#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
– کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند.
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن میآمدکه با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشانیاش را به پیشانیام چسباندو گفت:
"اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگیام شبیهه این لحظات نبوده است."
✍لیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت145
ترجیح دادم به روی خودم نیاورم، یعنی چارهی دیگری نداشتم. ولی یک جوری هم باید میفهمیدم که این قلب را از کجا پیدا کرده است.
–خوشت نیومد؟
نگاهش کردم. اولین بار بود که لبخند زورکی نتوانستم بزنم.
با مِن و مِن گفتم:
–این... حرفها... چیه؟ از این همه زحمتی که افتادید شوکه شدم. جا کلیدی را طرفم گرفت:
–در برابر کارهایی که تو برای من انجام دادی هیچه، تو این مدت خیلی اذیت شدی و دم نزدی. با شرمندگی دست دراز کردم و قلب چوبیام را پس گرفتم.
–ممنون. خیلی قشنگه.
مرموزانه نگاهم کرد و لبخند کجی خرجم کرد. بعد نفس عمیقی کشید.
–وقتی کار با چوب رو یاد گرفتم، این قلب چوبی اولین چیزی بود که درست کردم. برای همین خیلی برام ارزش داره. اون موقع که درستش کردم قرار نبود به کسی بدمش، بعد از این که یه مدتی گم شد و دوباره پیداش کردم تصمیم گرفتم به کسی بدمش که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم.
کاش میفهمید که با حرفهایش چه بلایی سر این قلب کم طاقت من میآورد.
سخت بود ولی به خودم جرات دادم و پرسیدم:
–از کجا پیداش کردید؟
خیلی خونسرد گفت:
–روی صندلی ماشینم افتاده بود. نمیدونم اونجا چیکار میکرد. با این جوابش فکرم آشفتهتر شد. بارها از مادر و امینه در مورد کیفم پرسیده بودم. هر دو گفته بودند که نورا کیفم را در بیمارستان تحویلشان داده بود. یعنی زیپش باز بوده جا کلیدی افتاده روی صندلی؟ به نظر بعید میآید. سوالش از این افکار نجاتم داد.
–خانم مزینی جدیدا شماره ناشناسی برات چیزی نفرستاده.
–نه، چطور مگه؟
–هیچی، اگر چیزی برات امد بدون این که بازش کنی پاکش کن و بعدم مسدودش کن.
سوالی نگاهش کردم.
–اتفاقی افتاده؟
با ناراحتی سرش را تکان داد.
–چه اتفاقی بزرگتر و وحشتناکتر از وجود پری ناز؟ با کاراش داره شکنجم میده. گاهی فکر میکنم یه انسان چطور میتونه اینقدر پست باشه. چقدر کم شناخته بودمش، مثل کبکی که سرش تو برفه هیچی نمیدیدم.
–مگه بازم بهتون زنگ میزنه و با حرفهاش اذیتتون میکنه؟
ابروهایش به هم گره خورد.
–اذیت؟ کاش فقط اذیت میکرد. با آبروم داره بازی میکنه. به دوستام زنگ میزنه و حرفهای احمقانه بهشون میزنه، به همین رضا چندین بار زنگ زده و ...کمی مکث کرد. آهی کشید و ادامه داد:
–چی بگم...نمیدونم این همه نفرت از کجا امده، به جای این که من از اون شاکی باشم، برعکس شده.
تا آن موقع از پریناز تنفر نداشتم ولی وقتی دیدم اینقدر باعث ناراحتی راستین شده نتوانستم بیتفاوت باشم.
–کاش دستش بشکنه که دیگه نتونه تایپ کنه یا زنگ بزنه و مزاحمتون بشه.
لبخند زد.
–چه نفرین بامزهایی، انشاالله.
–آخه تا کی میخواد اذیت کنه؟
–تاوقتی که به نتیجه برسه، یعنی من برم اونور. همانطور که با آویز طلایی وَر میرفتم با استرس گفتم:
–کجا برید؟ خانوادتون چی؟ کار؟ شرکت. آخه برید اونجا که چی بشه؟ تنهایی میتونید اونجا بمونید؟ دلتنگ نمیشید؟ دوستاتون... مکث کردم. نگاه سنگینش را احساس کردم. سرم را بلند کردم دیدم دستش را زیر چانهاش گذاشته و با لبخند نگاهم میکند.
احساس کردم نبضم میخواهد پوست مچم را سوراخ کند. انگشتم را رویش گذاشتم. نگاهم را روی میز انداختم.
با اکراه بلند شد و آرام گفت:
–معلومه که دلم تنگ میشه، اگه برم، اونجا برام جهنم میشه. روی میز کمی خم شد و مکث کرد. از روی اجبار نگاهش کردم.
