eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 دلم برایش ضعف رفت و ناخودآگاه لبخندی بر لبم نشست. چشم هایش از سقف سر خوردند و درعمق چشم هایم افتادند. برای چند ثانیه بی حرکت ماند و مات من شد. سرش بانداژ بود. با کمک دستهایش تقریبا نشست، ولی چشم هایش قفل چشم هایم شده بودند. اولین کسی که باهزارزحمت این قفل رابازکردمن بودم. سلام دادم و گلهارا روی کمد کنارتختش گذاشتم. مریض تخت کناری اش خواب بود و آن دوتخت دیگر هم خالی بودند. آنقدر ذوق زده شده بود که ترجیح دادم یک قدم عقب تر برم و بعدسلام بدهم و حالش را بپرسم. بالاخره خودش را جمع و جور کردو جواب سلامم را دادو تشکر کرد. نگاهش را به گلها انداخت و گفت: –چرا زحمت کشیدید، شما خودتون گلستونید، همین امدنتون برام یه دنیا می ارزید. همانطور که سرم پایین بود گفتم: –قابلی نداره. دستهایش را به هم گره زدو نگاهشان کرد. – وقتی همراه بچه ها نبودید، غم عالم ریخت توی دلم، با خودم فکر کردم یعنی من حتی در حد یه احوالپرسی چند دقیقه ایی هم براتون ارزش نداشتم؟ خیلی حالم گرفته شد. خیلی از حرف های بچه ها رو اصلا نمی شنیدم. نگاهم راروی صورتش چرخاندم و گفتم: –وظیفه خودم دونستم که حالتون رو بپرسم. ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁✨🍁
🍀🍀🍀🌸🍀🍀🍀🌸🍀🍀🍀🌸🍀🍀🍀🌸 🕰 با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت. صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم. منشی گفت: –آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن. خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم: –وصل کن. همین که تلفن وصل شد ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد. –من و باش که می‌خواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی... چشم‌هایم را بستم. –حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم. –آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دختره‌ی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده... گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم: –اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه. این تند تند حرف زدنش دیوانه‌ام می‌کرد. در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم: –خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید: –چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت: –پری‌ناز خانم هستن. جدی‌گفتم: –گفتم هیچ تلفنی. منشی مستاسل گفت: –آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن. به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم. –چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو. سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت: –واقعا که راستین فکر نمی‌کردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره. این زود گریه‌کردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم. –کار واجبت رو بگو. –میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟ –دقیقا، دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور می‌شدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم می‌خورد. گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم می‌کرد گفتم: –هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پری‌ناز. حتی اگه گفت داره میمیره. بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم می‌ساییدم گفتم: –دفعه‌ی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پری‌ناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟ با تکان‌های شدید سرش اعلام فهم کرد. وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده. پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم: –شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست. تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر‌ به زیر گفت: –آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا می‌مونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره. پوفی کردم. –اونا که فکر می‌کنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمی‌کنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید. سرش را تکان داد و رفت. با روشن و خاموش شدن گوشی‌ام دوباره اسم پری‌ناز روی گوشی‌ام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چند‌باره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدی‌ا‌ش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهر داشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام می‌داد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم. ... .....★♥️★....
_ من اصولا آدم شناس خوبی هستم عزیزم . ۱۲ یادت نره . بای احمق ! حتی نذاشت جوابشو بدم . آدم شناس خوبی هستم ! آره جون خودت ... یه بار که قالت بذارن میفهمی چه خبره ! شاید اگر یکم لحنش ملایم بود حتما قبول میکردم که برم . ولی نوع حرف زدنش جوری بود که انگار من عاشق دل خستش شدم و منتظرم وقت تعیین بکنه فقط ! تصمیم گرفتم نرم تا ببینم چیکار میکنه . دوباره رفتم سراغ عکس و تراکت . ساعت از ۱۲ گذشته بود از ترس اینکه یه وقت نیاد بالا و بهم گیر بده رفتم ۲ تا چای ریختم و بردم پیش محمودی که حداقل به هوای اون خیالم راحت باشه . داشتیم در مورد ستاره حرف میزدیم و اینکه خیلی دختر بانمک و خوبیه که در باز شد و پارسا اومد تو ... لیوان چای رو که نزدیک دهنم برده بودم دوباره آوردم پایین ! دستش به دستگیره در بود وقتی منو دید لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : خسته نباشید خانومها ! محمودی که تازه متوجه شده بود برگشت سمت پارسا و با خوشرویی همیشگی گفت : سلام آقای نبوی مرسی .شما خسته نباشی منم برای اینکه جلوی محمودی تابلو نشم سری تکون دادم و یه سلام آروم گفتم . پارسا در رو بست و رو به من گفت : چایش خوشمزست !؟ محمودی سریع بلند شد _وای ... الان براتون یه فنجون میارم _مرسی خدا لعنتت کنه میترا ! چه وقت آشپزخونه رفتن بود ؟ اومد بالای سرم وایستاد و با صدای آروم گفت : _گفتم که از انتظار خوشم نمیاد . دلت میاد منو نیم ساعت پایین الاف کنی !؟ فکر میکردم مهربون و خوش قول باشی داشتم با انگشت لبه لیوان رو دور میزدم . _ من قولی نداده بودم که بد قولی کنم _ چه بدقولی بدتر از این که منو دلمو چشم انتظار گذاشتی ؟ با استرس به آشپزخونه نگاهی انداختم ... _ الهام ؟ لحن صدا کردنش جوری بود که ناخواداگاه بهش خیره شدم .... بعد از چند لحظه گفت : _ گفته بودم رنگ چشمات خیلی قشنگه ؟ میترسم غرقش بشم ! وقعا کم آوردم ! به عادت همیشگی لبم رو گاز گرفتم و سریع سرم رو انداختم پایین صدای خنده اش بلند شد : _اصلا من عاشق همین خجالت کشیدنت شدم از روز اول ! _بفرمایید .