eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مهدی یار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸✊ نماهنگ جدید حاج ابوذر روحی با عنوان «طوفان الاربعین» منتشر شد @mahdiyar020508
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 دروغ گفت! با آنکه من در آن لحظه اطمینان کافی نداشتم ، اما حتی از نگاهش توانستم حال پریشان دلش را بخوانم. اما می دانستم قطعا حقیقت را به من نخواهد گفت. سکوت کردم بلاجبار .... شب بعد از شام به ساحل رفتیم و زیر نور چراغ های ویلا روی صندلی های سنگی کنار ساحل نشستیم. نسیم خنکی می وزید که پرسیدم: _رادمهر .... حقیقت مشکل شرکت چیه؟ _هیچی گفتم ... مثل همیشه... یه گره مالیه... _چه گرهی!؟ نگاهم کرد خواست بگوید که ناگهان پشیمان شد و گفت: _ول کن بذار دو روز خوش باشیم.... _ خوشیم .... بگو رادمهر.... شاید با یه مشورت و صحبت ساده بشه حلش کرد. نفس پری کشید و گفت: _یه چک دارم واسه سر ماه.... _خب.... _چکه سنگینه.... _چقدره؟! دستی به موهایش کشید و گفت: _زیاده.... و من باز پرسیدم: _چقدره؟! نگاهش به چشمانم خیره ماند و ته دلم را لرزاند. _میلیاردیه.... نفسم را فوت کردم و گفتم: _به بهنام بگم کمکت کنه؟ اخمی کرد. _نه بابا...ولش کن .... جورش می کنم... _دو هفته مهلت داری فقط ....می تونی؟! مکثی کرد و عصبی جوابم را داد: _بهت میگم نپرس بذار دو روز اومدیم بیرون بهمون خوش بگذره.... بفرما ...باز گند زدی به حالم . و برخاست و بی اعصاب لگدی به شن های ساحل زد و گفت: کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _به ما تفریح نیومده.... _من چیزی نگفتم که عصبی میشی! چرخید سمتم و با همان عصبانیت جوابم را داد: _من خودم درگیر این چک میلیاردی هستم تو دیگه گیر نده بذار دو روز یادم بره .... و من باز با تعجب نگاهش کردم. _آخه مگه چی گفتم ؟! وقتی رگ عصبانیتش می گرفت دیگر ول نمی کرد . با حرص انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش فشرد و گفت: _هیس... هیس ... اینقدر کشش نده. دیدم بمانم عصبی تر می شود ، برخاستم تا به خانه برگردم ... هر قدم که بر می داشتم فکر می کردم الان است که صدایم بزند .... اما نزد. احساس می کردم واقعا تنهایی تنهام.... انگار هیچ کسی را دیگر نداشتم که حالم را درک کند. این بغض تنهایِ تنهایی ام را در گلو حفظ کردم و کنار شیشه های بلند و کشیده ی سالن به تماشای رادمهر که هنوز کنار ساحل قدم می زد ، ایستادم. شاید هم حق با او بود ... شاید من باید درکش می کردم.... و از همان لحظه درگیر راه چاره ای برای پاس کردن چک میلیاردی رادمهر شدم. کمی بعد رادمهر هم وارد خانه شد. _چای داریم؟ تا برگشتم بروم آشپزخانه برایش چای بریزم مرا با دو دست در آغوشش کشید. _باران من بی اعصابم .... تو آرومم کن... تو آروم باش... تو که بهم می ریزی من روانی میشم... اصلا دیوونه میشم انگار.... سر هر چی بگی بهم می ریزم... دیگه چک میلیاردی که خودش دیوونه کننده هست.... سکوت کردم که چانه ام را بالا گرفت و نگاهم کرد. راست می گفت زبانش شاید تلخ بود اما در دلش هیچی نبود. _ناراحت شدی ازم ؟ _نه زیاد.... _پس ناراحت شدی! نفس پُری کشیدم. لبانش را روی گونه ام گذاشت و مرا بوسید. _ببخشید .... من همینقدر بدم باران.... اما تو کنارم نباشی روانی ام ... دلبرم .... بذار دو روز واسه خودمون باشیم و بس. دیگر ناچار حرفی نزدم اما سخت نگران چک میلیاردی رادمهر شدم. و شاید اصلا به او حق دادم که بی تاب و نگران باشد و دیگر حال و حوصله ی شنیدن حرفها و گلایه های من از عمو را نداشته باشد. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نشسته بودم جلوی تلویزیون و داشتم فیلم می دیدم و از میوه های خشک رو به رویم ذره ذره می خوردم که بهنام با دو لیوان چای آمد و کنارم نشست. نگاهم به تلویزیون بود که گفت: _بفرمایید اینم از ظرفا.... دیگه چی؟! _دستت درد نکنه بهنام جان .... حالا دلم می خواد منو ببوسی و یه اعتراف هم بکنی که خوشبختی. خندید . با لحنی که کمی دوگانه بود ! بین تمسخر و شوخی.... _من خوشبختم به خدا.... خانومم از وقتی باردار شده دست به سیاه و سفید نمی زنه.... از جارو کشیدن تا شستن دستشویی و ظرفا و گردگیری همه رو خودم انجام میدم.... قبلاً یه خاله کوکبی می اومد کمک که اونم دیگه نمیاد و من شدم کارگر خونه! سرم سمتش چرخید. نگاهش کردم.هنوز هم تردید داشتم که شوخی می کند یا نه. _بهنام داری شوخی می کنی دیگه؟! سری تکان داد. _ولش کن رامش جان... حرص نخور که برات خوب نیست.... و این حرفش مرا کمی به شک انداخت. _بهنام من سابقه ی سقط داشتم... دکتر گفته حواسمو جمع کنم این دفعه طوری نشه... سری تکان داد باز. _آره عزیزم... دکترا به همه ی خانم های باردار همینو میگن.... حتی اگه سابقه ی سقط هم نباشه. _بهنام !... دارم واقعا ازت به دل میگیرم ها. فوری دست دراز کرد و از طرف میوه های خشک یک کیوی خشک شده دستم داد و گفت: _این ترشه....بخور دوست داری. _بهنام حرفات جدی بود یا نه؟! _مهم نیست عزیزم.... زندگی ما از اولش هم جدی نبود... شوخی شوخی جدی شد. چرخیدم سمتش و اینبار راستی راستی دلخور نگاهش کردم. _بهنام این حرفت دیگه واقعا معنی داشت ها! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حتی جوابم را هم نداد و من حرصی چرخیدم سمتش. _بهنام! _لوس نشو رامش دو کلام نمی تونم حرف حساب بزنم؟! _حرف حساب؟!... پس جدی گفتی واقعا ؟! باز سکوت کرد. چایش را خورد و گفت: _من خسته ام .... فردا شرکت هم کلی کار دارم ... میرم بخوابم... نشینی فیلم ترسناک ببینی. و رفت! دلخور دلخور شدم. تک تک جملاتش در سرم باز مرور شد. اینجا بود که باز انگار بعد از مدت ها ، یادم آمد که اول من عاشقش شدم و او مرا نخواست ! شب دیروقت بود که خوابیدم. و صبح وقتی بیدار شدم که بهنام رفته بود اما پیش دستی تنقلاتی که هر روز بالای سرم می گذاشت تا حالم سر صبح بد نشود ، روی پاتختی کنار تخت بود. چند بیسکویت خوردم و باز نشستم روی تخت و درگیر حرفهای کنایه دار دیروز بهنام شدم. و اینبار زنگ زدم. _الو ...بهنام. _سلام عزیزم... صبحت بخیر.... _بهنام من از دیشب ازت دلخورم ...اصلا فهمیدی چیا بهم گفتی؟! _وای خدا ... باز چی شده ؟ _حرفای دیشبت دلخورم کرد. و باز پرسید: _چی گفتم مگه؟! _چی گفتی واقعا ؟!...یادت نیست ؟!.... گفتی زندگی ما از اولش شوخی شوخی جدی شد... یعنی چی؟!... باز حرفم را تکرار کرد. _خب یعنی چی ؟! و من با بغض گفتم: _یعنی منو نمی خواستی و همه چی برات شوخی بود. خندید. خنده اش داشت دیوانه ام می کرد انگار. _بهنام! _به خدا خیلی بیماری رامش که گیر دادی به حرفهای دیشب من....بابا من سرم شلوغه.... _باشه ...زنگ می زنم با باران درد دل می کنم. فوری لحنش جدی شد. _رامش ... زنگ نزنی به باران ... بابا اون بیچاره کم بخاطر مریضی خودش و پز دادن بارداری تو زجر کشیده.... _بهنام!... پُز دادن من؟!!! _آره دیگه... بهت گفتم جشن تعیین جنسیت رو بی خیال شو گفتی مگه من دل ندارم.... اون جشن الکی فقط پُز دادن بود دیگه. آنقدر از دستش عصبی شدم که بی اختیار گفتم: _من چکار کنم خواهر شما نازاست... من هیچ کاری نمی تونم بکنم که مبادا خواهرت حسرت بخوره؟!... فردا پس فردا هم حتما نباید برای بچه ام تولد بگیرم آره؟! عصبی شد. _رامش ... صدبار بهت گفتم ، بفهم چی داری میگی. _من نمی فهمم آره... من نفهمم. و بعد ، قبل از آن که بحث بالا بگیرد ، تماس را قطع کردم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 قطع کردم تماس را اما هنوز داشتم در ذهنم با بهنام جر و بحث می کردم. اینکه هر بار سر هر موضوعی ، کنایه ی ازدواجمان را می زد که او نمی خواست و من می خواستم ، آنقدر مرا می آزرد که برایم قابل هضم نبود. ظهر شد و من تمام مدت روی مبل نشسته بودم و حتی برای ناهار هم فکری نکردم. بهنام آمد و همین که آمد و نگاهی به خانه و ریخت و پاشش انداخت و مرا روی مبل دید ، اولین کنایه را بجای سلام ، زد. _بله.... باز اومدم و خانم روی مبل .... حالت قهر گرفته و دست به سیاه و سفید نزده! جوابش را ندادم که کیفش را جلوی در گذاشت و رفت سراغ یخچال و همزمان با سرکی که می کشید ، پرسید: _ناهار چیه؟ _ناهار نداریم.... _نداریم؟!... لااقل زنگ می زدی یه چیزی سر راه بگیرم. جوابش را ندادم که جلو آمد و جلوی رویم ایستاد و با اخم نگاهم کرد. _رامش .... به خدا دارم از دست این بچه بازیات خسته میشم. _منم دارم از دست کنایه هات خسته میشم.... پوزخندی زد. _چی گفتم؟! و من با حرص نشستم و کوسن مبل را زیر دستم گرفتم. _چی گفتی ؟!.... دیشب هر چی خواستی بهم گفتی.... از اینکه تو منو نمی خواستی و من تو رو می خواستم....از اینکه چهارتا بشقاب شستی و کمک زن باردارت کردی.... دست به کمر گرفت و کلافه سری تکان داد. _وای خدا.... رامش من خسته و گرسنه اومدم خونه و تو هنوز تو فکر حرفهای دیشب منی؟! با حرص و عصبانیت کوسن مبل را سمتش پرتاب کردم و جیغ زدم. _آره.... چون حرفات دیشب دلم رو شکست ولی تو نفهمیدی.... از صبح حالم بده ولی بازم تو نفهمیدی ....اومدی ازم ناهار می خوای ....فکر شکم خودت هستی ولی دلی که شکستی ، نه! کلافه چنگی به موهایش زد. _وای خدا باز شروع شد.... _تو شروع کردی ... انگار یادت رفته. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نگاهم کرد همچنان و من با بغض ادامه دادم. _تا کی باید همه ی فکر و ذهنت باران باشه ولی زنت نه.... فکر روحیه ی باران هستی که مبادا دلش بشکنه نازاست ولی فکر من نیستی که هر شب بهم کنایه می زنی که منو نمی خواستی و من ازت خواستگاری کردم! همچنان داشت نگاهم می کرد. عصبی بود اما کنترل روی عصبانیتش داشت هنوز که من ادامه دادم: _ حتی بهم گفتی واسه خاطر پُز دادن جشن تعیین جنسیت گرفتم.... اصلا خودت فهمیدی چقدر حرفت زشت بود؟!... من اهل پُز دادنم؟!... اونم به باران؟! نفسی کشیدم و باز با اشک هایی که روی صورتم روان شده بود ادامه دادم: _مشکل تو می دونم چیه....مشکل تو اینه که می خواستی زنت ، اخلاقش مثل خواهرت باشه ولی نیست.... من آره لوسم ...من مثل باران نیستم.... نازک نارنجی هستم... دلم می شکنه چون تو یادت رفته چه بلاهایی سرم آوردی.... من از دست تو قرص اعصاب خوردم... من روانی شدم.... من می خواستم از بالای پشت بوم خودمو بندازم پایین... اینا یادت رفته....من تحمل کنایه ندارم بهنام ..... نفسش را از لای لبانش فوت کرد و گفت: _بسه رامش مغز سرم رو خوردی .... حالا بلند شو برو یه کوفتی درست کن گرسنه ام می خوام برم شرکت جلسه دارم امروز. و این حرفش مرا تا مرز جنون برد. جیغ کشیدم: _بهنام!.... تو هنوزم فکر شکم خودتی....فکر دلی که شکستی نیستی.... فکر من و بچه ات نیستی .... اما حالا اگه باران زنگ می زد و می گفت داداشم بهش چی گفته ، با کله می رفتی ببینی باران چه مرگش شده.... من عصبی بودم و حرصی .... و اینکه او مرا درک نمی کرد بیشتر عصبانی ام کرده بود.... این تنها دعوای همیشگی ما بود که پایان نداشت . خم شد و با حرص چانه ام را گرفت و با عصبانیت کمی فشرد تا درد را احساس کنم و بعد ، نگاهش در چشمانم ... نگاه عصبانی اش داشت آخرین هشدار را به من می داد که گفت: _اینبار هم خودمو نگه داشتم که نزدم تو دهنت تا بفهمی چی میگی.... من اگه هزار تا حرف بار تو کنم حقته.... چون هم تو‌رو می شناسم هم اون داداش زبون تلختو که می دونم چطور زندگی خواهرمو زهرمار کرده.... اما یه بار .... فقط یه بارم نشده که بخوام یه لقب در خور داداشت بارش کنم....اما تو .... مکثی کرد و فشار دستش را روی چانه ام بیشتر. _اگه یه بار دیگه یه کلمه در مورد خواهرم بد حرف بزنی ، رعایت هیچی رو نمی کنم ....می زنم تو دهنت تا برای بار صدم یاد بگیری بلکه که باید درست حرف بزنی... من روی خانواده ام حساسم.... و تا چانه ام را رها کرد ، من یادم رفت چی شنیدم و با گریه گفتم: _آره.... تو همیشه فقط بلد بودی خواهرتو بالا ببری و بکوبی تو سر من ... من که آدم نیستم .... فقط نجابت خواهرت... فقط اخلاق خواهرت... فقط صبر خواهرت.... و عمدا با حرص دهانم را کج می کردم و می گفتم.... «فقط خواهرت ». کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 و ناگهان او هم فریاد کشید. _آره ... فقط خواهرم.... اصلا کسی که خودش اومده التماس کرده تا بگیرمش چه توقعی داره که خواهرمو تو سرش نکوبم؟! و تمام شد انگار.... شکستم .... احساس کردم دیگر هیچ احساس غروری در وجودم نمانده و همه زیر پای حرفهای بهنام له شده است! رفت سمت حمام و همچنان بلند حرف زد. _یه ذره به گذشته ات هم فکر کن لااقل.... اومدی به زور منو راضی کردی که بگیرمت.... باشه... ولی این بچه ننه بازیا چیه در میاری.... لعنتی من که خر شدم و گرفتمت و پای تو موندم.... دیگه چیه هر شب سرکوفت پول و شرکتت رو می زنی. در حمام را محکم بست و من برخاستم. دیگر آنقدر حالم بد بود که نتوانم فضای خانه را تحمل کنم. یه کاغذ برداشتم و با دستی لرزان نوشتم. «دیگه نمی تونم .... دیگه توان تحمل سرکوفت هاتو ندارم » و گذاشتم روی اپن آشپزخانه و مانتو تنم کردم و زدم از خانه بیرون. جایی برای رفتن نداشتم. نمی خواستم هنوز مادرم یا پدرم چیزی از زندگی من و بهنام بدانند. پس تنها یکجا می ماند که پناه من باشد. باران! رفتم خانه شان و زنگ زدم. در باز شد و همین که در باز شد ماشین رادمهر را دیدم که وسط حیاط خانه پارک شده و کلی وسایل دور تا دور ماشین ریخته شده.... باران در حالیکه سبد پیکنیک را بر می داشت نگاهم کرد. _سلام رامش جان..... بهنام کو پس؟! نمی دانم من جلوتر رفتم یا او دقیق تر نگاهم کرد که فوری سبد پیکنیک را زمین گذاشت و گفت: _عزیزم.... چی شده؟!... گریه کردی؟! _می خواید برید مسافرت ؟! _نه... از مسافرت برگشتیم .... چی شده رامش؟! و همان موقع صدای رادمهر هم آمد . _به رامش.... بو کشیدی امشب اینجا مهمونیه؟!.... بهنام کو ؟! بغضم ترکید و گریستم که باران بازویم را گرفت. _وای خدا چی شده رامش؟! و رادمهر هم با قدم های بلند خودش را کنارم رساند و پرسید: _دعوا کردید ؟! سری تکان دادم که باران بازویم را کشید. _بیا بریم تو خونه حرف می زنیم.... و من بی هیچ مقاومتی همراه باران رفتم.نشستم روی مبل راحتی و باران کنارم و رادمهر بالای سرم منتظر ایستاد. _خسته شدم باران.... از کنایه های بهنام خسته شدم. _چی میگه مگه؟! رادمهر پرسید و من جواب دادم: _تو هر حرفش یه کنایه ایه از اینکه منو نمی خواسته و من اصرار کردم ازدواج کنیم. و رادمهر بلافاصله صدایش را بلند کرد. _اَه رامش جمع کن این لوس بازیاتو بابا.... صبح تا شب به باران کنایه می زنم یه بار بلند نمیشه بیاد دم خونه ی شما .... حالا همچین اومدی گفتی دعوا کردی ، فکر کردم بهنام کتکت زده بابا.... باران اخمی حواله ی رادمهر کرد. _عه....رادمهر .... _راست میگم خب .... این بچه بازیات چیه اخه؟! باران برخلاف رادمهر دستم را گرفت و گفت: _برادرتو ولش کن... تو حق داری ناراحت بشی عزیزم ...خودم گوش داداشمو می کشم.... و همان موقع گوشی ام زنگ خورد. بهنام بود ولی جوابشو ندادم که رادمهر گفت: _جواب بده نگرانته.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 دلم نمی خواست جوابش را بدهم و باران درکم کرد. _نه... جوابشو نده... حقشه نگران بشه. چشمان رادمهر هم چهارتا شد. _یعنی چی اخه؟!... جواب بده بابا زن باردارش نیست ... نگران شده.... و باز باران جواب داد: _دل زن باردارش و شکسته .... پس حقشه... و رادمهر کلافه از این جواب نشست روی مبل و گفت: _اصلا به من چه ... خودتون می دونید. و تماس بی پاسخ ، قطع شد که باران گفت: _حالا قشنگ بهم بگو چی شده؟! و من با بغض شروع کردم به گفتن.... از قضیه شب قبل و حرفهایش تا دعوای آن روز که رادمهر وسط حرفم پوزخندی زد و گفت: _وای رامش جمع کن این لوس بازیاتو .... آخه این حرفا گریه داره؟! _برای تو نداره .... باران جواب رادمهر را داد که دوباره گوشی ام زنگ خورد.