eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
با سینی چای ؛ سمت سالن برگشتم. اول خانم جان و بعد آقا عادل. هیچ دلم نمی خواست سمت توران خانوم بچرخم. ولی مجبور بودم و چقدر هم البته خودم را کنترل کردم، که سینی چای را رویش خالی نکنم. بعد از توران خانوم، با آن تشکری که اصلاً از او نشنیدم، سمت رهام برگشتم و کنارش مهیار. رها هم سمت عمویش نشسته بود. سینی خالی را به آشپزخانه بر گرداندم که صدای توران خانوم را باز شنیدم: _ آقا آصف... امشب قرار بود تکلیف مهیار و رها رو روشن کنیم. همان چند کلمه، مثل آب سردی بود که روی سرم سرازیر شد. آقا آصف حتی جواب توران خانم را هم نداد و در عوض خانم‌جان گفت: _ حالا باشه یه وقتی که ما نبودیم. اما انگار توران خانم قصد کرده بود که همه چیز را هم همان شب تمام کند. _چرا الان نه؟... اتفاقاً الان بهترین فرصته... تازه مستانه جون هم که اینجاست... می خوام در مورد مستانه هم حرف بزنیم... انگار ریش و قیچی را خودش دست گرفته بود و خودش را همه کاره می‌دانست که گفتم : _توران خانم، من حرفی ندارم که اینجا زده بشه ... اگر هم باشه، فکر نمی‌کنم تکلیفی باشه که شما برای من معین کنید!... اگر لازم باشه، فقط تکلیف آقا مهیار رو مشخص کنید. نگاه همه سمت آشپزخانه آمد که توران خانوم با لبخند ادامه داد: _ چرا عزیزم؟... آخه پسر به این خوبی.... به خدا پسر من هزار تا خواستگار داره... همه دخترای فامیل واسش می میرند... ولی خوب چه کار کنم که پسر من چشمش دنبال یه دختر آمپول زنه. و بعد بلند بلند خندید. قطعاً این یک توهین بود، تا یک پیشنهاد ازدواج! نفس بلندی کشیدم برای حفظ خونسردی ام. _من که فکر می‌کنم حیف پسر شما با اون هزار تا دختری که واسش میمیرن که منتظر من باشه... من هم ترجیح میدم که فعلاً ازدواج نکنم یا اگر هم ازدواج می کنم با کسی که هزارتا دختر دور و برش هست ازدواج نکنم. شاید این حرف من بود که صدای رهام را هم بلند کرد: _ مادر من اصلاً این حرفا جاش الان نیست. توران خانوم گردنش را کج کرد و نگاهش را به سقف دوخت: _ واقعاً که از خداتونم باشه که پسر من چشمش دنبال شما باشه. اینبار خانم جان از من دفاع کرد: _ توران جان... مستانه اصلا قصد ازدواج نداره... شما هم بهتره بری همون تکلیف مهیار و رها خانوم خودتون رو روشن کنید. این حرف خانم‌جان مرا از شر نیش و کنایه‌های توران خانم نجات داد اما ماندن در آن جمع واقعاً غیر قابل تحمل شده بود. بعد از خوردن چای، نوبت شام شد. و باز سر سفره شام ، جریان کنایه های توران خانم از نو شروع شد. عمه با افتخار از قيمه ی دستپخت من تعریف کرد. در حالی که من لزومی به آن همه تعریف نمی دیدم . و شاید همین باعث حسادت بعضی ها شد. _این خورشت قیمه دستپخت مستانه جون... ماشاالله آشپزی بیست... بفرمایید. و اولین نفری که حرف عمه را تایید کرد رهام بود. _بله واقعا خوشمزه شده. تنها زیر لب زمزمه کردم : _ نوش جان. ولی توران خانوم، عمدا قورمه سبزی کشید و گفت: _ من که اصلاً قیمه خور نیستم... نمی دونم چرا توران فکر کرده بود من به پسرش حتما جواب مثبت می دهم که آن همه برای خرد کردن شخصیت من کمر همت بسته بود! و در عوض عادل خان و رهام تا توانستند از قیمه من تعریف کردند. اما رها هم مثل مادرش، در یک تیم بود و فقط قورمه سبزی را شاهکار می دانست. و حتی یک قاشق هم لب به قیمه نزد. هیچ از رها خوشم نمی آمد. با آنکه دختر ساکتی بود، اما ادا و اطفاری داشت که نشان می‌داد خودش را از همه بالاتر می بیند. در بین جمع تنها مهیار بود که سکوت محض اختیار کرده بود. خوب حالش را می فهمیدم. درست همان حال بدی که من داشتم تجربه اش می کردم .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _بهنام مُرد..... فکر کردی خبر ندارم ازت؟.... چطور می تونی توی خونه ی یه مرد نامحرم بمونی؟.... این بود اعتقادات مذهبی ات؟..... بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم. _خونه اش نیستم به خدا.... اومدم پارک سر کوچه شون.... ساکم هم همراهمه.... میای دنبالم؟.... امشب رو جایی ندارم. جمله ی آخر را آرام تر گفتم. نگاهی به آن خانم مسن انداختم به اطراف نگاه می کرد و من باز گفتم : _اشتباه کردم.... قبول دارم..... ولی رو کمک تو حساب کردم بهنام. _بی خود حساب کردی.... یه امشب رو که تو خیابون موندی، حالت جا میاد تا رو حرف من حرف نزنی. _بهنام!... غیرتت اجازه میده خواهرت شب تا صبح تو پارک بمونه؟! _آره اجازه میده.... وقتی خواهرم بی اجازه ی من، خودسر میشه و میره تا به قول خودش انتقام بگیره، وقتی بی غیرت میشه و خونه ی یه مرد غریبه پا می ذاره، منم دیگه واسش غیرتی نمیشم. _مرد غریبه!.... اون پسر عمومون بود. عصبی فریاد کشید. _هر خری که بود.... برادرته؟ شوهرته؟ پدرته؟.... نامحرم که بود.... نبود؟ _غلط کردم خوبه؟.... کوتاه بیا.... _دیگه بهم زنگ نزن باران.... بخاطر توی لعنتی دو روزه دارم با رامش دعوا می کنم.... اعصابم خرد شده هی با اون بیچاره دعوا می کنم.... ولم کن.... دست از سرم بردار.... برو هر غلطی که می خوای بکن. _باشه.... خوشا به حال من با این داداش غیرتیم..... بخاطر عشق به زنش.... نگذاشت ادامه بدهم و گوشی را قطع کرد. و من چنان از دست بهنام عصبی شده بودم که اگر همان لحظه یکی از قرص های تشنجم را نمی خوردم، همان وسط پارک غش می کردم. بغضم گرفت. بی پناه شده بودم! آن خانم مسن هم از کنارم جُم نمی خورد تا لااقل راحت گریه کنم. _شنیدم صدای داداشتو.... ببخشید مادر جان.... من همه ی وجودم پیر شده جز گوشام.... تیزه دیگه می شنوه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............