#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_115
_ حالت بده ؟...چرا بهم نگفتی ؟...مشکلت چیه ؟
سرم را پایین گرفتم. خجالت میکشیدم.
_ نه... حال جسمی ام رو نمیگم... حال روحی ام بده .
همان طور که ماسکش را برداشته بود، پرسید :
_حال روحیت بده؟!... خب بگو چی شده؟
سر بلند کردم. می خواستم وقتی از او می پرسم ، نگاهش به من باشد و از نگاهش این جدیت را بخوانم.
نگاهش کردم که گفتم :
_چند وقتیه که دارم فکر می کنم به رفتارهای شما... که خیلی عوض شده!
خندید و تکیه زد باز به دیوار :
_ رفتار من!
و با پوزخندی ادامه داد:
_ رفتار من، به حال روحی تو چه ربطی داره؟!
نگاهم را از او دزدیدم.
_ربط داره... بعد از تفالی که به حافظ زدید و نمیدانم چرا... خواستید شعری که آمد را برام بنویسید؟!
_فقط خواستم بدونی، چه شعر جالبی اومد.
_چرا باید من بدونم؟!... دونستنش چه ارزشی داره؟!... جز اینکه شما...
و مکث کردم. نگاهش بدجوری روی من زوم شده بود.
_من چی؟
نفس بلندی کشیدم:
_ عاشق شدید.
بلند بلند خندید. خنده های حرصی و عصبی :
_ چه مزخرفاتی!
سرم را بلند کردم و نگاهش. با عصبانیت گفت :
_ اگه قرار من توی بهداری هر کاری انجام بدم، شما به عشق برداشت کنید دیگه نمی تونیم با هم همکاری داشته باشیم .
انگار چیزی در وجودم یخ زد. شاید قلبم بود.
_پس دارید انکار می کنید؟!
عصبی تر صدایش را بلند کرد:
_ بله... چیزی که نبوده و توهم فانتزی مغز یه پرستار خیالبافی، چون شما هست رو، باید انکار کرد .
حرصم گرفت. خودش هم از شدت عصبانیت، نفسش حبس شد. باز ماسک اکسیژن را جلوی دهانش گرفت که گفتم:
_ باشه... پس اگه اینطور هست... به قول شما ما دیگه نمی تونیم با هم همکاری داشته باشیم... من همین امروز از اینجا میرم.
ماسک را لحظه ای برداشت :
_حتماً برو... چون بهتره دیگه همدیگه رو نبینیم.
از جا برخاستم که با همان لحن عصبی و با خنده، خنده ای که بوی تمسخر می داد، باز تکرار کرد:
_من عاشق شدم؟! ... خنده داره... فکر نمیکردم اینقدر آدم بی منطقی باشید که فقط به خاطر یه شعر و تفأل به حافظ هم چنین برداشتی کنی.
نتوانستم همانطور که سکوت کنم. حس کردم قلبم هزاران تکه شد و با صدای مهیبی شکست. سرم سمتش چرخید که گفتم :
_آره... من آدم بی منطقی هستم ... چون عشق منطق سرش نمیشه .... کاش زودتر از اینها باهاتون حرف زده بودم، تا به قول شما، همچین برداشت غلطی نمی کردم و شب و روز هایم رو با این برداشت غلط ، درگیر... که حالا قلبم با این چنین برداشتی، وابسته نمیشد و یک بار دیگر، شکست عشقی نمیخوردم... واقعا برای خودم متاسفم .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_115
بلند خندید.
_نه اتفاقا می خوام یکی صاحبش بشه....
و بعد در حالی که پنجه ی دست راستش را با ان ناخن های بلند و لاک زده باز می کرد گفت :
_دلم می خواد یکی بیاد این کوه یخ رو صاحب بشه ببینم واسه من اینقدر یخه یا واسه بقیه هم همینه.
و محکم دستش را مشت کرد و سرش را با نازی کج کرد سمت رادمهر.
_نه عزیزم؟
_دعواهای زناشویی شما به من ربطی نداره.... در ضمن، من خدمتکار نیستم ، پرستار بچه ام.... پس گوشتا رو خودتون خرد کنید.
با گفتن این جمله آشپزخانه را ترک کردم و برگشتم به طبقه ی سوم.... به همان تک اتاق 20 متری که شاید برای من ارزشش از کل خانه ی رادمهر و آن همه جلال و شکوهش، بیشتر بود.
نشستم باز کنار تک پنجره ی اتاق.
باز دلم حتی در خانه ی پر زرق و برق رادمهر هم بدجوری میگرفت.
از خودم و از زندگی....
از روزهایی که سپری شده بود و هنوز زخم هایش بر تنه ی جان و خاطرات ذهنم باقی بود.
نمی دانم چرا باز در همان لحظه، همان وقتی که به گل های رز صورتی مینیاتوری « ساناز » خیره بودم، باز دریچه ای از خاطرات گذشته به رویم باز شد.
مادر از بیمارستان مرخص شد.
اما موقت....
دکترش می گفت باید هر چه زودتر آنژیو شود و اگر جواب نداد عمل جراحی.
و ما برای هر دویش پول نداشتیم.
نفس عمیقی کشیدم تا باز شانه هایم طاقت تحمل آن همه سختی را بیاورد.
با کمک خاله زهرا، برای مادر غذا درست کردم و آن روز مرخصی گرفتم تا کنارش باشم.....
چقدر دلم برایش تنگ شده بود و بهنام رفته بود تا کارهای ترخيص مادر را انجام دهد.
و با آمدن مادر، خاله زهرا اسپند دود کرد و من بی طاقت، دویدم سمت حیاط.
دلم برایش یک ذره شده بود و دیگر نشد که جلوی احساساتم را بگیرم.
صدای گریه ام بلند بود که خودم را در آغوشش رها کردم و گریستم.
_باران!.... دخترم.... چرا گریه می کنی مادر؟!.... ببین حالم خوبه.....
سرم را از آغوشش که بلند کردم با لبخند گفتم:
_دست خودم نیست مامان....
خاله زهرا هم با اسپند دورمان چرخید که بهنام با وسایل بیمارستان و داروهای مادر وارد حیاط شد.
_زیاد سرپا نگهش ندارید.... برید تو.
و همگی سمت خانه راه افتادیم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............