#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت156
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم.
بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت156
–میترسی؟
تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت:
–تا وقتی شما پیشم باشید نه،
به چشمهایش خیره شدم. چشمهایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم:
–دوستش داری؟
–سرش را به علامت مثبت تکان داد.
ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد.
پری ناز ریموت را زد و در خانهی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانهی ویلایی و شیک.
سیا ماشین را به داخل حیاط راند.
پریناز گفت:
–ماشین رو ببر پشت ساختمون،.
سیا پرسید:
–مگه کسی داخله ساختمونه؟
–آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا میفرستیم زیر زمین.
سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید:
–دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری.
پریناز بیتفاوت گفت:
–حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش میکنیم.
سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم.
حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر میرسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد.
پری ناز از پلهها پایین رفت و در زیر زمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشمهای گرد شده به زیر زمین نگاه میکرد.
من هم نگاهی به در و پنجرهی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود.
به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی او خشکش زده بود.
سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت:
–چته عین بز نگاه میکنی برو دیگه.
با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم:
–دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حوالهی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پلهها بالا آمد و تشری به سیا زد و گفت:
–دستت بشکنه، چیکار کردی روانی.
بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم.
گفت:
–پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بیتفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشهی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمیکردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه میکرد.
پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت:
–این چرا مثل برق گرفتهها شده؟ ترسیده؟
من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پریناز به اُسوه گفت:
–نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین رو برمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون.
سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود.
از سرویس که بیرون آمدم پریناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد.
کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت:
–خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پریناز؟
اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شدهایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟
با چشمهای وحشی نگاهم کرد.
–ولی تو یه زمانی عاشقم بودی.
–دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت میکنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صد بار خودم رو سرزنش میکنم که چرا میخواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم.
با تمام قدرت جیغ زد:
–بس کن.
جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم:
–نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید:
–چی شد؟
پریناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت:
–موبایلش نیست.
سیا گفت:
–من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم.
پریناز دستش را به طرف سیا دراز کرد.
–کو؟ بدش به من.
–میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه.
پریناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پریناز کرد.
#ادامهدارد...
#الهام
#پارت156
_اَه ساناز جون بکن ببینم چی میخوای بگی !
شونه ای بالا انداخت و گفت :
_هیچی یادته اون روز که اومدی و از اشکان حرف زدی ؟ یادته گفتی حسام گفته که چند روزی نمیاد دنبالت سرش
شلوغه ؟
_خوب آره ! هنوزم خبری ازش ندارم
_بله ، چون واقعا بچه سرش شلوغه
_مشکلی براش پیش اومده که تو با خبر شدی ؟ باز زاغ سیاه چوب زدی ؟
_نه جونم ، مشکل که چه عرض کنم ، اینجور که من فهمیدم و از شواهد امر معلومه ......... کم کم باید شیرینی بخوریم!!!
کلافه شدم بس که مقدمه می چید و نمی رفت سر اصل مطلب ... با بداخلاقی گفتم :
_حتی تو خبرتم به فکر خوردنی ! شیرینی ِ چی ؟
نیشخندی زد و با ناراحتی گفت :
_شیرینی عروسی حسام خان !
مطمئنم وقتی با خبر شدم پارسا زن و بچه داره همچین حالی بهم دست نداد !
انگار از بالای یه کوه پرتم کردن پایین ... نمی دونم چرا ولی کوبیدم روی میز و بلند شدم
با صدای بلند گفتم :
_بسه این مسخره بازی رو تمومش کن ، هنوز نمی دونی این چیزا شوخی بردار نیست ؟ منو بگو که مچل ِ تو شدم
_چته چرا داغ کردی ؟ گفتم شاید ، تازه من تا مطمئن نباشم چیزی نمی گم چون مثل تو عجول نیستم ... حتی
فهمیدم طرف کیه
گول زدن خودم بی فایده بود ! کاملا مشخص بود که ساناز جدیه و شوخی نمی کنه ... وا رفته نشستم روی صندلی و
گفتم :
_جدی که نمیگی ؟
_چرا متاسفانه
زبونم رو کشیدم روی لبم و گفتم :
_خوب؟ دختره کیه ؟
_خوب ... فکر کنم نسترن ! دختر عمه ی حسام ... همونی که هر سال روز عاشورا میریم خونشون هیئتشون .
نسترن رو خوب یادم بود ، چون همیشه از آرامش و ملاحتی که توی چهره اش بود خوشم میومد ...
حتی یه بار به مامان گفته بودم که اگر سنش به احسان می خورد من به عنوان خواهر شوهر پسندیدمش
خیلی ناز و دلنشین بود ... ولی نمی دونستم یعنی حتی فکرشم نمی کردم که حسام بخواد .....
_هوی الهام ! میگم یادته ؟
سرمو تکون دادم ، دوباره گفت :