eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه ی عمه افروز، در یکی از شهرهای شمالی بود. اما در حاشیه شهر. ویلایی، با منظره ای از جنگل که پنجره هایش را به سوی خودش باز می کرد. همین که ماشین آقا آصف در حیاط خانه خاموش شد، نگاه سرد و یخ زده ی خاطرات، باز در چشمانم نشست. از ماشین پیاده شدم و به حیاط بزرگ خانه خیره. چقدر در این حیاط با مهیار همبازی بودم. چه گریه هایی که از سر حسادت سر ندادم! و چه لجبازی های بچه گانه ای که نکردم! آقا آصف ساک من و چمدان خانوم جان را از پشت صندوق ماشین برداشت و در حالیکه به سمت خانه می رفت گفت: _ خیلی خوب شد که مستانه هم شب عید پیش ماست . با قدم‌هایی کند سمت خانه رفتم. با ورودم، صدای متعجب عمه برخاست: _مستانه! سمتم دوید و مرا در آغوش کشید. _وای مستانه!... چقدر خوب کردی تو هم با خانم جان اومدی. نگاهم در سالن بزرگ خانه چرخید. خبری از مهیار نبود. بعد از خوش آمد گویی همراه، آقا آصف و عمه افروز، سمت یکی از مبلها رفتم. خانم جان هم کنار دستم نشست و عمه از حال و هوای خوب شهرشان گفت و من نمی دانم چرا مثل آدم های مسخ شده، هنوز در تسخیر خاطرات روستا بودم! خانم‌جان سر خم کرد کنار شانه‌ام و پرسید: _ خوبی مستانه؟ انگار یک دفعه، از تونل زمان گذشتم و به زمان حال رسیدم: _ بله خوبم. _از وقتی از روستا برگشتی، یه طوری شدی.... حال دکتر خوب بود؟... دوستش چی؟.... اسمش رو یادم رفته... چی بود؟ _آقا پیمان. خانم جان با سر تایید کرد : _آره... آقا پیمان... عجب پسر شوخ و شیطونی بود... دلم هوای روستاتون رو کرده. و همان موقع، عمه در حالیکه با یک سینی چای سمت ما می‌آمد گفت : _پس چطور سیزده بدر بریم روستای زرین دشت. هول کردم و فوری با دستپاچگی گفتم: _ نه... نه، کسی روستا نیست... همه توی عید رفتن شهر. خانم جان، نگاهی به عمه انداخت : _خب نباشه... ما کاری به کسی نداریم... همون کنار رودخونه ای که وسط روستا بود، میریم و کنارش جا می‌اندازیم و سیزده بدر رو در می‌کنیم. کلافه شدم از این همه اصرار. _خب آخه... چه فایده وقتی کسی نباشه... دیگه به ما هم نمی چسبه. آقا آصف هم مقابل من و خانم جان نشسته بود که جوابم را داد: _ می‌چسبه... هوا خوب روستا، کنار رودخونه، آدم رو سر حال میکنه. خانم جان به جای آقا آصف ادامه داد: _ تازه دکتر روستا هم هست... خیلی پسر خوبیه... قرار براش خودم آستین بالا بزنم. عمه افروز بلند خندید: _ یعنی شما خانم جان، هرجا بری باید دو نفر رو به هم وصل کنی! همه خندیدند، جز من. سرم را پایین گرفتم که عمه پرسید: _ طوری شده مستانه؟... _نه. _پس چرا اینقدر دمقی؟ _طوری نیست... خسته ام... دیشب اصلا نخوابیدم... بعد هم با خانم جان راه افتادیم و اومدیم اینجا... باید کمی استراحت کنم. _خب چاییتو بخور و برو بخواب... کاری با تو نداریم... استراحت کن که شب مهمون داریم . با تعجب پرسیدم : _مهمان! عمه با لبخند گفت : _آقا عادل و توران خانم. و هم آن دو اسم آه از نهادم بلند کرد .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خانم فردادی..... خندید. خنده اش مرا گیج کرد. _هیچ خوشم نمیاد منو به فامیل رادمهر صدا کنی.... من سالاری هستم.... _حالا هر چی.... من عاشق چشم و ابروی شوهرتون نیستم.... و همین امروز از اینجا میرم که این توهمات فانتزی ذهنتون رو بهم بزنم.... در ضمن شما هم اگر واقعا می خواید شوهرتون رو نگه دارید، بهتره یه تلاشی واسه زندگیتون بکنید.. بد نیست. گفتم و برخاستم. جمع کردن یک ساک کوچک که کاری نداشت. تقصیر خودم بود، نباید در خانه ی رادمهر می ماندم. تصویر خوبی نداشت. _حالا چرا بهت بر می خوره؟! .... من دو روز دیگه با دوستام می خوام برم کیش.... امروزم اگه برگشتم واسه خاطر ماشین دوستم بود که تو راه خراب شد.... _من پرستار مانی می مونم ولی اینجا نه.... شما هم به تفریحاتتون برسید. چادرم را سر کردم که باز گفت : _راستی یکی رو هم واسه کارای خونه می خوام.... رادمهر به هر کسی اعتماد نداره.... اگه سراغ داری برام بفرست. طوری می گفت برام بفرست انگار اشیاست؟! نگاهش کردم و از این طرز ناشایست صحبتش تنها سکوت. دسته ی ساکم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم. او هم بدش نیامد دنبالم راه بیافتد و رفتن مرا تماشا کند. پایین پله ها بلند صدا زدم. _آقای فرداد.... کمی بعد رادمهر از آشپزخانه بیرون آمد . _من برمی گردم منزل خودم.... فردا قبل از ساعت 8 اینجام.... با اجازه. نگاهش هم کردم او هم نگاهش به من نبود. سمت در راه افتادم که صدای شراره با نازی که عادتش بود انگار شنیدم : _خوش اومدی عزیزم.... به سلامت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............