بهنام بود باز. رادمهر همانطور که روی مبل نشسته بود ، به جلو خم شد و گفت: _بابا جوابشو بده .... و باران باز گفت: _نه .... ولش کن ... باید دنبالت بگرده تا حالش جا بیاد . و همان موقع رادمهر با حرص گفت: _باران به خدا یه روز بخوای سر یه دعوای الکی جواب تماس منو ندی یه بلایی سر خودت و خودم میارم ها.... باران خندید . و همان موقع پیامکی از بهنام برایم آمد. _پیام داده...نوشته کجایی... نگاهم سمت باران رفت که گفت: _هیچی نگو ... ولش کن. و به جای من و باران ، رادمهر داشت حرص می خورد. _بابا شوهرشه...نگرانشه.... جواب بده بهش دیوونه. و باران عصبی جواب رادمهر را حتی داد. _رادمهر جان ... من داداشمو می شناسم... میگم نه...جواب نده.... و بین دعوای باران و رادمهر ، سر جواب دادن یا ندادن من ، گوشی باران هم زنگ خورد. حتم داشتم بهنام بود و بود.... لبخندی روی لب باران نشست و آهسته گفت: _هیچ کی حرف نزنه... رادمهر هیچی نگی ها. و تماس را روی آیفون گذاشت و وصل کرد. _الو ...باران... _سلام ... خوبی؟... رامش خوبه؟ _سلام... خوبم... میگم ....رامش اونجا نیومده؟ کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _رامش؟!... قرار بود بیاد اینجا مگه؟! _نه.... یعنی یه کم بحثمون شد ، رفتم یه دوش گرفتم اومدم میبینم نیست. _چی بهش گفتی بهنام؟! نگاه باران با لبخندی نامحسوس بین من و رادمهر می چرخید که ادامه داد: _حتما یه چیزی بهش گفتی که رفته... _بابا این لوس شده... نمی دونم بخاطر بارداریه... یا حساس شده.... _بهنام جان... بالاخره هر آدمی یه خصوصیاتی داره... رامش یه کم حساسه.... تو باید مراعاتشو می کردی خب... اون بیچاره بارداره.... _بابا ....باران من تو شرکت سر همه داد می زنم ....خونه خودمو کنترل می کنم... صدامو کنترل می کنم.... از راه اومدم سردرد داشتم... گرسنه بودم ...ناهار درست نکرده بود.... بهش گفتم لااقل میگفتی من یه چیزی سر راه می خریدم .... از صبح بخاطر بدقولی سه تا از شرکتهای همکارم عصبی بودم اینم تا رسیدم خونه مغز سرم رو با گریه هاش خورد. سر تا پا گوش بودم برای شنیدن حرفهای بهنام که باران جوابش را داد: _بهنام این چه عادت زشتیه که شما مردا دارید... شرکت هر اتفاقی می‌افته چرا باید سر زن بیچاره تون خالی کنید؟! کلافه جواب داد: _به قرآن که سرش خالی نکردم.... وگرنه یه حرفی بهت زد که اگه خودمو کنترل نمی کردم می زدم تو دهنش .... باران همه ی کارای خونه رو هم من انجام میدم که اصلا نخواد کار کنه... از ظرفا گرفته تا جارو و گردگیری.... یه کم هم اون باید درکم کنه که نمی کنه.... _بهنام جان الان بگرد ببین رامش کجاست.... اگه خدای نکرده یه بلایی سرش بیاد تو خودتو می‌بخشی اصلا؟! انگار باران ، با این حرفش ته دل بهنام را خالی کرد. _وای نگو باران ... دارم میمیرم از دلشوره.... جوابمو نمیده... زنگ زدم هم به گوشیش هم پیام دادم.... اگه اومد اونجا بهم بگو ....برم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم .... _شاید رفته پیش زنعمو.... _نه اون خونه ی باباش نمیره... از این رفتارش خیلی خوشم میاد که نمی‌ذاره مامان و باباش از دعواهامون بویی ببرن.... مطمئن بودم میاد پیش تو ....حالا اگه نیومده.... وای برم یه دور بزنم دور و اطراف ببینم شاید رفته پارکی ...جایی.... نگاه باران سمتم آمد که گفت: _نرو بهنام... رامش تو پارک نیست... رامش اینجاست . مکثی کرد و بهنام با حرص گفت: _از تو دیگه توقع نداشتم واقعا.... نمی‌بینی نگرانم دو ساعته منو گرفتی به حرف! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 و تماس قطع شد که فوری گفتم: _باران جان... ببخشید... من نمی خواستم بهت توهین کنم....ولی از بس بهنام تو رو با من مقایسه می کنه دیگه خسته شدم....همش از اخلاق تو بهم میگه ....همش از صبر تو ... از رفتارت... خب منم خسته میشم. رادمهر خندید و نگاه باران سمت او چرخید. _به چی می خندی؟ و رادمهر لبخندش را جمع کرد و جدی نگاهم. _ببین رامش ... بهنام حق داره.... یکی از این لوس بازیای تو رو اگه باران از خودش در بیاره ... منم ازش خسته میشم. باران فوری گفت: _عه... این چه حرفیه!... داره اذیتت می کنه رامش جان... بهنام عاشقته... واقعا دوستت داره....و تو دلیل آرامششی ... دیدی که چی گفت... تو شرکت سر همه داد و بیداد می‌کنه ولی تو خونه خودشو کنترل می کنه که سر عشقش داد نزنه... اینا قشنگیای زندگیه رامش.... شاید اگر باران با آن لحن مهربان و خواهرانه با من حرف نمی زد آرام نمی گرفتم . بهنام آمد دنبالم و همان بدو ورود رادمهر بهش گفت: _جمع کنید دعوا هاتون رو ... ما خودمون بقدر کافی دعوا داریم ... دیگه قهراتون رو خونه ی ما نیارید. و بهنام تنها با نگاه جدی اش نگاهم کرد. دلم ریخت.ترسم این بود که باز موقع برگشت حرفی بزند. آمد و نشست روی مبل و نگاهم کرد که باران برخاست و گفت: _ما هم ناهار نخوردیم...شما هم که سر ناهار دعوا کردید .... پس با هم ناهار می خوریم... من میرم توی حیاط میز ناهار رو می چینم.... شما هم تا اون موقع حرفاتون رو بزنید که ناهار به همه مون بچسبه. باران و رادمهر از سالن بیرون رفتند و من و بهنام در سالن تنها ماندیم که نیم نگاهی به بهنام که مقابلم روی مبل رو به رویم نشسته بود ، انداختم. سرش را خم کرده بود و وزن شانه هایش را روی دستانش و دستانش را از ساعد خم کرده و روی ران پایش گذاشته بود. من سکوت کردم تا خودش شروع کند و برخاست و آمد کنارم ، طرف دیگر مبل دو نفره نشست. سرم را پایین گرفتم و با گوشه ی ناخنم درگیر شدم که گفت: _یه نامه نوشتی و زدی از خونه بیرون ، نمیگی آدم سکته می زنه.... وقتی جوابی ندادم و تنها بغضم را فرو خوردم گفت: _خب خسته از سرکار اومدم تو هم شروع کردی به گریه منم قاطی کردم ، چرت و پرت گفتم دیگه.... آخه من اگه تو رو نمی خواستم که دیگه بله نمی گفتم.... حتما خواستمت که پای زندگیمون موندم دیگه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 سرم را بلند کردم که بغضم ترکید و باز گریستم . خودش را جلو کشید و سرم را روی شانه اش گذاشت. _رامش باور کن این بچه یه بچه ی لوس و گریهو میشه ها.... بعد خودت میگی کاش اینقدر گریه نمی کردم...یه ذره قرآن بخون بچمون صبور بشه لااقل.... آهسته زیر لب گفتم: _راستشو بگو بهنام.... واقعا منو می خوای یا نه؟ _رامش جان .... به جان باران می خوامت ... به روح مامانم می خوامت ... این فکر وسواسی رو بنداز از سرت بیرون ... تموم حرفهای دیشب من شوخی بود فقط. _آخه این چه شوخیه که دل می شکنه.... شوخی وقتی شوخیه که باعث خنده بشه وگرنه کنایه است .... توهینه.... _راست میگی عزیزم... ببخشید.... حالا بخند بذار بچمون هم بخنده دیگه....مُردم از گرسنگی بابا ... تو هم که یه سکته ناقص دادی به من .... حالا اشکاتو پاک کن بریم ناهار .... سکوت کردم تا هم او آرام شود هم من .... اشکانم را پاک کرد و گفت: _بریم ببینیم اینا ناهار چی دارن من که مُردم از گرسنگی..... و باران دروغ گفته بود تا ما را آشتی بدهد! آنها ناهار خورده بودند اما برای من و بهنام غذا آماده کردند.... ناهار را مهمانشان شدیم و برگشتیم خانه. حالم بهتر بود اما هنوز حرفهایی مانده بود برای زدن.... _بهنام.... چرا پشت تلفن به باران گفتی من یه حرفی بهش زدم. شوکه شد. نگاهش در چشمانم ماند. _من فقط دلیل عصبانیتم رو گفتم.... _بهنام من واقعا با باران مشکلی ندارم.... تنها خواهرشوهرایی هستیم که طرف هم هستیم و هم من بابت اخلاق سرد و یخی رادمهر بهش حق میدم .... هم اون بابت رفتار تو با من بهم حق میده.... اخمی کرد و دست به کمر گرفت. _من رفتارم بده ؟! _قبول کن که هست... اینکه سر هر رفتاری کنایه ی آشنایی مون رو می زنی ... این خیلی اذیتم می کنه بهنام. