eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
از اتاق که بیرون زدم، آقا پیمان را دیدم که درست کنار پنجره ی اتاق درون بهداری، ایستاده بود و قطعاً حرفهای ما را شنیده. سر افکنده بود که گفت: _ متاسفم... فکر نمیکردم اینطوری بشه.... حامد یه احمق به تمام معناست... خودش هم نفهمیده که با این کارش، چه عزیزی رو از دست میده. _دیگه برام مهم نیست... بهش بگید درعوض، خاطره هاش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. به سمت بهداری رفتم. نگاهم روی ساعت بود. ساعت نزدیک ۷ بود و با آن که تا حرکت مینی بوس روستا، یک ساعتی زمان مانده بود، اما حاضر شدم و از بهداری بیرون زدم. آقا پیمان در حیاط بهداری ایستاده بود که با دیدنم گفت: _ لااقل بزارید من شما رو برسونم. _لازم نیست... برگردید بهداری... مراقبش باشید... شاید امروز بیشتر از روزهای قبل حالش بد بشه. از شنیدن این حرفم، پیمان در جا خشکش زد. چند قدمی از او دور نشده بودم که بدون اینکه به عقب سر برگردانم باز گفتم: _راستی... گلنار دختر خوبیه... خواهش می کنم فراموش نکنید که همین اتفاقی که برای من افتاد، ممکنه برای شما و گلنار هم بیفته... پس بهتره مثل رفیقتون نباشید و به قول خودتون حواستون جمع باشه که درصورت جهالت، چه عزیزی رو از دست خواهید داد . این را گفتم و از سربالایی تند روستا حرکت کردم. طولی نکشید که در سکوت راه، بغضم گرفت و اشکآنم جاری شد. از روستا خارج شده بودم که اهالی روستا را که کنار جاده ی خاکی، منتظر آمدن مینی‌بوس بودند، را دیدم. خیلی ها مرا می شناختند و بعضی هم مهمان اهالی روستا بودند. اما با این حال، هیچ کس از من نپرسید، کجا و چرا می خواهم با مینی‌بوس روستا بروم؟ کمی دورتر از جمع، روی زمین نشستم و به ذهن درگیرم، اجازه ی استراحت دادم اما گاهی سوزش قلبم بود که نمی گذاشت، مغزم درست تحلیل کند و مدام به من تلنگر می زد که او مرا تحقیق کرده است. و من باز چشم می بستم تا خاطرات گذشته، ذهنم را درگیر کند و گاهی اشکی از گوشه چشمم می افتاد. کاش آن روز آرزو نمی کردم که همان دکتر بداخلاق قبلی را ببینم تا آن حامد پور مهر بیمار و بدحال . و چه زود دعایم مستجاب شد . دلم شکست و همه چیز تمام گشت. حتی آن لحظه بود که به خودم هم ثابت شد که چقدر دوستش داشته ام. باور کردم که تمام این مدت او با جدیت کاری‌اش، توجهاتش، مرا به خود وابسته کرد و من عادت کرده بودم به وجودش! و این عادت کم کم تبدیل شد به محبت، به عشق . و آن روز همه چیز یک دفعه تمام شد و من حس کردم بزرگترین ضربه ی روحی را، پس از مرگ پدر و مادرم، خورده ام. انگار برگشته بودم به همان روزهایی که تازه پدر و مادر را از دست داده بودم. دوباره افسرده و غمگین در فکر فرو رفتم. تمام مسیر روستا تا فیروزکوه را فکر کردم و قلبم چقدر بد عادت شده بود! و طوری کم طاقت که همان چند ساعت دوری را، تحمل نداشت انگار .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آخرش هم همه چی را گفت و رفت. بعد از رفتن خاله زهرا، من ماندم و اخم های بهنام و سوال مادر. _قضیه ی شاسی بلند چیه؟ _هیچی... یکی از.... همکاران شرکت ماست.... یه آقا مهندسه.... خواست منو برسونه همین. نگاه مادر توی صورتم طوری چرخید که راست و دروغ قضیه را نگفته، کشف کرد. من و بهنام هم هر دو سکوت کردیم تا مادر خودش کاسه ی خالی کاچی را با سینی زمین گذاشت و گفت : _من یه چند شبی هست تو بیمارستان درست و حسابی نخوابیدم.... چشمم بدجوری خواب می خواد. فوری از جا برخاستم و سینی را برداشتم و سمت آشپزخانه رفتم. طولی نکشید که بهنام هم دنبالم آمد. _باران.... بی آنکه سمتش بچرخم و نگاهش کنم جوابش را دادم که گفت : _خواستگارته؟ _نه.... مکثی کرد و باز گفت : _اگر بفهمم یه وقت واسه خاطر پول با یکی از همین شاسی بلند دارا..... نگفته با حرص چرخیدم سمتش و در حینی که عصبانیتم در صدایم گم می کردم تا به گوش مادر نرسد، جوابش را دادم: _بچه نیستم بهنام.... یه بار دیگه هم این حرفو به من بزنی دیگه باهات حرفم نمی زنم.... فهمیدی یا نه. فقط با چشمان سیاهش تهدیدم کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. شاید از همان لحظه جرقه ی کمک مالی گرفتن، بخاطر داروهای مادر، را بهنام به سرم انداخت. اما سرنوشت برایم چیز دیگری نوشته بود.... هنوز زود بود تا اتفاقات ترسناک زندگی من رخ بنماید.... شاید باید به لبه ی یک پرتگاه می رسیدم تا به سقوط هم راضی شوم.... فقط بخاطر مادر! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............