eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد که به خانه‌شان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت: –حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا. بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضی‌اش کند. آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت می‌آید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم. از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوه‌ها و کتابهای دانشگاه را. سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت: –مگه داری میری مسافرت؟ ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم. به شوخی به اسرا گفت: – فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار. اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت: –والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره... اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم: – اسرا... جلوی آینه ایستادم. موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم. بابلیس را برداشتم و دو حلقه‌ی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم. سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت: –راحیل از وقتی داستان پانته‌آ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر می‌کنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده. از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم: –بس کن سعیده. اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت: –این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه. سعیده خندیدو گفت: عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه می‌خواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند. –ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه. اسرا گفت: –حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟ –آخه آخرش خودکشی میکنه. اسرا هینی کشیدو گفت: –عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی می‌کنند رو نتونستم درک کنم. سعیده آهی کشیدوگفت: –دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابه‌اش رو برعکس عقربه‌های ساعت کنار گوشش چرخاند. اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت: – البته خواهر خوشگل من عاقل‌تر از این حرف هاست. ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه. با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم. سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت: –می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت... بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم: –بچه‌ها آرش داره میاد بالا. سعیده گفت: –میاد بالا چیکار؟ برو دیگه. ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه. سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت: – چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟ مادر خندید و گفت: –قربون او زبون بامزت برم، خاله جان. سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند. صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید: –نمی خوای بگیریش؟ گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم: –وای آرش ممنون. چقدر قشنگن. بعد گلها را جلوی بینی‌ام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کننده‌شان پر کردم. وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم. –شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم. –چی؟ –حالا بعدا. آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست. من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند. جعبه‌ی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم. کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم. با خوشحالی نگاهم کردو گفت: –اگه بگم باورت نمیشه. –بگو دیگه، جون به لبم کردی. –کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم. ذوق زده پرسیدم: – راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟ آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت: –این هنر منه دیگه. –ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. فوری دستم را بوسید و گفت: –راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو می‌کنم. دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خانه‌ی دلش نشستم. ✍ ...
🕰 خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم. –نفس عمیقی کشید. –مشکل اینجاست که من نمی‌دونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان می‌بره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده. با تعجب پرسیدم: –مرغ؟ لبخند زد. –منظورم سوژه‌ی مورد نظره. نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم. حرفهایش را نمی‌فهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف می‌زند. شاید می‌خواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم: –آهان فهمیدم، می‌تونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت: –آفرین، بهترین راه همینه. خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشته‌ام بدون فکر گفتم: –اگه می‌خواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم. نوچی کرد و نجوا کرد. –"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است." حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟ سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهره‌اش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشم‌هایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محله‌مان حرفی نزد. وقتی ترمز کرد. تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت: –من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه می‌رسوندمت. –اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیک‌تر نرفتید. لبخند زد. –میری پیش نورا خانم؟ –راستش نمی‌دونم. به مامانم خبر ندادم. بهش زنگ می‌زنم اگر اجازه داد میرم. ابروهایش بالا رفت و گفت: –انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو می‌خوای جایی بری از مادرت اجازه می‌گیری؟ اخم کردم. –معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش می‌گم. تحسین آمیز نگاهم کرد. –تو فوق‌العاده‌ایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، هم‌رنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی ‌کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همه‌ی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم. –متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید. –یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی می‌تونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوق‌العادس که آدم لذت میبره. –خب فرهنگها فرق می‌کنه، وقتی من توی همچین خانواده‌ایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه. سرش را همراه انگشت سبابه‌اش تکان داد. –موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی... مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. کم‌کم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه می‌کرد. وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت: –می‌دونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی می‌گم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخم‌هایی می‌خوری که حتی نمی‌تونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه. جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم. –ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. پایین را نگاه کردم، چون چیزی که می‌خواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. –به خاطر رفتن پری‌ناز اینقدر ناراحت هستید؟ صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد. –چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟ از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پری‌ناز فکر نمی‌کند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم. در را باز کردم. –با اجازتون من دیگه برم. –نخیر اجازه نداری، در رو ببند. در را بستم و کمی در خودم جمع شدم. ناگهان زیر خنده زد. –یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟ فقط نگاهش کردم. –خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم بر‌طرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پری‌ناز هیچ وقت دست از سرت برنمی‌دارن. حرفی نزدم. او ادامه داد: –اگه نمیخوای چیزی بگی می‌تونی بری. در را باز کردم و گفتم: –امیرمحسن میگه همه‌ی اتفاقها‌ی زندگیمون علی و معلولیه، که ریشه‌ی اکثرش به خودمون برمی‌گرده. خداحافظ. بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم. ...
