#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_116
آنقدر عصبی بود که با سر انگشتان دستش مدام ، خطوط فرضی پیشانیاش را، لمس می کرد .
سمت در اتاق رفتم که بلند و عصبی گفت:
_ همین امروز برو.
_حتماً.
و در اتاق را محکم پشت سرم بستم.
به بهداری برگشتم. حالم بدجوری بهم ریخت و در این میان، چشمانم و قلبم از همه بیشتر می سوخت!
چشمانم از سوزش اشک و قلبم از حس تحقير.
وسایلی که در اتاق دکتر داشتم را جمع کردم. اما ساک دستی ام، در اتاق ته حیاط مانده بود. اما طولی نکشید که آقای رستگار به اتاقم آمد و تا در اتاق دکتر را با عصبانیت گشود، گفتم :
_گفتید عاشق شده!؟... این بود عشقش؟!... تا امروز اینجوری تحقیر نشده بودم .
او هم عصبی جواب داد:
_ به خدا داره انکار میکنه... من از دلش خبر دارم.
_خبر دارید یا ندارید، دیگه فرقی نمی کنه... حرفهایی زده شد که دیگه حرمتی واسه موندن بینمون نیست... لطفاً ساک دستی منو از اتاق ته حیاط بیارید... باید قبل از ساعت ۸ خودمو به مینیبوس روستا برسونم.
نفس بلندی کشید :
_یه کم صبور باشید خانم پرستار... به خدا عاشق شده... ولی به خاطر مریضی اش با شما اینجوری صحبت کرده... که به منطق خودش در حق شما فداکاری کرده باشه.
صدای فریادم برخاست :
_فداکاری؟! ... این تحقیر بود یا فداکاری؟! ... به هرحال من دیگه اینجا نمیمونم... لطفاً ساک دستی منو بیارید.
او هم انگار مثل دوستش لج کرده بود:
_ می تونید خودتون برید و از اتاقتون بر دارید.
_حتما این کار رو می کنم.
با همان عصبانیت، از کنارش گذشتم و به سمت اتاق ته حیاط رفتم . در اتاق را بی در زدن، گشودم و یکراست سراغ ساک دستی رفتم و آنرا از گوشه ی اتاق برداشتم و وسایلی را که در اتاق داشتم، جمع می کردم، که عصبی فریاد زد :
_خوبه این اتاق در داره! ...
بی توجه به او وسایلم را درون ساکم ریختم و او با همان لحن عصبانی، وانمود کرد که هنوز خیلی از حرف ام عصبی است .
_چه حرفایی!... حالا چون ازت خواستم بمونی، فکر کردی حتماً عاشقت شدم... یا چون بهونه گیر و بداخلاق نیستم، همچین فکری کردی؟
محکم و بلند گفتم:
_ بس کن...
توانم تا همانجا بود برای شنیدن. خودش هم لحظه ای از صدای بلندم شوکه شد. چشم در چشمش، مصمم و دلخور جواب دادم :
_خواهشاً بزار با خاطره ی خوب از اینجا برم... بزار اگه این فکر یک توهم فانتزیه به قول خودت ، که هست، پس بذار با همین تفکر هم، همکاری ما تموم بشه .
لحظه ای گره محکم ابروانش باز شد. شاید به خاطر لحن کلامم بود.
اولین باری بود که از صیغه ی دوم شخص مفرد با او صحبت می کردم و او هم چنین توقعی نداشت. سکوت کرد و من وسایلم را جمع کردم و قبل از خروج از اتاق بیآنکه نگاهش کنم، جلوی در ایستادم و گفتم :
_با آنکه حتی... توهم یا خیال بافی بود... ولی من می خوام فکر کنم که اون چیزی که از نگاهت و رفتارت و حرفات دیدم و حس کردم... یک واقعیت محض بود... امیدوارم حالت بهتر بشه ، دکتر پورمهر... خداحافظ .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_116
تخت خواب تک نفره ی اتاق را برایش در سالن گذاشته بودیم که روی تخت دراز کشید و گفت :
_دلم براتون تنگ شده بود....
با عشق به چهره ی مادر نگاه کردم. خاله زهرا یه کاسه ی کوچک کاچی برای مادر درست کرده بود که روی سینی برایش آورد و گفت :
_بخور یه خورده جون بگیری.
و همان موقع بهنام هم سر رسید و نشست کنار تخت مادر.
_قربون مادر گلم برم.... بهتری؟
و مادر با لبخند به بهنام نگاهی انداخت.
_آره پسرم... ببخشید که از کار و زندگی انداختمت.
_این چه حرفیه.... شما خوب بشی من حالم خوشه.
خاله زهرا با اجازه ای گفت و برخاست.
_خب حالا که به سلامتی برگشتی پیش بچه هات.... من برم که الانه بچه هام از راه برسن و یکی از یکی گرسنه تر.
_شما که ماشاالله دختراتون بزرگ شدن... دیگه بچه نیستن..
من این را گفتم و خاله زهرا با نگاهی به من جواب داد:
_همه که مثل شما همه کاره نیستن خانم.... به خدا اگه یه پسر داشتم می اومدم خواستگاری این دخترت زیور جان.... ولی چه کنم که خدا به من پسر نداد.... ماشاالله دخترت همه فن حریفه.... همین چند روز پیش با کلی خرید اومد خونه... عجب شرکتی کار می کنه....
از همان جای حرف خاله زهرا بود که احساس کردم ممکن است باز حرف شاسی بلند را پیش بکشد و آهسته گفتم :
_میگم دیرتون نشه.... دخترا گرسنه اند.... الان می رسن....
اما خاله زهرا بی توجه به من ادامه می داد:
_همین چند روز پیش.... یه آقایی با شاسی بلندِ چنان و چنان، خانم رو تا دم در خونه رسوند.... الهی خدا واسه ی همه ی دخترا بسازه.... من دیگه برم دیرم شد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............