eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خواستم پنجره را ببندم که صدایش باز برخاست : _خانم‌پرستار. سرم را از لای پنجره ی نیمه باز جلو کشیدم: _ بله . _من می خوام برم نان بگیرم واسه صبحانه... بهونه خوبیه که الان برید باهاش صحبت کنید . _ بیداره؟ _بله... به بهانه ی حالش میتونید برید... منم یه کم دیر میام تا حرفاتون رو بزنید. سرم را با خجالت پایین انداختم : _باشه... ولی یه کم زود نیست؟!... هنوز آفتاب نزده! نگذاشت حرفم را بزنم. _در امر خیر... حاجت هیچ استخاره نیست... در ضمن، دیشب اون هم مثل شما تا صبح فکر کرد... آخه منم دیشب باهاش حرف زدم که چرا حرفشو به شما نمی زنه... تو فکر رفت ولی مطمئنم که حرف من روش اثر نداره. نفس عمیقی کشیدم که با خوشحالی ادامه داد: _ من میرم نانوایی. و از همان لحظه رفت. رفتنش را نگریستم و پنجره را بستم . پشت به پنجره چند ثانیه با آشوبی درونی درگیر شدم و در نهایت با قدم هایی محکم سمت اتاق ته حیاط رفتم. ضربه‌ای کوتاه به در زدم و طولی نکشید که در باز شد : _سلام. لبخندی زد : _سلام. _بهتر هستید؟ _الحمدالله... بفرمایید تو... نمیتونم زیاد بدون اکسیژن حرف بزنم. این را گفت و رفت کنار همان کپسول بزرگ اکسیژنی که کنار اتاق بود، نشست. و باز ماسکش را روی دهانش گذاشت. وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی جلو رفتم و مقابلش ایست کردم. با دست اشاره کرد بنشینم و صدایش از پشت محفظه ی ماسک، ضعیف برخاست: _ پیمان حتماً رفته نان بگیره... صبحانه با ما باشید. سرم را پایین گرفتم و در حالیکه نگاهم روی دستانم بود گفتم: _ من بابت دیشب که نگرانتون کردم معذرت می خوام . خندید : _دیشب تقصیر شما نبود... من یه کم توی فکر و خیال رفته بودم... دیشب اصلا نخوابیدم... هر وقت رفتم تو حیاط ، دیدم برق اتاق شما روشنه... نمیدونم چرا یه کم بی خود نگران شدم. سر بلند کردم. دیدنش با آن حال و روز، اذیتم می‌کرد. ترجیح می دادم همان دکتر بد اخلاق گذشته باشد تا آنگونه مریض و بی حال و زیر اکسیژن. _چیزی می خواستید به من بگید؟ سکوتم باعث شد که خودش این سر صحبت را با این پرسش باز کند. _بله . _من می شنوم . _میخواستم بگم که... چقدر سخت بود گفتن! ثانیه ها هم مدام به تفکر می گذشت. اصلاً انگار زبان مادری ام را از یاد برده بودم. آنقدر مکث کردم که پرسید : _حالتون خوبه؟ طوری شده؟ _راستش... نه.... حالم خوب نیست . _چرا زودتر به من نگفتید؟!... انگار کمی مکث من ، مضطربش کرد: _خوب راستش... کلافه از آن همه مکث و خب و سکوت من ، پرسید: _ چی شده؟... چرا اینطوری حرف میزنی؟... خانم بزرگت طوری شده؟ _نه... نه، خانم جان حالش خوبه... منم که حالم بده. اخمی کرد و اینبار طاقت نیاورد. ماسکش را کلاً از جلوی دهانش برداشت و گفت :
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _با توام.... یه بار جواب این سوال منو بده..... گذشتم از سوالای دیگه ام.... از اینکه چطور باز منو پیدا کردی و تونستی از طریق شوهر رامش، وارد زندگی من بشی..... تو فقط بگو چرا؟!.... من کم بهت پول می دادم؟....تو توی شرکت من به کجاها که نرسیدی!.... چی کم داشتی؟! و همین جای کلامش بود که عصبی، کف دستش را با سکوت من، محکم روی میز کوبید. _با توام.... بالافاصله از پشت میز برخاستم. نگاهش هنوز با عصبانیت دنبالم بود که چشم در چشم او، مثل خود حالت عصبی نگاهش، خیره اش شدم. _زندگی خصوصی هر کسی به خودش ربط داره..... و بعد در حالی که دستانم را زیر شیر آب می شستم گفتم : _گوشتا رو هم خودتون خرد کنید..... و تا خواستم از در خروج آشپزخانه بیرون برم، صدای تق تق کفش های پاشنه بلند و نازک زنی در گوشم پیچید و طولی نکشید که شراره جلوی رویم ظاهر شد. _به به..... خانم پرستار بچه! و چنان نازی به چشمان سیاه و ریمل دارش ریخت که حالم بد شد. _رادمهر جان..... باهاش سر قول و قرار به توافق نرسیدی که سرش داد زدی؟! رادمهر حتی جوابش را هم نداد و شراره با یک قدم رو به جلو، خودش را به میز ناهار خوری رساند و درست مقابل رادمهر نشست. نگاهش چند ثانیه با طعنه در صورت رادمهر ماند و کمی بعد سمت من آمد. _میگم خوب شد ماشین دوستم خراب شد و برگشتم خونه.... سریال اینجا جذاب تره..... راستی گفتم بهت تو با این قیافه راحت می تونی کار و کاسبی کنی یا نه؟ هنوز منظور نگاه و حرفش را نگرفته بودم که رادمهر با جدیت پرسید : _ماشین خراب شد که زود برگشتی یا میخواستی به اصطلاح خودت مُچم رو بگیری؟! خندید. _اِ.... زود اومدم؟!.... نذاشتم با پرستار خوشگلمون به توافق برسی؟! _خانم محترم.... شوهر شما متعلق به خود شماست.... نگران نباشید کسی نمی خواد شوهرتون رو صاحب بشه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............