ازتون خواهش می کنم به حرمت همین یه ذره احترامی که هنوز براتون قائلم دیگه اینجا نیاید و مزاحم من نشین بابت همه چیز متاسفم ... خداحافظ هنوزم توی چشم هاش بهت موج می زد که برگشتم سمت کتابخونه و راه افتادم . نزدیک در ورودی بودم که خودشو بهم رسوند و گفت : _چرا دروغ میگی ؟ فقط برای اینکه ازم می ترسی؟ _نه ! اصلا ، من از کسی نمی ترسم چون حالا یه حامیه قوی دارم از جنس خودم _هه ! بازم داری دروغ میگی دیگه داشت کفرمو در می آورد ، با عصبانیت زل زدم تو چشمش و گفتم : _دلیلی برای دروغ گفتن نمی بینم اونم به شما ! اگر خیلی شک داری می تونی با چشمای خودت ببینی هر روز میاد دنبالم چون پسر عمه ام هست ! یه پسر صاف و ساده که هیچ گذشته ی ناپاکی نداره در ضمن با گذشته ی منم کاری نداره ، انقدرم غیرت داره که جلوی همه بخاطر من وایسته... دیگه چیزی نگفتم و با همون قیافه ی داغونه عصبی در ورودی رو باز کردم و رفتم تو امیدوارم بودم که باور کنه و بره ، چه غلطی کردم پای حسامو کشیدم وسط اونم بیخودی ! ولی تنها فکری بود که به ذهنه دره پیتم رسید ... خدایا خودت کمکم کن تا دیوونه نشدم رفتم سمت آبسرد کن و چند تا مشت آب خنک زدم به صورتم ، ولی هنوزم داغه داغ بودم کتایون چیزی نپرسید انگار خودش فهمید که اوضاع زیاد مناسب و آروم نیست ، دلم شور میزد نکنه کار بدی کردم که این چیزا رو گفتم بهش ؟ وای خدایا اگر گیر بده به حسام چی ! مدام چشمم به ساعت بود که زودتر از این کتابخونه ی لعنتی بزنم بیرون ، دلم می خواست خودمو به ساناز برسونم بالاخره این عقره هاب کوفتی حرکت کرد و وقت رفتن شد ، با یه خداحافظی سرسری اومدم بیرون . نگاهم چرخید سمت نیمکت ، باورم نمی شد که هنوز اشکان نشسته بود! با دیدنم حرکتی نکرد مثل همیشه سر ساعت ماشین حسام ترمز زد ، مردد بودم . یه لحظه ترسیدم از اینکه حسام رو ببینه نکنه بعدا به فکر انتقام و این چیزا بیفته ؟ خدایا چرا مخمصه هایی که من توش میفتم تمومی نداره ؟ گمونم وقتی حسام دید مثل چوب خشک وایستادم و هیچ حرکتی نمی کنم شک کرد ، چون پیاده شد و با اشاره پرسید چرا نمیای ؟ دیگه موندنو جایز ندونستم ، آب دهنمو قورت دادم و راه افتادم . صدای اشکانو پشت سرم شنیدم _ازش خوشم اومد ، شنیدی میگن طرف با یه نگاه به دلم نشست ؟ انگار تو خانوادت ارثیه ! سوالی رو که بیخ گلوم گیر کرده بود باید می پرسیدم ! می خواستم شر همه چی یدفعه کم بشه .... خیلی سریع گفتم : ‌