#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت124
*راحیل*
وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانیام را بوسیدو به شوخی گفت:
–می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد:
– نترس اذیتش نمی کنم.
وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت.
–حرف های مردونس دایی جان.
دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمیدانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت:
–راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رویه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم.
با تعجب گفتم:
–مگه چند تا مهمون داریم؟
زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن.
اسرا با خنده گفت:
– عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟
فکری کردم و گفتم:
– همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟
ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟
نگاهی به مادر انداختم و گفتم:
–راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا میخوره؟
مادر لبهایش را بیرون دادو گفت:
–چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت.
ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد.
مادر با تعجب گفت:
– واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن.
بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تااز مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشیام رفتم و به آرش پیام دادم:
–داییم چی گفت؟
جواب فرستاد:
– یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم:
– خب پس به خیر گذشته؟
ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانوهست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت.
جوابی ندادم، پرسید:
–راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا.
ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟
ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم.
ــ نوچ. نمیشه.
ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه.
با خوشحالی تایپ کردم:
–مهریه ام اینه که
هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی.
هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد.
صدایش کردم:
– آقا آرش...
بازهم جواب نداد.
با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمیتواند جواب بدهد.
صفحه ی گوشیام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند:
–تو چرا هنوز آماده نشدی؟
خاله به سعیده اشاره ایی کردو گفت:
–راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش.
سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت:
– پس چرا تغییری نمیکنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم:
– سعیده، لابد دستت مشکل داره.
اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت:
– یه روسری کرم می خواد این لباس.
ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد.
سعیده هینی کردو گفت:
–چرا زودتر نمیگی؟
اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت:
– من الان اتو می کنم.
سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت.
–فکرت اینجا نیستا.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه.
سعیده آهی کشید.
– تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت:
– بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی.
اخمی کردم و گفتم:
– سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه.
برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد.
از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشیدو گفت:
–پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعدبا شیطنت خنده ایی کردو گفت:
–البته اون خودش اونقدرسریشه که ...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
– عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها.
ــ اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی...
ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی.
ــ خب بگم زیگیل خوبه؟
در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت:
–خوب بابا، آقا آرش خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا شد
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🔮🔮🔮🔮
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت124
–عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد.
از حرفش شوکه شدم. نه از جملههایی که گفته بود. از کلمهایی که اول جملهاش به کار برده بود.
غرق شده در کلمهایی شدم که شنیده بودم.
واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمهایی بگوید. پس تکه کلامش نبود.
احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟
سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابهام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم.
ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم.
–اگر سرمایهی اولیه تامین بشه چی؟
سرش را کج کرد.
–از کجا؟
–حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده.
–اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد.
–این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیهی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه.
–چطوری؟
–خودم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–پول جهیزیم و یه پساندازی که چند ساله تو بورسه.
دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–پس یعنی میخواهید با ما شریک بشید؟
–راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم.
–باشه شریک آینده، گرچه میدونم نشدنیه،
راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتیبازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم.
حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من میگفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزهایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود.
از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم میرسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت کردم. صدف گفت میتوانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم.
پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم.
آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت:
–من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟
خیلی دلم میخواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد.
–قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه.
–باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم.
–کجا؟
–همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه.
–یعنی چی مربوط به منه؟
–حالا امدی میبینی.
–شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت:
–باشه پیام میدم.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت124
_آخه عزیزم تو که آرایش میکنی و شال و مانتوت رو ست میکنی بد نیست یه نگاهیم به شلوار و دمپاییت بندازی
دوباره زد زیر خنده و رفت ... خاک بر سرم خوب شد گفت ! شلوار صورتی و دمپای تو خونه با مانتوی بیرون !
خودمم خندم گرفت از شاهکارم ...
دوباره رفتم تو اتاق و مثل آدمیزاد حاضر شدم ایندفعه ...
بر عکس من که کسل و بداخلاق بودم سانی و سپیده و حامد و خلاصه همه تقریبا شاد و شنگول بودن
تازه نشسته بودم تو ماشین که احسان با ذوق در رو باز کرد و گفت
_یه خبر خوش
پرسشگر نگاهش کردم
_حاج کاظم نمیاد
مامان با اخم گفت :
-خجالت بکش بنده خدا بخاطر اینکه بابات و عموت بیان میمونه تهران اونوقت تو خوشحالی ؟
_ای بابا خوب میاد گیر میده دیگه ! نمیذاره ما یه والیبال بازی کنیم دسته جمعی !
_اون که کاری نداره به کسی
_همین که هی با تسبیحش راه میره و زیر لب میگه استغفراله ... لا اله الا الله یعنی جمع کنید دیگه !
بابا که داشت آینه ها رو تنظیم می کرد گفت :
_پسرم هر آدمی یه اخلاقی داره دلیل نمیشه که تو اینجوری حرف بزنی اونم در مورد حاجی که اینهمه شریفه
احسان پوفی کشید و گفت :
_حالا ما یه غلطی کردیم اگه اینها ولمون کردن !
بحث رو عوض کردم و گفتم :
_حالا چرا نمیای تو ؟
_پاشو بریم تو ماشین حسام عمه بیاد اینجا
_چه فرقی میکنه ؟
_اونجا خوبه ساناز و حامدم هستن اگه نیای سپیده میاد فعلا خوابه پیچوندیمش
_من نمیام حوصله ندارم
_بیا دیگه خوش میگذره
_تو برو خوش بگذرون من خوابم میاد
_به اسفل السافلین که نیومدی اصلا .. تو لیاقت داری !؟
در رو بست و رفت ... بابا گفت :
_خوب چرا نرفتی دخترم ؟ ما که تنها نیستیم عمه ات میاد اینجا
_همینجا خوبه راحت ترم
دیگه کسی چیزی نگفت ... عمه مریم اومد پیش ما ولی ساناز تو ماشین خودشون موند چون من نرفته بودم .
تمام طول راه چشمهام رو بسته بودم و با هندزفری که تو گوشم بود آهنگ گوش می دادم