eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید. آب میوه را گرفت و گفت: –خودتون خوبید؟ –شما خوب باشید، خوبم. ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا. قسمت رو ما خودمون می سازیم. نگاه گنگی به من انداخت و پرسید: –به خاطر خدا؟ نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت. نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم. راحیل هنوز در همان حالت بود. صدایش زدم جواب نداد، بلند شد و گفت: – باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم: – لطفا بشین. برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت: – استاد راهمون نمیده‌ها. نگران گفتم: – با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه) دوتا مک به نی زد و دوباره بلند شد و گفت: – باید زودتر بریم. بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانه‌ی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود. نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم: –فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه. برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت: –ممنونم. وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همه‌ی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من. بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد. چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیرد و من نگویم که هنوز خبر نداده. از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کم‌کم مادرم هم علاقمند شده زودتر با او آشنا شود. بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمد و کنارم نشست و گفت: –میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟ لبخندی زدم و گفتم: –مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید... ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری. سرم را پایین انداختم و گفتم: – از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، می‌ترسم... مادرم با تعجب حرفم را برید و گفت: –چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟ ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه... بعد آرام ادامه دادم: – انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم. –کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا... نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم: –نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه. بلند شدم که به اتاقم بروم، مادر گفت: –میوه بخور بعد. دلخور گفتم: –دیگه از گلوم پایین نمیره. روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم. اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت: –بله. نوشتم: –یه دنیا دلم گرفته. چند دقیقه‌ای طول کشید و پیام داد: – می خواهید حالتون خوب بشه؟ نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم: ــ آره خب. ــ با خدا حرف بزنید. نوشتم: – باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی... ــ حرف از محالات نزنید. برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد. همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد. ✍ ...
🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿 🕰 یعنی مادر به خاطر من گریه می‌کرد؟ دلم می‌خواست به او بگویم من الان در بهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم، اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستارها می‌داد شروع به شوک زدن کرد. دلم نمی‌خواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب از انتهای سالن می‌آمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش را برداشت و آرام آرام از آنجا دور شد. امینه لیوان بعدی را به طرف دیگر برد. آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشسته‌‌بودند. لیوان آب را مقابل نورا گرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر‌ نورا لیوان آب را گرفت و تشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهره‌ی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم. ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعه‌ایی آب به نورا خوراند و گفت: –توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن. نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانه‌ی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرا می‌بیند. نظری به خودم انداختم سفید و درخشان بودم. چشم‌های آقا حنیف گرد شد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه ‌به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد. نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا می‌رفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر می‌خواستم با چشم مادی این نور را نگاه کنم توانایی‌اش را نداشتم. شاید چشمم آسیب می‌دید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت می‌بردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته می‌توانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من می‌داد و مرا راهنمایی می‌کرد. نمی‌دانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمی‌دیدم ولی صدایش را می‌شنیدم. دقیقا نمی‌دانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوق‌العاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهی‌ام می‌کرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نور بروم. من هم فورا قبول کردم. امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشی‌اش می‌آمد قرآن می‌خواند و هم زمان اشک از چشم‌هایش جاری بود. یادم آمد که او تقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است. نور از دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا می‌رفت. باد درختهایی که در باغچه‌ی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرار داشتند را تکان می‌داد ولی من باد را حس نمی‌کردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشم‌هایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار می‌دیدم. نه فقط رنگ درختها، همه‌ی رنگها زیباتر شده بودند. می‌خواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجه‌ی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم می‌توانست انجام دهد. ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیر‌محسن شنیده بودم که مرحله‌ی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیر‌محسن را متوجه‌ی خودم کنم. دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتر بود و با تعجب و دلسوزی به امیر‌محسن نگاه می‌کرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچاره‌ام با این وضعش دردش کمه لابد خدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته تو کاسش» آن یکی سرش را تکان داد و گفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیر‌محسن اینجور فکر کرده‌اند، به خاطر نسبتی که به خدا دادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندها‌ی از روی عصبانیتم و به خاطر روزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگی‌هایش را می‌بیند و بعضی کارهای از روی نادانی‌اش او را مبهوت می‌کند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس می‌کردم خیلی بزرگ شده ام. ...
میدونستم بخاطر اینکه من راحت باشم میره بیرون . وقتی دراز کشیدم و عمه رفت بیرون و مطمئن شدم در بسته شده دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم . سرم رو توی بالش فرو بردم و زدم زیر گریه .... و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد ... _الهام جونم نصفه شب شده نمیخوای بیدار بشی ؟ والابخدا من اینجا درخت شدم !پاشو دیگـــه با شنیدن صدای سانی و اونهمه شلوغی که انگار از توی سالن میومد چشمام رو باز کردم . یه لحظه یادم رفته بود کجام و چی شده ... ولی با حس سنگینی که توی سرم بود و دردی که داشت دوباره یاد بدبختیام افتادم ! چشمهام پر از اشک شد و تصویر صورت ساناز رو تار دیدم .. _خوبی ؟ چیزی نگفتم . خودش دوباره ادامه داد _نمیگی بهم چی شده ؟ مامانت رو با حسام پیچوندیم ! الان فکر میکنه تو فقط اعصابت خراب بوده که با خیال راحت تو آشپزخونه نشسته پیش عمه ! ولی منو که نمیتونی بپیچونی ... از زیر زبون حسامم که یه کلمه حرف نمیشه بیرون کشید ! _ولم کن ساناز حوصله ندارم _مگه چسبیدمت ؟ پاشو صورتت رو یه آب بزن بریم بیرون . الان تابلو میشی ها ! _به درک . حوصله هیچی رو ندارم . برو بگو الهام مرده _الهی لال بشی تو با این حرف زدنت ! خدا نصفت کنه که انقدر مرگ و میر رو میکشی وسط ! میدونستم باز میخواد دو ساعت چرت و پرت بگه که منو بخندونه .. _حسام بهت نگفت چی شده ؟ _نه والا ! هر کاری کردم فقط گفت از خودش بپرس من در جریان نیستم ! توام که تا بیای حرف بزنی من دق کردم ! چیزی نگفتم ... چشمم بی هدف توی اتاق چرخ میخورد .... چه چراغ خواب بامزه ای داشت حامد . چرا تا حالا ندیده بودمش .... خوشگل بودا ! _الهام ! باباتو صدا کنم بریم درمونگاه ؟ _چرا؟ _آخه مثل دیوونه ها به در و دیوار نگاه میکنی ! _ساناز _جانم ؟ _پیشم میمونی ؟ _ معلومه که میمونم دیوونه ! محکم بغلم کرد ... بغضم ترکید و زدم زیر گریه ... چقدر خوبه که یکی باشه و تو همچین وقتایی بهش تکیه کنی . نتونستم بیشتر از این بریزم توی خودم و هر چی که امروز اتفاق افتاده بود رو بهش گفتم . ‌