eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_ حالت بده ؟...چرا بهم نگفتی ؟...مشکلت چیه ؟ سرم را پایین گرفتم. خجالت میکشیدم. _ نه... حال جسمی ام رو نمیگم... حال روحی ام بده . همان طور که ماسکش را برداشته بود، پرسید : _حال روحیت بده؟!... خب بگو چی شده؟ سر بلند کردم. می خواستم وقتی از او می پرسم ، نگاهش به من باشد و از نگاهش این جدیت را بخوانم. نگاهش کردم که گفتم : _چند وقتیه که دارم فکر می کنم به رفتارهای شما... که خیلی عوض شده! خندید و تکیه زد باز به دیوار : _ رفتار من! و با پوزخندی ادامه داد: _ رفتار من، به حال روحی تو چه ربطی داره؟! نگاهم را از او دزدیدم. _ربط داره... بعد از تفالی که به حافظ زدید و نمی‌دانم چرا... خواستید شعری که آمد را برام بنویسید؟! _فقط خواستم بدونی، چه شعر جالبی اومد. _چرا باید من بدونم؟!... دونستنش چه ارزشی داره؟!... جز اینکه شما... و مکث کردم. نگاهش بدجوری روی من زوم شده بود. _من چی؟ نفس بلندی کشیدم: _ عاشق شدید. بلند بلند خندید. خنده های حرصی و عصبی : _ چه مزخرفاتی! سرم را بلند کردم و نگاهش. با عصبانیت گفت : _ اگه قرار من توی بهداری هر کاری انجام بدم، شما به عشق برداشت کنید دیگه نمی تونیم با هم همکاری داشته باشیم . انگار چیزی در وجودم یخ زد. شاید قلبم بود. _پس دارید انکار می کنید؟! عصبی تر صدایش را بلند کرد: _ بله... چیزی که نبوده و توهم فانتزی مغز یه پرستار خیالبافی، چون شما هست رو، باید انکار کرد . حرصم گرفت. خودش هم از شدت عصبانیت، نفسش حبس شد. باز ماسک اکسیژن را جلوی دهانش گرفت که گفتم: _ باشه... پس اگه اینطور هست... به قول شما ما دیگه نمی تونیم با هم همکاری داشته باشیم... من همین امروز از اینجا میرم. ماسک را لحظه ای برداشت : _حتماً برو... چون بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم. از جا برخاستم که با همان لحن عصبی و با خنده، خنده ای که بوی تمسخر می داد، باز تکرار کرد: _من عاشق شدم؟! ... خنده داره... فکر نمیکردم اینقدر آدم بی منطقی باشید که فقط به خاطر یه شعر و تفأل به حافظ هم چنین برداشتی کنی. نتوانستم همانطور که سکوت کنم. حس کردم قلبم هزاران تکه شد و با صدای مهیبی شکست. سرم سمتش چرخید که گفتم : _آره... من آدم بی منطقی هستم ... چون عشق منطق سرش نمیشه .... کاش زودتر از اینها باهاتون حرف زده بودم، تا به قول شما، همچین برداشت غلطی نمی کردم و شب و روز هایم رو با این برداشت غلط ، درگیر... که حالا قلبم با این چنین برداشتی، وابسته نمیشد و یک بار دیگر، شکست عشقی نمی‌خوردم... واقعا برای خودم متاسفم .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بلند خندید. _نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه.... و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با ان ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت : _دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه. و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمت رادمهر. _نه عزیزم؟ _دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید. با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کردم و برگشتم به طبقه ی سوم.... به همان تک اتاق 20 متری که شاید برای من ارزشش از کل خانه ی رادمهر و آن همه جلال و شکوهش، بیشتر بود. نشستم باز کنار تک پنجره ی اتاق. باز دلم حتی در خانه ی پر زرق و برق رادمهر هم بدجوری می‌گرفت. از خودم و از زندگی.... از روزهایی که سپری شده بود و هنوز زخم هایش بر تنه ی جان و خاطرات ذهنم باقی بود. نمی دانم چرا باز در همان لحظه، همان وقتی که به گل های رز صورتی مینیاتوری « ساناز » خیره بودم، باز دریچه ای از خاطرات گذشته به رویم باز شد. مادر از بیمارستان مرخص شد. اما موقت.... دکترش می گفت باید هر چه زودتر آنژیو شود و اگر جواب نداد عمل جراحی. و ما برای هر دویش پول نداشتیم. نفس عمیقی کشیدم تا باز شانه هایم طاقت تحمل آن همه سختی را بیاورد. با کمک خاله زهرا، برای مادر غذا درست کردم و آن روز مرخصی گرفتم تا کنارش باشم..... چقدر دلم برایش تنگ شده بود و بهنام رفته بود تا کارهای ترخيص مادر را انجام دهد. و با آمدن مادر، خاله زهرا اسپند دود کرد و من بی طاقت، دویدم سمت حیاط. دلم برایش یک ذره شده بود و دیگر نشد که جلوی احساساتم را بگیرم. صدای گریه ام بلند بود که خودم را در آغوشش رها کردم و گریستم. _باران!.... دخترم.... چرا گریه می کنی مادر؟!.... ببین حالم خوبه..... سرم را از آغوشش که بلند کردم با لبخند گفتم: _دست خودم نیست مامان.... خاله زهرا هم با اسپند دورمان چرخید که بهنام با وسایل بیمارستان و داروهای مادر وارد حیاط شد. _زیاد سرپا نگهش ندارید.... برید تو. و همگی سمت خانه راه افتادیم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............