eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت در خانه ی خانم جان، با ساکی که دو دستی گرفته بودم و انگار وزن آن داشت شانه هایم را به سمت پایین می کشید، به انتظار باز شدن در، ایستاده بودم. طولی نکشید که صدای خانم جان بلند شد: _ بله. و من هیچ نگفتم و در بازگشت. نگاهش روی صورتم ماند و کمی بعد لبخند زد : _ مستانه! وارد حیاط شدم که مرا در آغوش کشید: _ چطوری دختر؟... می دونی چند ماه نیومدی دیدنم؟ سر افکنده گفتم: _ ببخشید... حالا اومدم که بمونم . _بمونم؟... یعنی چی که بمونم؟ از کنار خانم جان گذشتم و وارد خانه شدم. هوا هوای عید بود. باز گلدان‌های شمعدانی خانم جان گل کرده و درختان سیب شکوفه داده بود. نگاهم در حیاط چرخید. خانم جان هنوز جلوی در ایستاده بود و محو تماشای من و جواب سوالی که نداده بودم. روی پله ی ورودی خانه نشستم و ساکم را زمین گذاشتم. خانم‌جان در را بست و جلو آمد : _چی شده مستانه ؟ با لبخند سر بلند کردم: _ چی شده؟... چیزی نشده... اومدم عید پیش شما بمونم. _کل عید رو؟ _ کل عید رو . لبخندی روی لبش شکفت. _پس وسایلت رو حاضر کن که آصف داره میاد دنبالمون. نفس عمیقی کشیدم. دلم واقعاً انگار این دوری را نمی خواست . هرچند جلوی چشمانی که به شکوفه های سیب حیاط خانم جان خیره بود، خاطرات روستا داشت رژه می رفت ، اما اشک در چشمانم موج گرفت. فوری با صدایی که می خواستم پر انرژی جلوه دهم، برخاستم. _ پس من میرم یه چمدون ببندم تا آقا آصف نیومده. و ساکم را از روی زمین برداشتم و دویدم سمت پله های طبقه دوم. دلم برای دیدن اتاقم تنگ شده بود. تا در اتاقم را گشودم، باز خاطرات و حال هوای گذشته ها را در سرم زنده شد . از حضور پدر و مادر گرفته تا گریه های غم از دست دادنشان و حتی بهم خوردن نامزدی من و مهیار! نفس بلندی از هجوم خاطرات کشیدم. سمت کمد لباس هایم رفتم و فقط برای آن که به گذشته ها فکر نکنم، چند دست لباس، از درون کشو بیرون کشیدم. سخت بود. واقعاً سخت بود. بعد از عشق مهیار، بعد از داغ پدر و مادرم، حالا با آن همه خاطره ای که رنگ و بوی روستا را داشت ، میخواستم دیوانه شوم. تا بعدازظهر سعی کردم لبخند بزنم و نقاب بر چهره ی پر غمم بکشم. بالاخره بعد از ظهر آقا آصف آمد و حس کردم حتی دلم برای دیدن او هم تنگ شده. از دیدنم خوشحال شد. حتی باور نمی کرد که قرار است عید آن سال را با آنها بگذرانم. یکدفعه چقدر همه چیز تغییر کرد! منی که فکر می‌کردم، عید را در روستا خواهم گذراند. کنار گلنار و بی بی. با شوخی های آقا پیمان و لبخندهای تلخ دکتر. حالا داشتم با خانم جان به سفر می رفتم تا با حال و هوای پاک و زیبا و دلپذیر روستا، خداحافظی کنم . و انگار دلشوره گرفتم برای دیدن مهیار. اما چاره‌ای نبود. بالاخره باید یک روز باز همدیگر را می دیدیم و شاید این دیدار بعد از مدت ها لازم بود .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ در افکارم غرق بودم که چند ضربه ی کوتاه به در اتاق خورد و در بدون اجازه ی صادر شده از طرف من، باز شد! شراره بود. لباس عوض کرده بود. یک تونیک بلند پوشیده بود و پاهای خوش تراشش را به نمایش گذاشته بود. دمپایی های پاشنه داری به پا داشت که آهنگ بدی روی سنگ های خانه می نواخت. و در تعحب بودم چطور با آن صدای کوبش دمپایی های او، من متوجه حضورش پشت در اتاق نشدم! قدمی به داخل آمده بود که چرخی زد و نگاهی به من انداخت. _خوب جای خواب مفتی واسه خودت ردیف کردی..... عجب ویویی هم داره اینجا.... سرم را پایین گرفتم تا کمتر نگاه تحقیر آمیزش را ببینم. _اسمت رو یادم رفت.... چی بود؟ _باران... _ باران! .... من و رادمهر فقط یه هم خونه ایم .... من هر کاری که تو بگی کردم تا زندگیم رو نگه دارم ولی.... نمی شه.... رادمهر نمی خواد.... منم قید اعصاب خردکنی و جنگ و جدال رو زدم و میرم با دوستام تفریح.... مکثی کرد و نگاه چشمانش را با نازی بی دلیل به من دوخت. _خواستم بهت بگم که زور بیخودی نزنی.... فوری با اخم پرسیدم : _ببخشید منظورتون از زور بیخودی چیه؟! خندید و آمد سمت من. طرف دیگر پنجره، روی لبه ی باریک کنار پنجره نشست. دستش را با آن انگشتر گران قیمت روی دستم گذاشت و آهسته گفت : _نگو که هیچی نمی دونی... این همه پرستار بچه.... رادمهر رفته تو رو آورده اینجا؟!.... قیافت به دخترای مدل لباس می خوره.... اون‌وقت باور کنم که پرستار بچه ای. چنان از شنیدن این حرفش شوکه شدم که مات و مبهوت نگاهش کردم. اصلا فکر نمی کردم همچین تصوری از من داشته باشد. _بعد اومدی به اسم پرستار بچه، پلاس شدی رو خونه زندگی من و..... نتونستم سکوت کنم و صدایم بلند شد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............