eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر با خودم درگیر شدم. از همان لحظه ای که پیمان آن حرفها را زد، تمام افکارم درگیر کارها و رفتار های دکتر شد. سر ظهر بود که یک بشقاب غذا برایش بردم. پیمان در اتاق را باز کرد و من تنها سینی غذا را سمتش گرفتم. او هم حرفی نزد و سینی را گرفت که همان لحظه صدای ضعیفی شنیدم: _ شرمنده‌ام کردید خانوم تاجدار. سرم را کمی جلو کشیدم و از کنار در نگاهی به او انداختم . کنار کپسول اکسیژن نشسته بود و ماسکش را تنها برای چند دقیقه ای صحبت کردن، پایین کشیده بود. لحظه‌ای از دیدنش با آن حال و روز نفسم گرفت. به زور لبخندی زدم و گفتم: _ این چه حرفیه ... کاری نکردم نوش جان... انشالله بهتر میشید. لبخندی زد که به ظاهر لبخند بود ولی تلخندی بیش نبود. به وضوح احساس غم نشسته در دلش را می‌شد، فهمید. به بهداری برگشتم و دیگر حتی نتوانستم یک قاشق لب به غذا بزنم. میان تار و پود نازک خاطراتم، داشتم به این نتیجه می رسیدم که من هم دوستش دارم. مخصوصاً از همان روزی که نامه‌ای نوشت و از تفالی که زده بود، صحبت کرد. از لبخندهای گاه و بی گاه این اواخرش . نمی‌خواستم حالش را از این بدتر ببینم و نمی‌دانم چرا فکر می کردم اگر سکوت کنم و حرفی نزنم حالش از این بدتر خواهد شد. شاید به خاطر امیدی که نداشت و سکوتی که لازم می دانست تا حقیقت را فاش نکند. انگار حرفهای آقا پیمان، اثر خود را گذاشته بود. تا شب فکر کردم که دیدم تنها راه درمان روح خسته و شکننده ی دکتر، اعتراف من است و چقدر سخت بود این اعتراف! آن شب سخت ترین شب عمرم بود. تا صبح در همان اتاق ماندم و فکر کردم نم نم های صبح بود که برای نماز صبح وضو گرفتم و نمازم را خواندم که صدای آقا پیمان از پشت پنجره شنیده شد : _خانوم پرستار! پنجره را گشودم. هنوز هوا تاریک بود و آقا پیمان پشت پنجره ایستاده. لحظه ای دلم ریخت. _چیزی شده؟... دکتر، حالش خوبه؟ لبخند معناداری از دلواپسی ام به لب آورد. _حالش خوبه... اونم نگران حال شما بود. متعجب نگاهش کردم : _حال من چرا؟ لبخندش کشیده شد ‌ : _ دکتر نگرانت شده... دو بار اومده توی حیاط... دیده برق اتاقتون روشن هست، نگران شده.... میگه نکنه لوله بخاری خدای نکرده... در آمده و گاز مونوکسید کربن توی اتاق پخش شده. خنده‌ام گرفت. چه تحلیلی از روشن بودن یک چراغ اتاق کرده بود! _بخاری سالمه... حالم هم خوبه. پیمان با خنده سر پایین انداخت : _میگه خانوم پرستار باید اونقدر خسته باشه که تمام شب رو خوابیده باشه.... پس چرا چراغ اتاقش روشنه؟! با خنده سرم را پایین انداختم که ادامه داد : _ببخشید اگه مزاحمتون شدم . داشت به اتاق ته حیاط بر می گشت که گفتم: _ آقای رستگار. ایستاد. _بله. _تمام شب رو داشتم به حرفاتون فکر می کردم. نگاهم کرد و من ادامه دادم: _ می خواهم با دکتر... امروز حرف بزنم. لبخندی روی لبش شکفت : _بهترین کار رو می کنید .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _الان با کی دعوا داری دقیقا؟!..... با من؟! خیلی دلم می خواست بگویم؛ آره، دقیقا با خود تو..... رفتار خودش را نمی دید انگار . نه به آن برخورد در فست فودی، نه به آن توبیخ در ماشین و نه به این اصرار و آمدن پشت در اتاق من!! چند تا از وسیله ها را که جابه جا کردم، نشستم پشت میز ناهارخوری و مشغول خرد کردن قسمت های گوشت بسته بندی و خرید شده ، شدم. او هم انگار خیلی آن روز بیکار بود. نشست صندلی کنار من و بی مقدمه گفت : _عجیبه برام.... تو که دو متر زبون داری و خوب بلدی حرفتو بزنی چرا طفره میری؟! دایره ی دید چشمانم همان تکه های خرد شده ی گوشت بود که جوابش را دادم: _من اگه دو متر زبون داشتم الان نمی اومدم تا مثل یه خدمتکار، گوشت خرد کنم. به تمسخر حرف من با لحن خاصی که برایم عجیب بود و مرا متعجب کرد، گفت: _لطفا واسه یه پیشنهاد کاری که هیچیش معلوم نیست، بسته کمک های معیشتی نفرستید دم در خونمون. چقدر این جمله برایم آشنا بود! خیره خیره نگاهش کردم. و او انگار منتظر همان لحظه ای بود که من خاطره ی این صحبت را به یاد بیاورم. _این!.... این حرف منه؟! سری تکان داد و تکیه به پشتی صندلی زد و دست به سینه گفت : _سر صبحانه ای که نخوردی و تو شرکت غش کردی، کلی خرید با پیک برات فرستادم.... همه رو به حساب پیشنهاد جدید کاری زدم و تو فرداش، دقیقا با همین لحن طلبکارانه ازم تشکر کردی. تازه یادم آمد که چرخید سمت من و با حرص آمیخته به جدیتی که کمی مرا می‌ترساند گفت : _هیچ وقت یادم نمیره که چطور دست مزد کمک های منو دادی..... تو که مدام می گفتی اهل پول و پله نیستی و فقط می خوای یه حقوق و مزایای ساده داشته باشی مثل بقیه، چی شد که بخاطر پول حاضر شدی بری با یه پیرمرد هم سن بابات ازدواج کنی؟! نمی خواستم خاطره قد علم کنند جلوی چشمانی که هر وقت ظاهر شدند، حالم را خراب کردند. اما او اصرار داشت که بشنود. صدایش بلند تر از قبل شد و عصبی تر. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............