eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
با شرمندگی گفتم: – نیازی به عذر خواهی نیست، همین که قبول کردید من حق داشتم ناراحت بشم برام کافیه. به آرامی گفت: – باور کن راحیل من دارم تمام سعیم رو می کنم که همه چی با صلح و صفا پیش بره. اگه بهم زمان ندی ممکنه دوباره تنش به وجود بیاد، چون از طرف تو آرامش ندارم. ــ آخه اینجوری که نمیشه، منم خانواده دارم، باید جوابشون رو بدم، وقتی مادرم قضیه ی خانواده شما رو شنید، گفت: –حق دارندو بهتره اصرار نکنیم. گفت، این رو به شما هم بگم که... صدایش را کمی بلندترکردو گفت: – باز که رفتی سر خونه‌ی اول. وقتی تعجب مرا دید، به روبرو خیره شدو آرام تر ادامه داد: –قرار شد از این حرفها نگی. فقط بهم فرصت بده. اینجوری می گی عصبی میشم. اخم کردم وگفتم: –من یک ماهه دیگه صبر می کنم اگه تو این مدت نشد، یعنی قسمت نیست. و بهتره دیگه اصراری نداشته باشید. از گفتن این حرف خودم هم استرس گرفتم، اصلا دلم نمی خواست بگم ولی گفتم. کمی دست پاچه شد. –یک ماه خیلی کمه، حداقل دوماه. بعد سرش را پایین انداخت. –من تلاشم رو توی این دو ماه می کنم اگه بازم راضی نشدند، خودم تنهایی اقدام می کنم، البته مادرم موافقه، وقتی ببینه برادرم منطق سرش نمیشه خب اونم کوتا میاد. الانم حرفش اینه که رضایت برادرم باشه، تا اختلاف توی خانواده پیش نیاد. بعد زیر لب گفت: –چه ماجرایی شده این ازدواج ما. سرم را به طرفش چرخاندم. –خودتون ماجراش کردید. اگه به حرف برادرتون گوش کنید و دختری که ایشون مد نظرشونه رو قبول کنید، هیچ ماجرایی نداره و به خوبی و خوشی تموم میشه. با تعجب نگاهم کردوگفت: –کدوم دختر؟ همون که به خاطرش اینقد عصبانین دیگه. خنده ایی کردو گفت: –تو از کجا می دونی؟ نکنه جاسوس داریم تو خونمون؟ ــ نیازی به جاسوس نیست، وقتی اینقدر شدید عکس العمل نشون میدن معنیش همینه دیگه. ــبرادرم، خواهر زنش رو تایید می کردو اصرار داشت در موردش فکر کنم. ولی من همون موقع جریان تو رو بهش گفتم. برام مهم نیست اون چه نقشه ایی برام کشیده بود. باید بفهمه که به نظرات دیگران احترام بزاره و توی انتخابشون دخالت نکنه و از بزرگتر بودنش سواستفاده نکنه. نفسش را عصبی بیرون دادو ماشین را روشن کردو راه افتاد. با اخم به خیابان نگاه می کرد، بعد از چند دقیقه سکوت، آهی کشیدو با صدای خش دارش اسمم را صدا کرد. چقدر معذب میشدم از شنیدن اسمم بدونه پسوندو پیشوند و چقدر این صدای خش دارش را دوست داشتم. تپش قلب گرفتم وپلک هایم را پایین انداختم. سرش چرخید به طرفم و دوباره گفت: – راحیل خانم. از این گیرایی بالایش لبخندی به لبم امدو نگاهش کردم و گفتم: –بله. او هم لبخندی زدو گفت: – قهرت برام تنبیه سختی بود، حالا تشویق چی میشه؟ جایزه و تنبیه باید در کنار هم باشنا وگرنه جواب نمیده. متفکر گفتم: –جایزه؟ ــ آره دیگه، آشتی و... ــ آهان... جایزتونو که دادم. باتعجب گفت: –کی؟ ــ همون که دوماه فرصت رو قبول کردم دیگه. جایزه به این بزرگی به چشمتون نیومد؟ نچ نچی کرد. –یعنی بچه زرنگ تهرون که میگن شماییدا... بعد با شیطنت زمزمه وار گفت: – بالاخره نوبت زرنگ بازی منم میشه،،، فقط بایددو ماه دیگه صبر کنم. از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه بیرون را نگاه کردم. دوباره بینمون سکوت شد. نگاهی به من انداخت. –راحیل خانم موافقی بریم یه چیزی بخوریم؟ معذب گفتم: – نه ممنون، من باید برم خونه. دوشنبه بودو من روزه بودم و نمی خواستم متوجه بشود. با اصرار گفت: –می خرم میارم توی ماشین می‌خوریم. یه آب میوه ایی چیزی. ــ اگه اجازه بدید من برم خونه. ــ می دونم توام وقت نکردی صبحونه بخوری، لطفا قبول کن. اگه قبول نکنی، امروز تا شب چیزی نمی خورما. شرمنده نگاهش کردم. –نمی تونم بخورم لطفا اصرار نکنید. بی توجه به حرفم ماشین را جلوی یه آب میوه فروشی نگه داشت و پرسید: – چرا نمی تونی؟ با من معذبی؟ من بیرون میمونم تاتو... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – موضوع اینه که، مکثی کردم. من روزه ام. مبهوت نگاهم کردو گفت: –الان چه وقت روزه گرفتنه؟ مگه ماه رمضونه؟ ــ نه، دوشنبس، گاهی دوشنبه ها رو روزه می گیرم. با دلسوزی گفت: – آخه چرا خودت رو اذیت می کنی؟ اونم الان که باید بنیه داشته باشی واسه درس خوندن. ــ دیروز امتحانم رو خونده بودم. نگران گفت: – این همه راه روهم با زبون روزه می خواستی با مترو بری؟ چرا به خودت اینجوری می کنی؟ ــ اینجوری آدم ساخته میشه، اذیت نیست. ــ با عذاب دادن خودت؟ ـ دقیقا. نچی کرد. – یه سوال. سوالی نگاهش کردم. –اگه شوهر یه خانمی راضی نباشه خانمش روزه بگیره، چی؟ ــ روزه واجب رو که نمیشه کاریش کرد. ولی مستحبی باید شوهرش راضی باشه دیگه. لبخندی زدوگفت: –چقدر خوب. نمی دانم به چه فکر می کرد، که لبخند از روی لبهایش جمع نمیشد. رسیدیم سر خیابانمان. –لطفا همین جا نگه دارید. چشمی گفت و من بعد از تشکرو خداحافظی پیاده شدم. ✍
🌟✨🌟✨🌟✨🌟✨ 🕰 موقع رفتن به شرکت برخلاف میلم ساده ترین و معمولی‌ترین لباسم را پوشیدم. ریمیل را برداشتم تا مژه‌هایم را از این خلوتی دربیاورم، ریمل را تا نزدیکیه چشم‌هایم بردم، ولی پشیمان شدم و دوباره روی میز گذاشتم. چشم‌هایم را در آینه‌ی روبرویم نگاه کردم. یادم آمد آن روزهایی که دانشگاه می‌رفتم خیلی پُر و پیمان ریمل استفاده می‌کردم. یاد رامین افتادم و بعد یاد ماشینی که خریده بود. دختری که در آن ماشین بود را هم خوب به یاد دارم. همانطور آن موجودات که انگار فریب دیگران برایشان بازی و سرگرمی بود و به آن فخر می‌فروختند. این فخر فروشی برای یکدیگر نبود انگار یک نگاهشان به آسمان بود و برای موفق شدنشان به زمین و زمان چنگ می‌زدند. من دیدم که وقتی به هدفشان رسیدند چطور از خود بیخود شدند. چه شادی چندش آوری داشتند. دلم برای آن دختر سوخت. کاش می‌توانست ببیند. آنقدر زیبا چشم‌هایش را آرایش کرده بود که کمی به رامین هم حق دادم. خود من هم آن روزها چقدر کور و خوش باور بودم. واقعا چرا نمی‌دیدم؟ چشم‌هایم را تا آخر باز کردم و به مردمک چشمم خیره شدم و زیر لب گفتم: –چرا نمی‌دیدم؟ پس چرا وقتی روح از تنم جدا شد همه چیز را دیدم؟ حتی فکرشان را. آن روز چقدر سبک شده بودم. انگار فکری مثل برق از ذهنم گذشت. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و به اُسوه‌‌ی روبرویم گفتم: –نکنه واسه همینه، نمی‌دیدم چون چشم‌هام سنگین بودن. یعنی خودم سنگینشون کرده بودم، مثل همون دختر. چه حس خوبی دارم از این که آن سالها آن موجودات وحشتناک را خوشحال نکردم. مادر وارد اتاق شد. با دیدنم مکثی کرد و گفت: –راستی اُسوه همش می‌خواستم حرف این بیتا خانم رو بهت بگم یادم می‌رفت. برگشتم طرفش. –چه حرفی؟ –چند روز پیش گله کرد و گفت: پسرم میگه اُسوه خانم خودش موافقه پدر و مادرش جوابشون منفیه. خواستم بپرسم تو به پسره حرفی زدی؟ با چشم‌های گرد شده گفتم: –نه مامان، من اصلا کجا اون رو دیدم. مگه هنوز بهشون جواب منفی رو ندادی؟ مادر بی تفاوت به سوالم مشکوک نگاهم کرد و گفت: –پس لابد پسره علم و غیب داره فهمیده جنابعالی موافقی؟ گاهی احساس می‌کنم مادر خیلی به من بی‌اعتماد است. –اون واسه خودش یه چیزی پرونده درست درامده، البته این واسه اون موقع بوده، الان جواب منم مثل شما منفیه. مادر با تعجب گفت: –وا! حالا که ما راضی شدیم تو میگی نه، –راضی شدید؟ یعنی پسره یهو خوب شد؟ –نه، گذاشتیم به عهده‌ی خودت. –آهان. پس بهش جواب رد بدید. –دختر تو چرا اینقدر دم دمی هستی؟ همانطور که روسری‌ام را جلوی آینه سفت می‌کردم زیر لب گفتم: –همینم مونده زن اون بشم هر روز اون موجودات چندش رو ملاقات کنم، با اون بوی گندشون. بعد بلندتر ادامه دادم: –مامان جان من حاضرم تا آخر عمر مزاحم شما و آقاجان باشم و شما هی سرم غر بزنید ولی با همچین پسری ازدواج نکنم. –خب منم از همون روز اول گفتم که... حرفش را بریدم. –آره می‌دونم گفتید و من اون موقع اشتباه کردم، چون اون موقع جور دیگه فکر می‌کردم. الان نظرم عوض شده. مادر با خشم نگاهم کرد و گفت: –نکنه رفتی با یارو حرف زدی و باهاش دعوات شده الان افتادی رو دنده‌ی لج؟ میخوای دوباره ما رو سنگ رو یخ ‌کنی؟ الان برم بگم دخترمم جوابش منفیه فردا دوباره یه چیز دیگه بگی؟ بشه ماجرای پسر مریم خانم. به خواست تو بهش جواب منفی دادیم بعد رفتی تو شرکتش مشغول به کار شدی...اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم، بعد از این که همه فهمیدن من باید بدونم که دخترم اونجا کار میکنه؟ نمی‌گی هزارتا حرف پشت سرت درمیاد؟ بعد به طرف در اتاق راه افتاد و ادامه داد: –الانم به این جواب منفی بدم که فردا پشت سرت حرف بشنوم؟ اصلا خودت برو زنگ بزن جوابشون رو بده، ما رو مسخره کرده، تکلیفش با خودشم معلوم نیست. مثل آتشفشانی شده بودم که چیزی به انفجارش نمانده. دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم و بگویم که من اصلا پسر بیتا خانم را از روز خواستگاری تا حالا ندیده‌ام. ولی یک لحظه یاد آن موجودات افتادم. نگاهی به اطرافم انداختم حتما همین دور و بر یا کنار گوشم جست و خیز می‌کنند. لبم را محکم به دندانم گرفتم و از عصبانیت و ناراحتی روی زمین کنار آینه چمباتمه زدم. ...
_نکنه تو از من آدم تری _نیستم ولی میخوام بشم ! _منم میخوام بشم _تو صد سالم که بگذره هیچی نمیشی ! _خفه شو به تو ربطی نداره ! منم هر غلطی که دلم بخواد میکنم میدونی که از دست توام کاری بر نمیاد _تو دوستش نداری پارسا ! چرا میخوای زندگیشو به گند بکشی ... اون یه دختر معصومه که .. _بسه تو نمیخواد این چیزا رو یاد من بدی ! دیگ به دیگ میگه روت سیاه ... _من میتونم خوشبختش کنم ... ببین بیا مثل دو تا مرد ... _مگه میدونی که من بدبختش میکنم ؟ _آخه لعنتی اون دخترعموته اینهمه دخترای رنگ وارنگ ریخته دورت که خودشونو میکشن برات چرا اون ؟ چرا میخوای بیچاره اش کنی؟ _من دوستش دارم بیشتر از همه اون دخترا ! میخوام باهاش ازدواج کنم و اگه هر کسی مانع و سد راهم بخواد بشه اونو بیچاره میکنم نه بیتا رو ! کشمکشمون خیلی بالا گرفت جوری که حتی به زد و خوردم رسید ... مثل دو تا گرگ که سر یه بره بی گناه دعوا میکردن ! واسم مهم نبود چی میشه و آیندم به کجا میرسه ... میخواستم حال اشکان رو بگیرم که همیشه خاطرخواه های بیشتری داشت ... خانوادم مخالف صد در صد بودن چون میدونستن ناخلف تر از این حرفام ... ولی من قول دادم قسم خوردم که از دوستام دست میکشم اعتصاب غذا کردم ... هر کاری کردم تا بلاخره رضایت دادن و با هزار جور تضمین گرفتن راهی شیراز شدیم برای خواستگاری ! فکر نمیکردم وقتی از در خواستگاری وارد بشم بیتا استقبال کنه فهمیدم دختر پاکیه .. ولی برام مهم نبود ! من عاشق قیافه اش شده بودم و اینکه بتونم اشکانو از سر راهم بردارم! همه چی انقدر زود پیش رفت که دو هفته بعد جشن نامزدیمون توی تهران بود ... وقتی اشکان اومد توی سالن با دیدن بیتا کنارم داغون شد ... انگار واقعا دوستش داشت و همین باعث شد حس کنم کار درستی انجام دادم! بغلم کرد تا تبریک بگه ولی آروم جوری که کسی نفهمه کنار گوشم گفت : _میدونم که هوسه نه عشق ! قسم میخورم همونجوری که تو زندگی منو بیتا رو به لجن کشیدی منم کوتاه نمیام و همیشه از هر جا که بتونم میزنم تو برجکت ... فقط سعی کن خوشبختش کنی ! بعد هم با لبخند تصنعی سریع ازم جدا شد و رفت !