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 دو دستش را در جیب شلوارش برد و آهسته به سمتم گام برداشت. مقابلم که رسید دو دستش را از جیبش بیرون کشید و دو طرف صورتم گرفت. بلندای قدم نهایت تا سینه اش بود که سرم را سمت سینه اش کشید و بوسه ای روی سرم زد. _رامش.... بخدا حرفهای دیشبم شوخی بود... بخدا من عاشقتم... بابا همه ی زن و شوهرها هم شوخی می کنند... من خیلیا رو دیدم الکی به شوخی میگن تو نامه دادی اومدم گرفتمت.... خب منم شوخی کردم... آخه تو که خودت بهتر می دونی که پدرت باهام شرط کرد اگه اذیتت کنم تا تو ازم طلاق بگیری ویلا به نامم می کنه....خب چی شد؟! من تو رو انتخاب کردم... من کم آوردم... لعنتی تو یه لباس قرمز خوشگل مجلسی پوشیدی و مثل یه جیگر دورم چرخیدی تا نفهمیدم که چطور شد دلم برات رفت!.... رامش تو که خودت آیدا رو انداختی تو زندگیم تا ازم آتو بگیری.... من عاشق اون عفریته نشدم ... هر روز برام یه تیپ زد ولی یه بارم نگاش نکردم.... اما تو ... همین که اون لباس مجلسی رو پوشیدی و دور دور کردی توی خونه.... دلم رفت .... با خودم گفتم گور بابای ویلا.... یه دلبر ... یه جیگر ... یه عشق کنارمه...زنمه... عاشقمه... چرا وا ندم؟!... چرا دل به دلش ندم؟!.... چرا با خودم بجنگم تا اذیتش کنم؟! قشنگترین حرفهایی را شنیدم که اگر زودتر گفته بود شاید حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم. سر بلند کردم و نگاهش. هنوز چسبیده به سینه اش بودم که گفتم: _همیشه اینقدر قشنگ حرف بزن بهنام... اگه همیشه این حرفا رو بشنوم هیچ وقت دعوا نمی کنیم ... هیچ وقت دلم نمی شکنه... بذار شوخی نکنیم اصلا... بذار فقط عاشقی کنیم ... عاشقانه حرف بزنیم ... عاشقانه زندگی کنیم... اصلا عاشقانه نگاه هم کنیم. لبخند زد و سر خم کرد تا پیشانی ام را ببوسد. و بوسید . و عمدا لبانش را نگه داشت وسط پیشانی ام و من دلم را به گرمای لبانش خوش کردم تا آرام تر شوم. _رامش.... دوستت دارم عزیزم... اگه هزار بارم بیام تو دنیا .... باز تو رو انتخاب می کنم.... مطمئن باش. دستانم را دور کمرش حلقه زدم تا باز در آغوشش ، سفت خوشبختی مان را بچسبم... چند دقیقه همانطور گذشت نمی دانم ولی انگار هر دو به این ثانیه های که می گذشت تا ما در آغوش هم باشیم ، دل سپرده بودیم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 بعد از دعوای بهنام و رامش ، که به خوشی ختم به خیر شد ، دنبال راهی برای فهمیدن گره کاری شرکت رادمهر بودم. اما غافل از آنکه خود گره ، سراغم می آید و آمد.... یک روز عمو زنگ زد و از من خواست شرکتش بروم. از همان لحظه ای که زنگ زد و خواست به شرکتش بروم و او را ببینم دچار دلشوره شدم. حتم داشتم باز نقشه ای دارد و حدسم درست بود. به شرکتش رفتم و قبل از ورود به اتاق ، منشی شرکت گوشی ام را از من گرفت! همین اقدام ساده که به قول منشی شرکت تنها ، یک اقدام امنیتی بود ، دچار اضطراب شدم. وارد اتاق عمو شدم و باز خاطره ی اولین دیدارمان تازه شد. همان دیداری که با صبوری ، برای اولین بار آشنا شدم. جلوی در ایستاده بودم که گفت: _بیا بشین ...حرفام طولانیه.... جلو رفتم و روی مبل نشستم که سر بلند کرد و نگاهم. نگاه یخ زده اش هم درست مثل گذشته ها بود. _نمی دونم می دونی یا نه.... اما رادمهر رو انداختم توی یه دردسر بزرگ که فقط تو می تونی نجاتش بدی. اسم رادمهر که آمد یاد همان گرفتاری مالی شرکتش افتادم و عمو ادامه داد: _یکی از شرکای شرکت رو انداختم به جونش.... طرف رباخواره... رادمهر هم ازش اونقدر پول گرفته که قشنگ بیافته تو هچل.... دلم ریخت . تازه مفهوم کلام رادمهر را درک کردم که گفته بود: _باران برام دعا کن یه گرفتاری مالی دارم .... عمو نیشخندی زد و ادامه داد: _اما حالا تو .... یا میذاری و از زندگی پسر من میری بیرون .... یا میذاری من خودم برای پسرم دوباره یه زن بگیرم.... هنگ کردم. زمان هم شاید با آن گفته ی عمو متوقف شد و به تماشای من ایستاد! اما من از زندگی ام پا پس نمی کشیدم. نگذاشتم عمو حالم را بفهمد و مصمم برخاستم و گفتم: _واسه همین منو کشوندید اینجا.... براش زن بگیرید... من مشکلی ندارم.... روز خوش. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 تا کنار در رفتم که گفت: _پس تو مشکلی نداری ؟!... حتی اگه بگم همون شریک سهام شرکت ، همونی که رادمهر بهش چک داده.... همون رو می خوام برای رادمهر بگیرم؟ چرا ...مشکل داشتم.... قلبم تند می زد و تنم می لرزید اما باز گفتم: _نه ... چه مشکلی داشته باشم.... من نمی تونم بچه دار بشم و می پذیرم که همسرم بخواد پدر بشه.... اصلا مشکلی نیست. لبخند کجی زد. _باشه.... پس مطمئن باش که براش زن میگیرم. _مبارکش باشه... روزتون بخیر. و از اتاق عمو بیرون زدم و موبایلم را گرفتم و برگشتم خانه . اما وقتی در خانه تنها شدم. وقتی خاله زهرا رفت و من ماندم و سکوت خانه.... دلم شکست. یک دل سیر اول گریه کردم و بعد خودم را برای آمدن رادمهر آماده. یک سرهمی قرمز داشتم که با دو بند نازک روی شانه هایم سوار می شد. موهایم را با گلسر نگین دار و براقم جمع کردم و یک مداد چشم و یک رژ لب کشیدم و کمی عطر زدم. و آمد ... همین که ماشین را در حیاط خانه زد ، در ورودی را باز کردم و نگاهش. دلبر بود.... شاید همان تیپ مردانه ی جذابش بود که اولین بار راضی ام کرد از او انتقام نگیرم.... انتقامی که بخاطر خون مادر زحمت کشیده ام ، تشنه اش بودم. از همان کنار ماشینش مرا منتظر خود ، دید. _به به ... لعنتی من ببین باز می خواد چطور دیوونم کنه... چطوری لعنتی جان؟! لبخند زدم و با ورودش به خانه ، کتش از پشت سر گرفتم تا راحت در بیاورد. _نتونستم این لعنتی رو از زبونت بندازم انگار. خندید. _چکارش داری خب؟!... لعنتی به این قشنگی ... خودش به تنهایی ، به کلی خوشگلم و جیگرم ، می ارزه. کتش را انداختم روی ساعد دستم و نگاهش کردم که پرسید: _خب... قضیه چیه؟! _یه کم دلم خواست با هم حرف بزنیم.... ابرویی بالا انداخت و گفت: _جان... من عاشق اینجور حرف زدنتم....خب بریم که حرف بزنیم.... و او سمت اتاق خواب رفت و من سمت سالن که با نیم نگاهی از این تفاوت فکری هر دو خندیدیم. _گفتم حرف بزنیم رادمهر جان.... خندید. _آهان ...حرف بزنیم ...باشه ...دستامو بشورم میام. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ ___@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نشستم روی مبل منتظرش. با سینی از میوه و چای و کیک که روی میز گذاشته بودم. آمد . تیشرت نایک و شلوارش را پوشیده بود که مقابلم نشست. _چرا کنارم ننشستی؟! _کنارت بشینم که نمی تونیم حرف بزنیم. از حرفش خندیدم و نگاهش کردم. باز اشک داشت در چشمانم می نشست که نگذاشتم و گفتم: _چایتو بخور سرد میشه. دست دراز کرد لیوان چایش را برداشت که گفتم: _مشکل مالی شرکت چی شد؟! _درست میشه... _پس هنوز درست نشده؟! نگاهم کرد. _نه هنوز.... _چقدره؟ نگاهش روی صورتم ماند. چایش را کمی مزه مزه کرد و لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: _یه جوری هستی امروز....اصل حرفاتو بزن . نگاهش کردم و لبخند زدم. _قضیه ی گرفتاری مالی شرکت رو بهم بگو. _چیز مهمی نیست. و از این خونسردی اش عصبی شدم. _رادمهر چیز مهمی نیست ؟! _نه.... _اما هست... اونقدر مهمه که عمو امروز منو بکشونه شرکتش و باهام حرف بزنه. به جلو خم شد و پرسید: _چی؟!.... پدر من تو رو کشونده شرکتش؟!... چکارت داشته؟! _وقتی تو بهم نگی ... یکی هست که بهم بگه... قضیه نزول تو رو بهم گفت....رادمهر چرا پول نزول کردی؟!... من نگفتم پول حروم نمی خوام... عصبی شد. _دیگه چی بهت گفته ؟ _پس مهمه که عصبی شدی! و ناگهان سرم داد کشید. _میگم چیا گفته.... _گفته که می خواد برات زن بگیره.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نفس را لحظه ای حبس کرد و بعد خندید. اما عصبی. _چه مزخرفاتی!... من تو همین به زنم موندم.... _نمون عزیزم... برو ...