🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_120
جایی نداشتم برای رفتن.
تا پارک سر کوچه رفتم و روی نیمکت خالی پارک، ساک لباس ها و سایلم را زمین گذاشتم.
اشتباه کردم.
من از همان دو روز پیش نباید قبول می کردم که در خانه ی رادمهر بمانم.
و حالا تنها یک راه بيشتر نداشتم.
خیلی زمان برد تا کمی آرام شوم و بتوانم به بهنام زنگ بزنم.
شاید نیم ساعتی شد اما بالاخره بعد از آن که حالم کمی بهتر شد، زنگ زدم.
اگر او هم جواب تلفن مرا نمی داد، دیگر نمی دانستم باید کجا بروم.
بوق های انتظار گوشی ام، یکی پس از دیگری خورد و بهنام جواب نداد!
ناراحت و دلخور از خودم و زندگی ام، گوشی را درون کیفم گذاشتم و باز روی همان نیمکت پارک نشستم.
هوا داشت تاریک می شد و من هنوز نمی دانستم شب را کجا باید سپری کنم.
لحظه ای از سر دلتنگی برای مادری که نبود.... و برای تنهایی که انگار تمام وجودم را گرفته بود، اشکی از چشمانم جاری شد.
زیر لب زمزمه کردم بی اختیار.
_یا جده ی سادات..... امشب کجا برم؟.... به دادم برس.
همان طور که چشم بسته آرام می گریستم، حس کردم کسی کنارم نشست.
فوری چشم گشودم.
خانم مسنی بود با عصایی در دست.
اشکانم را آهسته پاک کردم که صدایش را شنیدم.
_اشکاتو دیدم دخترم..... با شوهرت دعوات شده؟
جوابی ندادم و او هم در حالی که نگاهش به اطراف می چرخید گفت :
_شاید نخوای با من حرف بزنی..... حق داری.... جوونای امروزی حوصله ی شنیدن حرفای ما پیر و پاتال ها رو ندارن.....
با شنیدن این حرفش، دلم نیامد سکوت کنم.
_نه حاج خانم..... من مجردم.... ازدواج نکردم.
نگاهش سمتم چرخید و دقیق خیره ام شد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............