eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم: –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت و گفت: –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی. باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت: –اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. با یه غروری گفت: –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم، اصلا این همه گیره را می خواهم چکار، ولی یاد مطالب کتابه افتادم و این که اینجور وقت ها مردها احساس قدرت می کنند و نباید سرکوبشان کرد، همچنین باید مواظب غرور مردها بود. پس با ذوق گفتم: –وای واقعا؟ همانطور که ماشین را دور می زد تا پشت فرمان بنشیند گفت: – البته بعد از صبحانه و پیاده روی... ماشین را که روشن کردبی مقدمه پرسید: –چه گلی رو بیشتر دوست داری؟ منم بی معطلی گفتم: – نرگس و یاس و مریم. ــ نرگس که الان نیست فکر کنم هوا کمی سردتر بشه سرو کلش پیدا بشه. یاسم که من ندیدم توی گل فروشیها. ولی مریم فکر کنم تو کل سال هستش. منم این گلهارو دوست دارم، عطرخوبی دارن. دفعه ی بعد گلی رو که دوست داری برات می خرم. نگاهش می کردم و از این همه مهربانی‌اش لذت می بردم. اگه حجب و حیا می گذاشت نگاه ازش برنمی داشتم، دلم می خواست دستهایش را بگیرم و برای همیشه در دستم نگه دارم. محبت های رگباری اش توی همین چند روزه باعث شده بودعلاقه‌ام چندین برابرشود و تحمل کردن دوری اش حتی برای چند ساعت برایم سخت شود. دستهای گرمش باعث شد نگاهم را سر بدهم به طرف دستش که در دستم گره خورده بود. بعد نگاهم را به گل آبی دادم و با لبخند گفتم: –گل رز هم دوست دارم چون تو برام خریدی، بخصوص رنگ آبی. دستم را نزدیک صورتش بردو به لپش چسباند و گفت: –نمی‌دونم چرا احساس کردم کلا از رنگ آبی خوشت میاد... ✍
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️ 🕰 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانه‌ی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفته‌ی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهره‌اش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد. پرسیدم: –صدف حالت خوبه؟ احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد. –آره، چطور مگه؟ –هیچی، به نظرم ناراحت امدی. دوباره همان لبخند مصنوعی‌اش را تحویلم داد. –نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم. به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم می‌خواست خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته‌ بود. همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت می‌بردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمی‌خرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها می‌آورد. از پله‌های پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشسته‌اند. امیرمحسن چیزی به صدف می‌گفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان می‌داد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش می‌کرد. نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند. خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم. صدای امیرمحسن را شنیدم که می‌گفت: –تو اگه از اول همه چیز رو می‌گفتی من خوشحالتر میشدم. این که می‌خواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت می‌شنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی... صدف حرفش را برید. –امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمی‌کرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض می‌کردم بهم می‌توپید. می‌گفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمی‌خوره. حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم. ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دو هفته از شروع کار جدیدم می گذشت ... بر خلف تصورم که فکر می کردم فروزان یه خانوم جدیه بعد از چند روز فهمیدم که خیلی هم شوخ و مهربون و بامزست مجبورم کرده بود که بهش بگم کتی ، البته نه جلوی عضوها ! تازه می فهمیدم کار یعنی چی ! هر روز صبح با کلی ذوق و شوق از خونه می رفتم بیرون . به پیشنهاد حسام از اونجایی که ساعت کاریمون تقریبا با هم تموم می شد قرار شد بعدازظهر ها با هم برگردیم . یعنی اون بیاد دنبالم البته چون می دونستم حاج کاظم خیلی حساسه بهش گفتم که خودم بر می گردم اینجوری راحت ترم ولی حسام با آرامش گفت : _وقتی مسیر برگشتمون یکیه توام دختر داییم هستی چه ایرادی داره برسونمت ؟ نگران بابا هم نباش با خبر نمیشه تردیدم از بین رفت چون سانازم همینو بهم گفت ! احسان چند بار بهم گیر داده بود که چرا سیم کارتمو عوض کردم جوری که بلاخره مجبور شدم بهش بگم مزاحم داشتم و به حسام گفتم اونم پیشنهاد کرده یه سیم کارت جدید بگیرم با اینکه خیلی ناراحت شد که به عنوان برادر ازش مشورت نخواستم اما عوضش دیگه چیزی نگفت و خیالم راحت شد ! تازه آماده سازیه کتابهای جدید تموم شده بود ... دو تا چای ریختم و نشستم پشت میز روز زوج بود و مخصوص آقایون بود ... یعنی برنامه کاریمون اینجوری بود که روزهای فرد خانومها و روزهای زوج آقایون حق استفاده از امکانات رو داشتند کتایون طبق معمول روزهای زوج با چادر داشت کار میکرد . صداش کردم و گفتم بیاد چای و بیسکوییت بخوره . دوست داشتم یه سوال که چند روز بود ذهنمو مشغول کرده بود ازش بپرسم نشست و گفت : _آخ دستت طلا ... خوبه تو هستی وگرنه واقعا کم می اوردم _الانم که همه کارها رو خودت می کنی _اتفاقا کارای سنگینو انداختم رو دوش تو ... منتها چون مبتدی هستی هنوز نمی فهمی من چقدر کلکم ! خندم گرفت ... _خوب من اومدم اینجا برای کار دیگه نیومدم پیک نیک که ! _پس قربون دستت چایتو خوردی پاشو برو این کارت عضویتای جدیدم صادر کن _کاش یه کارتم برای خودت صادر می کردم