حقته پدر بشی... حقته یه زن سالم داشته باشی. عصبی نگام کرد. _باران باز گند نزن به اعصابم.... این چرندیات چیه به خوردم میدی؟! _چرت نیست رادمهر جان... عمو امروز گفت که همونی که ازش پول نزول کردی رو می خواد برات بگیره. اخمی بین ابروانش نشست و پرسید: _یا خدا....سیمین رو ؟! اینبار من تنم لرزید و با بغض گفتم: _پس اسمشو می‌دونی. عصبی نگاهم کرد. _باران همین لیوانو میزنم تو سر خودم ها.... لعنتی فقط شریکمه.... و من چرا نمی توانستم حتی بغضم را کنترل کنم؟! _هر کی هست رادمهر جان... پدر شدن حقته.... ناگهان لیوان چای را زمین زد و فریاد. _وای خدا .... نمی‌فهمم چرا باز دارید یکی مثل شراره رو می ندازید توی زندگیم... بابا من زن نمی خوام... نمی خوام پدر بشم....ولم کنید ... برخاست و کمی از من فاصله گرفت و کلافه وسط سالن ایستاد که گفتم: _من حرفی ندارم.... اگه حتی تو با این ازدواج از پس اون مشکل مالی خلاص بشی هم راضیم....پدرته که سفت و سخت واستاده پشت این قضیه که دامادت کنه.... حقم داره... تک پسرشی.... برات آرزوها داره.... چرخید سمتم و نگاهم کرد. _دیگه بهت چیا گفته ؟ _همین .... فکر کرد من خیلی ناراحت میشم و ممکنه مقاومت کنم اما من خیلی راحت بهش گفتم ؛ مبارکش باشه و از شرکتش زدم بیرون. کمی نگاهم کرد و بعد چنگی به موهایش زد. _بلند شو بریم خونه شون... می‌خوام باهاش حرف بزنم. برخاستم و به اتاق خواب برگشتم تا لباس عوض کنم. دلم خیلی گرفته بود... برای خودم ... بغضی داشت گلویم را پاره می کرد تا بشکند اما من مقاومت می کردم اما... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 من سکوت محض و رادمهر عصبی به خانه ی عمو رفتیم. زن عمو با دیدنمان کمی جا خورد اما حرفی نزد و رادمهر همان بدو ورود گفت: _اومدم با بابا حرف بزنم. _تو اتاقشه...بشینید الان میگم بیاد . من و رادمهر کنار هم نشستیم و زن عمو برایمان شربت آورد و کمی بعد ، صدای پای عمو از پله ها شنیده شد. وارد سالن که شد نیم نگاهی به ما انداخت و بی سلام گفت: _چه عجب! و رادمهر جواب داد: _عجب از شما... واقعا متوجه نمیشم... اون روزی که بهتون گفتم من مشکل مالی دارم ، کمکم نکردید و گفتید خودتون گرفتارید و بهم گفتید از خانم بهادری کمک بگیر.... بعد که منو راضی کردید ازش نزول بگیرم و دیدید از پسش بر نمیام ، حالا به باران گفتید می خواید برام زن بگیرید... اونم خانم بهادری؟! لبخند عمو تنم را لرزاند. نشست روبه روی ما و زن عمو هم صندلی کنارش. _که چی بالاخره...زنت نازاست... تو هم تک پسر منی... نباید یه وارث داشته باشی...نباید این مال و منال من به تو و پسرت برسه؟!... نکنه می خوای بخاطر نداشتن وارث ، بعد خودت ، همه چی رو باران و برادرش صاحب بشن... و رادمهر عصبی گفت: _اخه چطور مال و اموال من به بهنام برسه؟! _همون طوری که الان شرکت رامش و ماشین و خونش بهش رسیده... تو احمقی و نمی فهمی ... این دختره و داداشش مثل باباشون تموم زندگی ما رو بالا می کشند... رادمهر کلافه سری تکان داد. _ولم کنید تو رو خدا با این چرندیات... شرکت رامش رو خودتون دادید به بهنام...از بس رامش ولخرجی کرد... ماشینم که رامش براش کادوی تولد خرید... آخه کی می خواید دست از سر زندگیمون بردارید؟! و اینبار صدای عمو بالا رفت. _خاک تو سرت کنم....بفهم ...اگه بچه نداشته باشی مال و اموال من مفتکی می رسه به دختر رخام....بابا من نخوام مالم به دختر و پسر رخام برسه باید کیو ببینم . و زن عمو هم به حمایت از عمو گفت: _رادمهر این حق من و پدرته که بخواهیم بچه ی تو رو بغل کنیم... اصلا نام خانوادگی ما با بچه ی تو به جا می مونه نه بچه ی بهنام... بچه ی بهنام که به نام خود بهنام می خوره... سکوت من و رادمهر باعث شد تا عمو باز ادامه دهد. _فکراتو بکن... سیمین زن زندگیه... شریک شرکتم که هست...مبلغ چک هاتو می بخشه و در عوض ازدواج با تو از سهام شرکت بهش میدی. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 در راه برگشت به خانه بودیم. رادمهر عصبی بود و من حتی جرات نکردم حرفی بزنم اما حال خودم هم کمتر از او نبود. وقتی به خانه رسیدیم رفت سمت اتاق خواب و من بعد از مکثی چند دقیقه ای دنبالش. کنار در کشویی بالکن ایستاده بود و باز سیگار می کشید که جلو رفتم و کنارش ایستادم. حال پریشانش را درک می کردم اما طاقت نداشتم به خودش آسیب بزند. دست دراز کردم تا سیگارش را بگیرم که دستش را با عصبانیت عقب کشید و گفت: _باران الان خیلی کلافه و عصبیم ... دور بر من نباش. و من از این برخوردش دلگیر شدم. شاید خیلی‌ وقت های دیگر هم عصبی بود اما گذاشته بود من آرامش کنم اما الآن نه... _باشه... منو هم از خودت می رونی؟... من که این‌همه مدت بهت گفتم پدرت برات نقشه کشیده ولی تو حتی نخواستی من حرف بزنم! عصبی صدایش را بالاتر برد. _باران ... بهت میگم برو بیرون تا نزدم توی... و‌ نگفت...اما قطعا منظورش صورت و دهان من بود. دل شکسته فقط نگاهش کردم و آهسته گفتم: _باشه... و از اتاق بیرون زدم. رفتم به سالن و نشستم روی مبل جلوی تلویزیون و کمی خودم را با شبکه های تلویزیونی سرگرم کردم . اما حتی پای برنامه های طنز تلویزیونی هم ، قطرات اشک چشمانم جاری شد. و ناگهان رادمهر از اتاق بیرون آمد و کلافه تا آشپزخانه رفت و گفت: _غذا چی داریم... گرسنمه. برخاستم و سمتش رفتم. وارد آشپزخانه شدم و از یخچال ظرف در دار الویه را بیرون کشیدم و برایش یک لقمه گرفتم و همین که دستم را سمتش دراز کردم ناگهان با دو دست مرا احاطه کرد و گفت: _لعنتی... چرا من اینقدر دوستت دارم که تموم امتحانات زندگی من با توعه. پوزخندی زدم تا جلوی اشکانم را بگیرم که نشد. _با من؟!... با دختر رخام؟!... با کسی که به قول پدرت ، می خواد مال و اموالتو بالا بکشه؟!... با کسی که نازاست و اجاقش کوره؟! اشکانم زیر تابش نگاهش فرو ریخت که سرم را روی سینه اش کشید و گفت: _قربون اشکات برم باران... گریه نکن لعنتی ... انگار تو دلم زلزله میشه با دیدن اشکای تو... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 احساس می‌کردم بر بالای صخره‌ای رو به دره‌ای ترسناک ایستاده ام. جایی که باید مهم‌ترین تصمیم زندگیم را می‌گرفتم... رادمهر به خاطر من داشت مرتکب بزرگترین اشتباه زندگی اش می‌شد. نمی‌دانم... هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم که عمو همان رُخام است اما با کارهایی که عمو انجام داده بود و حتی این پیشنهاد آخر... داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که عمو همان رُخام است. قطعاً رادمهر حالا حالاها پیشنهاد عمو را قبول نمی‌کرد. موعد چک‌ها هم نزدیک بود . و وقتی چک‌ها پاس نمی‌شد، مبلغ چک‌ها دو برابر می‌گشت. و این یعنی همان به خاک سیاه نشستن... عمو قصد کرده بود شرکت ، خانه ، ماشین و تمام زندگی ما را به نابودی بکشاند فقط به خاطر من! خیلی با خودم کلنجار رفتم . یک روز تمام در سکوت گذشت... فکر کردم ، گریه کردم ، دعا کردم و وقتی شب رادمهر به خانه برگشت بعد از سه چهار ساعت فکر کردن و کلنجار رفتن، تصمیم گرفتم با او در اینباره صحبت کنم. خاله زهرا رفته بود و من و رادمهر در خانه تنها بودیم. کنارش روی مبل سه نفره نشستم. چند وقتی بود که سکوتش آزارم می‌داد. شاید از همان شبی که خانه ی عمو رفتیم و عمو پیشنهادش را علنی کرد. بی‌مقدمه گفتم : _من خیلی فکر کردم احساس می‌کنم تنها راه برای حل این بحران همون پیشنهادیه که عمو بهت داده... نگاهش با سرعت و خشم سمتم چرخید : _ چی داری میگی باران؟....متوجه ای چی داری میگی؟ ....میفهمی حرفت یعنی چی؟ نگاهم را از او گرفتم و سرم را پایین انداختم و گفتم : _ آره من متوجه ام... میدونم که این تنها راه حله... باید یه کاری کنیم رادمهر وگرنه خونه ، زندگی ، ماشین ، شرکت همه چیز رو نابود میشه.... من میدونم که نابود میشیم ... من نمیخام... من نخواستم پول نزول کنی ... من بهت گفتم که نمی خوام پول حرام وارد زندگیم بشه... ولی تو این راه رو انتخاب کردی حالا هم باید پاش وایستی. ناگهان صدایش با عصبانیت بلند شد : _چطوری وایستم؟ میگی برم با اون زنه بزرگ تر از خودم ازدواج کنم فقط بخاطر پول؟... دوباره منو میخوای بندازی توی دام یه شراره ی دیگه؟ ....دوباره همون عذاب ها میخواد تکرار بشه؟.... این چه زندگیه که من دارم... آخه چرا من باید همچین کاری بکنم؟ من که الان خوشبختم... من که زندگیمو دارم. نگاهم سمتش آمد و با بغض گفتم : _چون خودت شروع کردی... تو هر طور که شده بود نباید سمت نزول می‌رفتی... و ناگهان باز درمانده فریاد کشید : _توی بحران بودیم ... شرکت داشت نابود می‌شد مجبور بودم... و من با بغضی که حالا شکسته بود ادامه دادم : _خوب ورشکست می‌شدیم... خب دوباره شروع می‌کردیم ...خب از اول همه چی رو می‌ساختیم.... این خونه رو اصلاً می‌فروختیم ...چرا خواستی بمونیم ؟...چرا خواستی تو اوج بمونیم؟ ...چرا از شکست ترسیدی؟ کسی که از شکست بترسه نتیجش میشه همین... شکستی بزرگ تر... باید میزاشتی شکست میخوردیم ولی این اتفاقات نمی افتاد... در سکوت به حرفم گوش داد. شاید داشت مزه مزه می کرد تک تک کلماتی که من به او گفته بودم را... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو ویرایش
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 چند روزی از صحبت من با رادمهر گذشت . دیگر هیچ کدام حرفی از این مسئله نزدیم. اما هر کدام در خلوت خودمان داشتیم ابعاد پنهان این مسئله را بررسی می‌کردیم... کاملا مشخص بود که ذهن هر دوی ما درگیر است... اما به هر حال باید این مسئله حل می‌شد... بعد از چند روز سکوت ، من تصمیم نهایی را گرفتم و باز با رادمهر صحبت کردم. تازه از شرکت برگشته بود . خسته بود و مثل هرروز از این رشته ی کشدار افکار لاینحل عصبی... اما به هر حال با من برخورد بدی نداشت... سلام کرد و نشست روی مبل. برایش مثل همیشه میوه ، شیرینی و چای بردم. کنارش نشستم و همین که کنارش نشستم ، بی‌مقدمه گفت : _ خواهش می‌کنم شروع نکن... و من برخلاف درخواستش گفتم : _ نمی‌تونم ... باید مسئله مشخص بشه.... دیگه تایم چکات داره نزدیک میشه.... نمی‌خوای بذاری که خونه رو مصادره کنن؟... رادمهر تو می‌تونی مسئله رو حل کنی... نگاهش در چشمانم بود که پوزخندی زد : _ حل کنم؟ ... منظورت اینه که برم با خانم بهادری ازدواج کنم؟... اونم به خاطر اینکه پدرم واسم دسیسه چیده ؟... دوباره می خوای قضیه شراره تکرار بشه؟ نگاهش کردم... شاید حق با او بود... اما راه و چاره ی دیگه ای برای این مسئله نبود... موعد چک‌ها نزدیک بود و اگر چک‌ها پاس نمی‌شد ، خونه ، شرکت و ماشین ، همه را با هم از دست می‌دادیم... همانطور که نگاهش می‌کردم گفتم : _ این فرق داره .... شاید بشه این دفعه جلو خیلی از اتفاقایی که در گذشته افتاده رو بگیری و نذاری بیوفته... چند ثانیه‌ای نگاهم کرد. نگاهش در چشمانم ماند . احساس می‌کردم تردید دارد که ادامه دادم ‌: _من ناراحت نمی‌شم... خب شایدم حق با پدرته تنها پسرشی... وارثشی... ولی من نتونستم برات یه وارث به دنیا بیارم... کلافه دستش رو در هوا تکان داد : _ بس کن تو رو خدا باران ... صدمرتبه بهت گفتم همچی رو به بچه ربط نده... بغضم گرفت اما به روی خودم نیاوردم ‌: _ به هر حال باید بدونی که همچی به این مسئله ربط داره... بی تأثیر نیست... باز هم خندید. خنده ای عصبی : _هیچی هم به این مسئله ربط نداره ... همش از کینه و نفرت پدر من نسبت به برادرش سر چشمه میگیره... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _فرقی نمی‌کنه رادمهر.... به هر حال این از هرچی که هست ، پدر تو حق داره نوه‌اش رو ببینه و من نمی‌تونم براش یک نوه بیارم... حالا تو هم باید واقعاً تصمیم بگیری... شاید بخوای پدر بشی ... شاید بخوای به آرزوهات برسی... نمی‌تونی پایبند من فقط بمونی... من ناراحت نمیشم اگه تو دوباره ازدواج کنی... من ناراحت نمیشم اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی... من زندگی خودمو دارم باتو هم خوشبختم... بازم باهم میمونیم... اما توهم حق داری که پدر بشی... من با چشمانم می دیدم که حرف هایم چطور او را اذیت کرده و چطور دستش را مشت کرده و تمام فشار های عصبی آن چند روز را در مشتش نگه داشته است و ناگهان مشتی روی دسته ی مبل زد و از روی مبل برخاست. چند قدمی در سالن راه رفت و ایستاد دو دستش را به کمر زد و گفت : _باشه ... پس شما اینو می‌خواید... هم تو هم پدرم می‌خواید منو بندازید تو دام سیمین بهادری... باشه بازم با طناب شما دوتا میرم تو چاه... ببینم این دفعه چه دفاعی داری از خودت بکنی. بعد از اینکه حرفش را زد ، با قدم‌های تند و عصبی سمت در خانه رفت و وقتی صدای محکم بسته شدن در خانه به گوشم رسید. مثل آوار شدن هزاران غم که آنی بر روی سرم فرو ریخت . اشکانم آن موقع جاری شد و بغضم آن موقع شکست و دلم به اندازه همه ابرهای بهاری ترک برداشت. نمی‌دونم چرا زندگی من هیچ وقت رنگ آرامش نمی‌دید... نمی‌دونم کجای زندگیم مشکل داشت که این زندگی هزارتو همیشه پر از مشکل و دردسر بود... رادمهر تا شب نیامد. خیلی نگرانش بودم. هر چند دقیقه یکبار که به گوشی اش زنگ زدم ، رد تماس داد و تماس را قطع کرد. یعنی حتی دلش نمی‌خواست با من دیگر حرف بزند ؟! تا آخر شب منتظرش بیدار نشستم. و آنقدر انتظار کشیدم که خوابم برد. اما او نیامد که نیامد که نیامد. فردای اون روز ، وقتی با سر و صدای خاله زهرا از خواب بیدار شدم ، متوجه شدم که تمام شب رادمهر به خانه نیامده است! سراسیمه از جا پریدم و دوباره شماره موبایلش را برای چندمین بار گرفتم. اما باز هم جواب نداد ! ناچار شدم به شرکت زنگ بزنم و از منشی شرکت خواستم تماسم را به اتاقش وصل کند و اینبار مستقیماً به تلفن اتاقش زنگ نزدم . و بالاخره صدایش را شنیدم : _بله؟ و همان بله ای که گفت، دلم به اندازه همه سختی‌هایی که تا آن لحظه کشیده بودم و او مسبب و مقصرش بود، باز هم شکست. با گریه گفتم : _تو نمیگی من نگران می‌شم؟.... تو نمی‌گی من ناراحت میشم؟ ... تو دیشب اصلاً خونه نیومدی... و همان لحظه تماس رو قطع کرد و نگذاشت حتی من ادامه دهم و من عاجز شدم... از این همه ناراحتی و دلخوری . بلند بلند زدم زیر گریه... حتی توجه خاله زهرا هم به من جلب شد : _چی شده باران؟.... باز شما دوتا با هم دعوا کردین؟ کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نمی‌دانستم چه بگویم... به خاله زهرا بگویم که باز فتنه‌ای دیگر در حال شکل گیری است و عمو ، قصد به هم زدن زندگی من را دارد یا سکوت کنم و بگذارم روزگار تمام نیرنگ‌هایش را بر سر روزهای تیره و تارم ببارد. حرفی نزدم و دل شکسته ام تنها منتظر رادمهر شد بلکه ظهر به منزل بیاید. و خدا را شکر که آمد. خاله زهرا ناهار درست کرده بود و از همون اخم‌های محکم رادمهر پیدا بود که نمی‌خواهد حرفی بزند. من هم مقابل خاله زهرا اصراری برای حرف زدن با او نداشتم. سر سفره ناهار وقتی همه پشت یک میز نشستیم ، خاله زهرا با تعجب به من و رادمهر نگاه کرد و گفت : _ شما دوتا باز چتون شده؟.... یه چیزیتون هست... چرا حرف نمی‌زنید؟ نگاهم را به بشقاب غذای مقابلم دوختم و گفتم : _ این غذاتون خیلی خوشمزه شده خاله شام چی درست کردید؟ خاله زهرا متعجب نگام کرد و گفت : _ از همین حرفت پیداست باز با هم قهر کردیم درسته؟.... چیزی شده پسرم ؟... تو به من بگو چی باعث شده که دلت بگیره که اینجوری اخم کردی؟ رادمهر هم قصد نداشت که جواب خاله زهرا را بدهد. به همین دلیل قاشق و چنگالش را درون بشقاب رها کرد و از پشت میز برخاست و رفت. خاله زهرا اما دست بردار نبود : _ باران چی شده من واقعاً از این کارای شما نگرانم.... نکنه داری بلایی دوباره سر زندگیتون میاد؟ ... کسی حرفی زده؟ خودتون دعواتون شده؟ نگاه من هم درون بشقابم گیر کرده بود. حرفی برای گفتن نداشتم . خاله زهرا که از حرف زدن ما ناامید شد، او هم غذایش را خورد و بعد میز را جمع کرد. رادمهر بعد از غذا ، به اتاق خواب رفت. در اتاق استراحت می‌کرد و من فرصت را مناسب دیدم برای صحبت دوباره با او. به اتاقمان رفتم در را که گشودم دیدم که روی تخت دراز کشیده است و ساعد دستش را روی پیشانی گذاشته بود و سیگاری میان انگشتان دستش دود می‌شد. در را بستم و گفتم : _ تو قول دادی دیگه سیگار نمی‌کشی... بی توجه به من چرخید و پشتش را به من کرد . هنوز هم نمی‌خواست جوابم را بدهد. نشستم پایین تخت کنار پاهایش... آرام دستی روی پایش کشیدم و گفتم : _ رادمهر .... من خودم حواسم به زندگیمون هست ... خواهش می‌کنم ... خواهش می‌کنم این یک بار به حرفم گوش بده .... ازدواج مجدد تو برای من خیلی راحت‌تر از اینه که پول نزول رو بتونم تحمل کنم .... اون هم همچین پولی.... همچین پول زیادی که مجبوریم به خاطرش خونه و شرکت و ماشین و همه چی رو از دست بدیم... خواهش می‌کنم... هنوز سکوتش را نگه داشته بود و من دیگر عاجز شده بودم. آنقدر که صدایم کمی بالا رفت و بغضم شکست : _دارم با تو حرف می‌زنم ... چرا جوابمو نمیدی؟... چرا انقدر اذیتم می‌کنی ؟... به خدا یه روزی میاد حسرت می‌خوری واسه این روزایی که جواب منو ندادی.... خوبه یه بلایی سرمون بیاد اون وقت زندگیمون نابود بشه؟ خواهش می‌کنم... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
به مناسبت حمله موشکی ایران به اسرائیل امشب پارت ویژه گذاشتم. دعا کنید هر شب بزنه😂 🎁❤️‍🔥🎁❤️‍🔥🎁❤️‍🔥🎁
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 نمی‌دانم عجز و ناتوانی صدایم بود یا گریه‌هایم که بالاخره او را رام کرد. نشست روی تخت و سیگارش را در جاسیگاری کنار تخت له کرد. و نگاهش با همان عصبانیت و ناراحتی به چشمان من افتاد. چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و بعد گفت : _ تو نمی‌دونی از دیشب من چه حالی دارم .... از فکر اینکه دوباره می‌خواد همون روزای گذشته تکرار بشه ، دارم دیوونه می‌شم... بعد خیلی راحت به من میگی به خاطر من ، به خاطر من؟ ... بخاطر تو چی؟.... دوباره بیام تکرار کنم همون اتفاقا همون بلاهایی که شراره سر زندگیمون آورد؟... یا بهتر بگم سر من ، سر من بدبخت ، سر من بیچاره ....من نمی‌دونم چه گناهی کردم از دست شما دوتا نمی‌تونم خلاص بشم... اون پدرم که نمی‌تونه کمکم کنه .... لج کرده مثل بچه‌های کوچیک شده... اینم از تو که اصلاً حال منو نمی‌فهمی... حالش را می‌فهمیدم . می‌دانستم که حالش چقدر خراب است . حق داشت ، حال منم شبیه او بود. اما من رازدارتر از او بودم که بخواهم از حال خرابم با او حرفی بزنم. نگاهش کردم و لبخند کم رنگی زدم : _ این روزها تموم میشه رادمهر... بهت قول میدم...فقط ... فقط بیا کم کم با کمک هم این کار رو تموم کنیم .... سختی این روزها رو تمومش کنیم...پدرت حق داره...خانم بهادری هم انگار آدم بدی نیست... چی میشه .... چی میشه اگر حرفشو گوش بدی.... ‌اصرار پدرت از روی زندگی ما هم برداشته میشه ... چِکات پاس میشه.... اصلا اصلا یه شرط و شروط هایی بزار...برای عقدت با خانم بهادری ‌....نمی‌دونم دیگه خودت می‌دونی... ولی الان تنها چاره‌مون همینه یا باید بری زندان یا باید چک ها پاس بشه... اگه چکا پاس نشه همه زندگیمونو از دست میدیم ... اگه بری زندانم من تو رو از دست میدم... تو هم زندگیت نابود میشه رادمهر .... خواهش می‌کنم... نگاهش در چشمانم ماند. التماس من داشت او را نم نم ، آرام و رام می‌کرد. سرش را پایین انداخت و گفت : _ باورم نمی‌شه که تو داری به من التماس می‌کنی که خودمو بدبخت کنم .... که خودتو بدبخت کنم.... که زندگیمونو از دست بدیم... باورم نمیشه واقعاً باران ... یعنی هیچ راه دیگه‌ای نیست؟ و این بار من در حالی که عاجزانه می‌گریستم گفتم : _ هیچ راه دیگه‌ای نیست رادمهر... اون روزی که بهت گفتم به من بگو دردت چیه و تو نگفتی تمام راه چاره‌ها رو به روی خودت بستی... کاش اون موقع به من می‌گفتی.... نمی‌ذاشتم مبلغ چک‌ها هی با نزول بالاتر بره ....تا اینقدر ما بدبخت‌تر بشیم و پدرت اون وقت در حالی که می‌تونه کمکمون کنه کمکمون نکنه و مجبورمون کنه به این کار... حالا تنها چاره ما همینه.... کمکمون کن.... بزار زندگیمون رو دوباره از نو شروع کنیم. مکثی کردم و ادامه دادم: _ما نمی‌تونیم همه چی رو از دست بدیم.... تو دیگه هیچی نداری برای از دست دادن... چکار کنیم به نظرت؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _من خیلی فکر کردم باران ... ما هنوز یه شانس دیگه داریم... امروز یادم اومد که ما هنوز اون خونه ی ۸۰ متری رو داریم... همونی که یه بار کلیدش رو بهت دادم .... رفتی اونجا... خونه رو می فروشیم و چندتا چک ها رو پاس می کنیم ... مابقی رو میذاریم بمونه.... می ریم چند وقت مخفیانه اونجا زندگی می کنیم. رادمهر خیلی با من صحبت کرد. نمی‌دانم چرا مجبورم می‌کرد یا داشت راضیم می‌کرد که پیشنهادش را قبول کنم. گرچه پیشنهاد ترسناکی بود ، چون ما قطعاً نمی‌توانستیم تمام چک‌ها را پاس کنیم. و هر چکی که پاس نمی‌شد ، به مرور زمان، خودش به اندازه همان چک اول دوباره ما را به خاک سیاه می‌کشاند. نمی‌دونم چطور می‌توانستم اون چک‌ها را از دست خانم بهادری، آزاد کنم... خیلی باهم حرف زدیم. هزاران راه و چاره را در نظر گرفتیم اما هیچ راه و چاره‌ای نداشت. دلم می‌خواست از بهنام کمک بگیرم اما باز پشیمان می‌شدم... اگر بهنام هم کمکمان می‌خواست بکند قطعاً زندگی خودش را درگیر این ماجرا می‌کرد. نمی‌دانم . خیلی حال بدی بود تنها راه حل برای ما ، راه حلی بود که هم رادمهر به آن راضی بود و هم من. که خانه را بفروشیم و ماشین را بفروشیم و نهایتاً به همان خانه‌ای که هیچکس آدرسش را نداشت و فقط من و رادمهر می‌دانستیم که آن خانه کجاست ، فرار کنیم . شاید این فرار برای ما لازم بود. اما شرکت .... خود اداره شرکت مشکل دیگر ما بود. رادمهر باید به شرکت می‌رفت و این رفت و آمدها قطعاً مکان بعدی ما را هم فاش می‌کرد. نمی‌دانستم کارمان درست است یا نه... واقعا مستاصل بودم ولی ناچار شدم قبل از اجرای آخرین راه حل ، برای آخرین بار با عمو دیدار کنم و این راهکارمان را به گوشش برسانم. دلم خوش بود پدر است، شاید دلش به حال فرزندش بسوزد... و دست از سرمان بردارد... به رادمهر نگفتم و یک روز در همان هیاهوی فکر و خیال و نقشه‌هایی که برای زندگیمان کشیده بودیم ، بلکه از این سیاهچال بیرون بیاییم ، به خانه ی عمو رفتم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 به خانه عمو رفتم. در تمام مسیر حرف‌هایم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. وقتی به خانه عمو رسیدم ، جز زن عمو کسی در خانه نبود. با همون نگاه سرد و یخ زده‌اش متوجه شدم که چندان مهمان دلنشینی نیستم. به همین خاطر فوری سر اصل مطلب رفتم و گفتم : _عمو هست؟ اومدم باهاش صحبت کنم... نگاه زن عمو طوری روی صورتم ماند که انگار باید اول وقت می‌گرفتم و بعد راهی خانه عمویم می‌شدم! بدون حتی جواب سلامم را دادن گفت : _ بله توی اتاقشه .... می‌تونی بری ببینیش. بدون تعارف به شربت یا شیرینی یا میوه ای ، به سمت پله ها حرکت کردم. در اتاق عمو نیمه باز بود. وارد اتاق شدم و در چهارچوب در ایستادم و گفتم : _ سلام. نگاهش از برگه های زیر دستش که روی میز پخش کرده بود، سمت من چرخید. کمی تعجب کرد اما در کلامش اثری از این تعجب راه پیدا نکرد : _سلام بیا بشین. وارد اتاق شدم و روبروی میزش روی صندلی نشستم : _ خب چی شده اینورا.... کاری داشتی با من؟ و من همانطور که هنوز نگاهم سر به زیر بود گفتم : _ بله اومدم آخرین حرفامو به شما بزنم. _می‌شنوم... در دلم بسم اللهی گفتم و شروع کردم : _ من خیلی با رادمهر صحبت کردم... شاید حق با شما باشه... رادمهر حق داره پدر باشه... حق داره به آرزوهاش برسه... شما حق دارید نوه داشته باشید... اما هر کاری کردم نتونستم راضیش کنم که پیشنهاد شما رو قبول کنه... نفسی کشیدم و ادامه دادم: _بلاخره مختاره... باید انتخاب کنه اما اختیار باعث نمی‌شه که به حرف‌های من و شما تن بده... خودش باید انتخاب کنه... و من هر کاری کردم نتونستم راضیش کنم... پوزخندی زد و به تکیه‌گاه پشتی صندلیش تکیه زد : _ آها پس اومدی بگی که نمی تونی طرح منو اجرا کنی... خب باشه هیچ مسئله‌ای نیست... رادمهر چکاش پاس نمیشه و میره زندان... منم هیچ کمکی بهش نمی‌کنم خودش رفته از خانم بهادری نزول کرده خودشم باید چکاش رو پاس کنه ...روی کمک من هم نمی‌تونه حساب کنه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ بله روی کمک شما هیچ حسابی نمی‌کنه...خودمون فکر کردیم و قید خونه و ماشین رو زدیم... اما شرکت نه... حتی یک جا هم انتخاب کردیم... ما به زودی میریم ...خونه رو می‌فروشیم ... مقداری از چکاش پاس میشه... یه مقداری از چک‌ها شاید بمونه که اونم به مرور پاس بشه... ولی شاید دیگه هرگز ما رو نبینید... ما جایی شاید مخفیانه زندگی کنیم... اخمی روی چهره‌ی عمو نشست : _چی؟!... تو داری منو تهدید می‌کنی؟ می‌خوای بگی پسر منم می‌خوای ازم بدزدی؟... واقعا خنده داره ... تو چقدر مارموزی !....درست مثل پدرتی اما من گول حرفاتو نمی خورم... من نمی‌ذارم رادمهر رو هم مثل رامش ازم بگیری... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 در جواب عصبانیت عمو ، سر بلند کردم و با خونسردی نیم نگاهی به او انداختم : _خب حق بدید.... شما مجبورش می‌کنید به کاری که اصلاً دوست نداره انجام بده... درست مثل قضیه شراره.... کی اون بار اصرار کرد که شراره وارد زندگی رادمهر بشه؟ و کی نتیجه‌اش رو دید؟ شاید شما اصرار کردید... شاید پدر من... ولی به هر حال دودش توی چشم خود رادمهر رفت... و حالا نمی‌خواد این بارم همون بلا سرش بیاد ... باید بپذیرید... خودش میگه... خودش می‌خواد... می‌خواد یه زندگی مخفیانه رو شروع کنه.... اما راحت زندگی کنه... دیگه نمی‌خواد زندگی مثل زندگی با شراره رو تجربه کنه... من چیکار می‌تونم براش بکنم؟ عمو با عصبانیت کف دستش را روی میز کوبید و از جا برخاست : _تو واقعا شورشو درآوردی... تو فکر کردی کی هستی.... فکر کردی می‌تونی با این حرفات منو راضی کنی که چک‌هایی رادمهر رو پاس کنم؟ ....نخیر کور خوندی یا میره زندان یا چکاش رو پاس می‌کنه... من هیچ کمکی بهت نمی‌کنم... با خونسردی برخاستم : _ باشه اجباری نیست... شما نمی خواید کمکش می کنید... نمی خواید و من هم مجبور تون نمی کنم... منم نیومدم که شما رو وادار کنم که به پسرتون کمک کنید... اومدم فقط بگم اگر دیگه رادمهر رو ندیدید اطلاع داشته باشید... که اون داره مخفیانه زندگی می‌کنه... شاید حتی قید شرکت را هم بزنه... نمی‌دونم ... من خیلی باهاش حرف زدم اما راضی نشد... ما حتی با هم دعوا کردیم... ما با هم قهر کردیم... اما راضی نشد ... دیگه من چیکار می‌تونم بکنم؟ و این بار عمو با وقاحت تمام زل زد و در چشمانم گفت : _تو بزار برو ... چرا می‌خوای پسر منو از من بگیری؟ ... چرا می‌خوای رادمهر مخفیانه زندگی کنه؟ بزار برو.... اگه تو بری همه این چیزا درست میشه... چکش پاس می‌شه... شرکتو از دست نمیده... خونه اش رو فدای تو نمی‌کنه... زندان نمیره... و من در حالی که از این همه وقاحت متاسف بودم سری تکان دادم و گفتم : _ عجب!... من برم همچی درست میشه؟!... ولی شما نمی‌خواید ذره ای کمک پسرتون بکنید؟ .... زندگی پسرتون براتون مهم نیست؟!... چرا فکر می‌کنید اگر به پسرتون کمک کنید... ذره‌ای به من کمک کردید؟ این زندگی مشترک... نیمی ش مال رادمهره... نیمی ش مال منه ... من حاضرم خونه‌ای رو که خود رادمهر به نامم زده رو به خاطر چک‌های رادمهر بفروشم... اما شما چی؟ .... شما حاضرید به خاطر چک‌های رادمهر کمی از موضعتون کوتاه بیاید؟ ...چرا اینقدر لجبازی می‌کنید؟ مگه من چه هیزم‌تری به شما فروختم؟ پدرم هر کاری کرده به من هیچ ربطی نداره... پدری که ۲۰ سال بالا سر زندگی بچه‌هاش نبوده... چه پدریه که شما دارید انتقامشو از من می‌گیرید؟ من جلوی چشمانم عصبانیت عمو را می‌دیدم. دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌داد. اما نمی‌توانست جوابی به سوالات من بدهد. و من تنها خیره در همان چشمان غضبناکش گفتم : _ خداحافظ برای همیشه... و به سمت در اتاق حرکت کردم که ناگهان فریاد کشید : _ همونجا واستا... اگه فکر کردی با این روش می‌تونی رادمهرو از من بگیری کور خوندی اگه ... رادمهر هم بمیره من کــمــکــش نــمــی‌کــنــم... کشیده گفتن همان دو کلمه " کمکش نمی‌کنم" به من فهماند که چقدر در حرفش مصمم است. اما من هم روی تصمیمم مصمم بودم. سرم به عقب برگشت نیم نگاهی به عمو انداختم و گفتم : _ پس خداحافظ... از اتاقش بیرون زدم و هنوز به پله‌ها نرسیده بودم که صدای پرتاب شیء بزرگی را به سمت دیوار اتاقش شنیدم. با عجله از پله ها پایین آمدم. زن عمو هم هراسان سمتم دوید : _ چی شد؟ چی بهش گفتی؟ چرا دست از سر زندگی ما برنمی‌داری؟ ... تو چطور عفریته‌ای هستی که افتادی توی زندگی ما... زندگیمونو داری به نابودی می‌کشونی... می‌خوای شوهر منم به کشتن بدی؟ ... پدرتو که تو کشتی ... پدرت رو تو توی چاه انداختی... فکر کردی ما نمی‌دونیم؟ در مقابل حرف های جاهلانه ی زن عمو تنها پوزخندی زدم و بی خداحافظی از خانه ی عمو بیرون آمدم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با آنکه همه حرف‌هایم را زده بودم اما حال خوشی نداشتم. تا خود خانه بی دلیل می‌گریستم. از کنایه‌ها ، از طعنه‌ها و از تهمت‌هایی که شاید عمو و زن عمو به من زده بودند. اما وقتی به خانه رسیدم، تصمیم گرفتم هیچ حرفی از این اتفاقات به رادمهر نزنم. یک دوش آب گرم، شاید حالم را بهتر می‌کرد. به خودم رسیدم . لباس خوبی پوشیدم و کمی آرایش کردم و عطر شیرین و ملایمم را زدم. همین که رادمهر آمد به استقبالش رفتم. با دیدنم کمی جا خورد. شاید خیلی وقت بود که دیگر اینطور به خودم نمی‌رسیدم. اما لبخندی زد و من با مهربانی تمام سمتش رفتم تا کمکش کنم کتش را در بیاورد : _سلام خسته نباشی خوش اومدی... _ چه عجب یادت افتاده شوهری هم داری... تیپ زدی... به خودت رسیدی... _ببخشید این چند وقته یه مقدار حالم مساعد نبود... یادم رفته بود چه کارهایی رو که باید انجام بدم... اما اشکال نداره جبران می‌کنم... هنوزم وقت هست برای خیلی از حرف‌ها... خیلی از عاشقانه‌ها... درسته؟ خندید. _آها خب باشه ... ببینیم چیکار می‌خوای بکنی... نشست روی مبل درون سالن و من برایش چای و میوه بردم. همین که کنارش نشستم گفت : _ باید زودتر این خونه و وسایلش رو بفروشیم... اون خونه‌ام که قبلاً رفتی و دیدی ... همه وسایل مورد نیازمونو داره ....فقط لباس‌ها رو جمع کن ... بقیه چیز هارو میفروشم... برای پاس کردن چکا ببینم می‌تونیم دوباره از اول شروع کنیم... ولی همه چکا پاس نمیشه یه مقداریش پاس میشه مابقیش می مونه... نمی‌دونم این زندگی مخفیانه رو تا کجا می‌تونیم نگه داریم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _کاش از اول به من گفته بودی رادمهر... هیچ وقت نمی‌ذاشتم همچین پولی وارد زندگیمون بشه. سکوت کرد. عصبی بود. شاید نباید این حرف را به او می‌زدم و اینقدر تکرار اشتباهش خوشایندش نبود. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر این حرف را تکرار نکنم. چایش رو خورد و من گفتم : _ من فردا وسایل رو جمع می‌کنم...خونه رو بزار برای فروش...از پس فردا هم یه وقتی بزار برای فروش ماشین...ماشینم باید زودتر بفروشیم... ببین میتونیم یه مدت به بهنام بگیم که شرکت ما را هم اداره کنه؟شاید دنبالمون باشن ... نباید بزاریم کسی آدرس خونه ی جدید رو پیدا کنه... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