eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
*راحیل* بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم. ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم. بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت: ــ نه، به کارت برس. نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم. بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم. کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش. تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد. ــ بیا تو. داخل رفتم و گفتم: بیداری؟ ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم. ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم ‌خوابی. بلند شد نشست و گفت: ــ چی شده یاد ما کردی. اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم: ــ خواستم یه کتاب بردارم. نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت: ــ چه حالی داریا. بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها. بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت: ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟ ــ از دست من؟ ــ اهوم. کامل به سمتش برگشتم. ــ آخه چرا؟ ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا. ــ مگه آرش نمیخواد بره؟ ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده. با چشم های گرد شده گفتم: – من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست. مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم: ــ مامان جان بدین من خرد کنم. بی اعتنا گفت: ــ دیگه داره تموم میشه. خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بی‌تقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمی‌شود. با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کرده‌ام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته. حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه می‌آید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن. –مامان جان کار دیگه‌ایی ندارید من انجام بدم؟ ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن. لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم. همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم: –مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد. پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم: –اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا... حرفم را برید و گفت: –کلاستون پس چی میشه؟ "یعنی منتظر بودا..." ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم. سرش را به یک طرف کج کردو گفت: – پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم. ــ چشم. پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد. شب وقتی آرش برگشت. به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم. چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم. لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشی‌اش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت: –راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون... کنارش روی تخت نشستم و گفتم: –چقدر عجله داری... سرش را پایین انداخت و آرام گفت: – همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ... حرفش را ادامه نداد... نگران گفتم: – اتفاق جدیدی افتاده؟ کمی عصبی گفت: –سودابه تهدید کرده میره به خانواده‌ات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره. ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟ سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو. ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟ ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟ سرم رو پایین انداختم. بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت: – واقعا چیکار می کردی راحیل؟ مستاصل نگاهش کردم و گفتم: – هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه... نگذاشت ادامه بدهم. ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه. با مِنو مِن گفتم: –خب نمی‌دونم. شاید میزاشتم آبروم بره. ✍ ...
🕰 اُسوه زمزمه کرد: –اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پری‌ناز چرا اینطوری شده؟ من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم: –قیافش رو می‌گی؟ –نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار می‌کنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید: –ما رو می‌خوان کجا ببرن؟ –نمی‌دونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟ –واسه نورا. –چرا واسه اون فرستادی؟ –خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن. –به خاطر اوضاعش میگم. حنیف می‌گفت استرس براش سمه. –دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که... –نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون می‌برن، تو رو هم حالا یه جا پیادت می‌کنن. –شما رو کجا می‌برن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام. به رویش لبخند زدم. –نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمی‌گردم. چشم‌هایش دو دو زد و با بغض گفت: –اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من... آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونه‌اش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت. آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم: –گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی. ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار می‌خواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود. با مهربانی گفت: –شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد. نوچی کردم و گفتم: –اینا عرضه‌ی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو... پری‌ناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید. –چی می‌گید به هم؟ بعد اسلحه‌اش را تکانی داد و گفت: –از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه می‌کشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره... گفتم: –مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟ خندید.. –پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد. سیا گفت: –تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟ اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه می‌تونستیم. پری‌ناز ضربه‌ایی به کتف سیا زد. –تو با مایی یا با اونا. سیا ناگهان آنچنان قهقه‌ایی زد که اُسوه از جا پرید. نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم: –حالا هر غلطی داری می‌کنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد. –چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم: –حالا این هدف مقدستون چی‌ هست؟ پری‌ناز نگاهی به اسلحه‌اش کرد و گفت: –از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا، –شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمی‌تونید بکشید بالا اونوقت می‌خواهید... سیا داد زد: –خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما... –آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟ سیا نگاهی به پری‌ناز انداخت و گفت: –داداشمونم که بچه زرنگه. دیگر کسی حرفی نزد. به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیه‌ی شهر. اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه می‌کرد. من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه می‌کردم. انگار نه انگار که ما را دزدیده‌اند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر می‌کردم و از این که کنارش نشسته‌ام راضی بودم. دلم می‌خواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم. اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم: –خوبی؟ چشم‌هایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید: –شما چی؟ خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم: –تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم. لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگی‌اش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر می‌رسید. پرسیدم: ...
دوباره نشست و گفت : _پس جون سانی بی رودروایسی بگو چی می خوای بدونی که انقدر مزه مزه می کنی تا بگی ؟ دخملم من مثل کف دست تو رو می شناسم ! _هیچی بابا ! راستش امروز یکدفعه یاد اون خبره افتادم که گفته بودی ... منم که مثل خودت فضول گفتم بپرسم ببینم چه خبره حداقل شاید فکرم یه طرف دیگه بره اعصابم راحت بشه سرشو آورد جلو و گفت : _حالا اگر بر عکس شد چی ؟ _یعنی چی ؟ _یعنی اگر خبری که می خوام بهت بدم بدتر باعث اعصاب خرابیت شد چی ؟ _اتفاقا بیشتر مشتاق شنیدن شدم ! بگو ببینم چی شده ؟ اومد روی صندلی کناری نشست و با صدای آروم گفت : _ببین الهام جون من و تو که غریبه نیستیم ، هستیم ؟ _خوب نه ! _منم که شاخ ندارم دارم ؟ _نمی دونم خودت بهتر می دونی .. داری؟ _نه به اندازه تو ! _بی ادب !!! _الهام واقعا خری ... ببخشیدا ! ولی از ته دلم دارم میگم _چرا ؟ خوب چی شده ؟ تو رو خدا بگو انقدر منو نپیچون تکیه داد و دست به سینه نشست ... برام جالب بود از خوردن دست کشیده ! شونه ای بالا انداخت و گفت : _هیچی حالا فعلا چیزی معلوم نیست ، می دونی که ما چه عادتی داریم ... تا یه خبری بشه اول باید مادرجون در جریان قرار بگیره ولی گویا هنوز بهش چیزی نگفتن پس همچین معتبر نیست خبرم _خوب در مورد چیه ؟ _حسام ! با ترس گفتم : _حسام ؟ مگه چی شده !؟ اتفاقی براش افتاده ؟ لبخندی زد که خوب فهمیدم منظورش چیه ! _نه عزیزم انقدر دلواپس نشو ، ولی اگر همینجوری پیش بره حتما یه اتفاقی براش میوفته _من دلواپس نشدم ، از روی فضولی پرسیدم _آره می دونم تو که راست میگی ! ولی الی جونی گمونم باید کم کم دورشو خط بکشی