با لبخند آرامتر از گفت:
–دیوونهام بهشت رو ول کنم برم جهنم؟ بعد صاف ایستاد:
–دو سه هفته دیگه که کارمون سبکتر شد میخوام در مورد مسئلهی مهمی باهات حرف بزنم.
دلم میخواست بپرسم در مورد چه چیزی میخواهد حرف بزند. ولی فقط سرم را تکان دادم و نگاهم را به زمین دادم.
به طرف در خروجی راه افتاد ولی دوباره برگشت و گفت:
–اُسوه خانم، بعد تاملی کرد و ادامه داد:
–خانم مزینی،
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
یعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت:
–میگم از این به بعد بیشتر به نورا خانم سر بزنید. همینطور واسه خوشحالی ما.
–نگاهم را روی یقهاش سُر دادم.
–چشم.
بعد از رفتنش کلید طلایی را برداشتم و بوسیدم. حالا دیگر این جاکلیدی ارزشش برایم چندین برابر شده بود.
آویز را کف دستم گذاشته بودم و با ریز بینی تمام نگاهش میکردم. برقش انداخته بود و رویش انگار مادهایی ریخته بود صیقلی شده بود.
–از مدیر کادو گرفتی؟
سرم را بلند کرد.
بلعمی جعبهی چوبی را در دست گرفته بود و براندازش میکرد.
جعبه را از دستش گرفتم و همراه آویز داخل کیفم انداختم و گفتم:
– تو کی امدی من نفهمیدم؟
بیتوجه به سوالم پرسید:
–اون کلیده که ازش آویزونه طلاست؟
سرزنش وار نگاهش کردم.
–خدا شانس بده. چه با اسم خودشم براش جعبه خریده. حالا به چه مناسبت؟
بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم:
–کارت رو بگو.
روی صندلی نشست و حرفش را ادامه داد:
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت145
می خواستم عکس العملش رو با دیدن چادرم ببینم ، اگر براش عادی بود که معلوم میشد همون مزاحمه چند
روزست
ولی وقتی نگاهه پر از تعجبش روی چادرم چند بار چرخید تقریبا مطمئن شدم که اشتباه کردم !
بلند شد و مبهوت گفت :
_نمی دونستم انقدر عوض شدین
با غیظ و بدخلقی گفتم :
_براتون مهمه ؟ گرچه فکر نکنم این نوع از تغییرات خوشاینده شما و دوستانتون باشه !
_میشه بشینیم و حرف بزنیم ؟
بدون بحث نشستم و منتظر شدم تا دهنه نحسشو باز کنه .
_ببخشید می دونستم نباید بیام اینجا و مزاحم کارتون بشم ولی باور کنید نتونستم بیشتر از این تحمل کنم یعنی نشد
من به سختی و با کلی زرنگی آدرس محل کار جدیدتونو پیدا کردم که حالا گفتن نداره .. چند روزی بود که می خواستم بیام پیشتون
البته می تونستم زنگ بزنم و بگم ولی حضوری حرف زدن رو ترجیح میدم
راستش حالا که اینجام برای اولین بار در مقابل یه خانوم نمی دونم که چجوری بگم اونی رو که می خوام بگم !
با اخم پریدم وسط حرفش و گفتم :
_خواهشا هر چی هست و هر جوری هست بگید چون من کلی کار دارم
_البته من اصولا اختیار زبونم به دلمه نه عقلم ! ولی خوب انگار ایندفعه کلا فرق می کنه چون اگر بخوام حرف دلمو
بزنم شما ازم می رنجید
وگرنه حتما همون اول که دیدمتون بهتون می گفتم که چقدر با این چادر و با اینهمه اخم ملیح تر و خواستنی تر از
قبل شدین .
با شنیدن حرفش یخ کردم ! دلم آشوب شد ... نمی دونم چرا یاد حرفای پارسا افتادم وقتی که ازم تعریف می کرد و
در واقع پشت نقاب ساختگیش قصد گول زدنمو داشت
بلند شدم که سریع فهمید می خوام برم، اومد جلوم وایستاد و دستاش رو باز کرد
_معذرت می خوام واقعا ، گفتم که اختیار زبونم دسته دلم ِ نه عقلم ناراحت نشین
_تو رو خدا منو بیشتر از این یاد پارسای لعنتی ننداز آقای نسبتا محترم ! من واقعا اعصاب ندارم نمی خوام به چرت و
پرتای شما هم گوش بدم از سر راهم برو کنار
_فقط چند دقیقه الهام خانوم
_گفتم از سر راهم ...
نذاشت ادامه بدم تقریبا با داد گفت :
_اونی که سر راه وایستاده تویی نه من !
از ترس چند قدم عقب رفتم .... ادامه داد :
_خستم کردی ، باعث شدی حالم از خودم بهم بخوره کاش اصلا پامو نمی ذاشتم اینجا و نمی دیدمت