبودم ؟ بعدم جونه خودت به داداشم چیکار داری !
_تا حالا خانوم بودی عزیزم ولی الان خانوم تر شدی ، بعدم کی از احسان دم دست تر
_خوبه منم هی جونه داداشتو بکشم وسط؟
_اَه حالا غیرتی نشو اصلا پسر عمومه دوست دارم هی بگم جون احسان مشکلیه ؟
قبل از اینکه جواب بدم صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ، گفتم :
_وایسا ببینم کیه دارم برات
شماره ناشناس بود نشناختم ، ساناز گفت کیه ؟
_نمیدونم شماره رو نشناختم
_خوب چی نوشته ؟
_بذار باز کنم
قدیسه شدن مبارکـــ
با تعجب به ساناز نگاه کردم
_منظورش چیه سانی؟
_ببینم شماره رو ... نمی شناسم
_قدیسه یعنی چی ؟!
_حالا شاید یکی همینجوری خواسته اذیت کنه یه چیزی گفته
_شاید ، اصلا ولش کن ... چی می گفتیم ؟
_الهام ؟
_هوم
_هر کی هست می دونه تو چادری شدی ! منظورش از قدیسه هم همینه
_ می خوای بپرسم کیه ؟
_آره ! اونم سریع میگه
دوباره اس ام اس اومد
سریع باز کردم همون شماره بود
عزیزم حجاب از قبلم هم قشنگترت کرده !
نشستم روی تخت ، یه حس بدی مثل ترس به دلم چنگ انداخت ، نوشتم شما ؟!
ساناز: شاید یکی از بچه های کتابخونه باشه
_نه بابا اونجا کسی شماره ی منو نداره !
با دیدن جوابش ترسم بیشتر شد چون نوشته بود
یه دلشکسته ی همچنان عاشق