eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت: –فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی. بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت: –روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی. عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید. عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم می‌آمد. اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت می‌کرد. فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمی‌گذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم. چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت. با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید. چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست. چشم هایم را باز کردم. گوشی‌اش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت. با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت: –صداش بیدارت کرد؟ –نه، بیدار بودم. کی آمدی؟ –همین الان. بعد گوشی‌اش را جواب داد. –سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم. باشه، باشه. حرفش که تمام شدگفت: –پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان. رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم. –چشم آقا. موهایم را شروع به نوازش کردوگفت: –سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –نه، سردم نیست. –پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟ دستش را رها کردم و گفتم: –نه. دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،. «کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟» در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد. هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم: –آرش. بلند خندیدو گفت: –بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم. بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛ –بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم. – ببین اینجارو هم خیس کردی. بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت: –فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن. از حرفش خنده ام گرفت. –آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم. –اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم. –اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر. –دوباره بلند خندیدو گفت: –خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد. کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید. –بیا بشین برات ببافمشون. همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد. –آقا آرش. کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت: –دیگه نشنوم ها... –آخ، چی رو؟ –آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام. خنده ام گرفت. –چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم. –دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد. –عه... یعنی چی؟ –باجدیت گفت: –همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره. –آهان، بین خودمون دوتا نگم؟ –نه، کلا نگو. –خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟ –می‌خوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم. –ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها... –چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن. –چشم. آرش جان. –جانم. –میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس. کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت: –باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش. با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم. پقی زد زیر خنده و گفت: –خیلی بامزه شدی. با شیطنت گفتم: –خوبه که، اونوقت فکر می‌کنن خیلی با هم صمیمی هستیم. –نه دیگه، هر چیزی اندازه داره. بعد انگشت سبابه‌اش رو جلوی صورتم نگه داشت. –اندازه نگه دار که اندازه نکوست. با ابروهای بالا رفته. نگاهش ‌کردم. آرش هم با بد جنسی خنده‌اش را کنترل می‌کرد. ✍ ...
🕰 –تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری می‌تونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم می‌فرستم. فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحه‌ی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازه‌ی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمی‌کند؟ چرا اینقدر آزارش می‌دهد؟ نمی‌فهمیدمش. وقتی به خواسته‌ایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر می‌شود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج می‌شوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را می‌گفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش می‌مانم. حالا این دختره‌ی دیوانه چه می‌گفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمی‌رفت. لحظه‌ایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشم‌هایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا... صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است. سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش می‌دمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایده‌ایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گره‌ی کور خورده بود که فقط خدا می‌توانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خرده‌هایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه‌ شیشه‌ی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصوما‌نه‌ی راستین افتادم و گریه‌ام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریه‌ام بلند نشود. خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی می‌کند. حتما با حرفهایی که پری‌ناز در فیلم می‌گوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست. نمی‌دانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد. با صدای آلارم گوشی‌ام چشم‌هایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهره‌ی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانه‌شان نرفته‌اند. به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشسته‌ی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود. خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم. بقیه هم کم‌کم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همه‌ی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد. نمازم را که خواندم گوشی‌ام را باز کردم. ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چاره‌ایی ندارم بالاخره که خبردار می‌شوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد. ...
_چشم جفتمون بلند شدیم ، تو دلم گفتم خدا رو شکر حسام غریبه نیست مدل خونه هامونم یکیه تراسُ بلده ! اصلا از این قرتی بازی ها خوشم نمیاد که عروس حکم راهنما رو پیدا می کنه ! هوای آزاد چقدر خوب بودا ! بدون تعارف نشستم روی صندلیی که همیشه اونجا بود حسام گفت : _چه تعارفی ! جوابی ندادم ، خیلی سوال داشتم ازش اما انگار حالا که کنارم بود زبونم کار نمی کرد وقتی دید چیزی نمیگم دوباره خودش ادامه داد : _دختردایی ما رو فرستادن با هم حرف بزنیما ! وقت تنگه اون طرف الان تایمر گرفتن دستشون نیشخندی زدم و به طعنه گفتم : _چه حرفی پسر عمه !؟ یه خواستگاری سوری که دیگه نیازی به تفاهم و توافق نداره ، مهم آبروی حاجیه که ما باید جمعش کنیم ! حسام با تعجب بهم نگاه کرد .. _ این چه حرفیه ؟ چرا سوری ؟ دلم خیلی پر بود ، بلند شدم و با لحن نیشدارم گفتم : _ چرا !؟ هر کی ندونه من و تو که می دونیم مجلس امشب فقط یه مسخره بازیه متنفرم از اینکه بشم عروسک دست این و اون حتی اگر عروسک گردونش بابای تو باشه که به اندازه پدرم براش احترام قائل بودم و هستم _چقدر تند میری ، کی گفته مراسم امشب مسخره بازیه ؟ تو واقعا فکر می کنی که حاج کاظم همینجوری رو هوا فقط از ترس یه مزاحم میاد با سرنوشت دو تا جوان که یکیش پسر خودشه بازی کنه ؟ _هه ، فعلا که دقیقا داره همین کار رو میکنه ! _داری اشتباه می کنی ، تو هیچی نمی دونی _میشه بگی تا بدونم ؟ اصلا چیزیم هست که ندونم ؟ _دیشب با بابام حرف زدم ، گفت می دونه که بین من و تو چیزی نیست چون خیالش از هر دومون راحته ، که اگر نبود اجازه نمی داد تو یه خونه زندگی کنیم _پس چرا به اینجا رسوندش اگر اون چرت و پرتها رو باور نکرده بود ؟ _گفت ازدواج ما مصلحته ، خیره ، کی از تو بهتر دلم می خواست سوال اصلی رو ازش بپرسم ولی شرم مانع می شد ، دوست داشتم بگم تو چی ؟ اصلاخودت راضی هستی یا نه ! وقتی سکوتم رو دید تکیه داد به دیوار و گفت : _خیلی حرف ها هست که باید بزنم و بشنوی اما نه اینجا ، الان واقعا جاش نیست