#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_123
بعد از شام، دلم می خواست از دست توران خانوم فرار کنم .
به همین دلیل خستگی راه را، بهانه کردم و با یک پوزش سمت اتاقم رفتم. خوابم نمی آمد. زانوهایم را بغل کردم و فقط روی تخت نشستم.
سکوت اتاق کافی بود برای افکار مشوشم، تا همگی ردیف و منظم شوند و باز همه ی دغدغه ام گره بخورد به خاطرات روستا.
به گلنار و باغ گردو... به بی بی و مهربانی اش... به ستاره دختر آقا جعفر.... به عروسی او و خاطراتی که از عروسی اش در ذهنم مانده بود... به رقیه خانوم و آن دستبندی که یادگار مادرش بود و چه صادقانه می خواست تقدیم من کند!
.... یا به آن روسری گلدار ترکمن و قواره چادری که به من هدیه داد!
آهی کشیدم. من با آن همه خاطرات چگونه می توانستم روستا را فراموش کنم؟!
و هر ساعت که می گذشت بیشتر پی می بردم به این سختی دوری.
من به آن روستا و مردمانش عادت که نه، خو گرفته بودم.
اشکی از چشمم چکید. یاد و خاطره ی آن غار و آبگوشتی که مش کاظم زحمتش را کشیده بود.
چقدر آن روز خوش گذشت.
آن شب ، سخت تر از هر شبی برایم گذشت. پر از خاطره هایی که فقط تلخی یادآوریشان برایم مانده بود .
صبح روز بعد، روز اول عید بود و من حتی برای سال تحویل هم بیدار نشده بودم.
صبح وقتی برای صبحانه به طبقه پایین برگشتم، خانم جان و عمه باز داشتند پشت میز آشپزخانه، با هم در مورد من حرف می زدند.
_خب یه چیزی به این جاریت بگو... یعنی چی که وسط جمع به مستانه میگه آمپول زن!! ... حالا خوبه همین آمپول زن، پسر تو رو قبول نداره!
این را خانم جان گفت و عمه جواب داد:
_ چی بگم به خدا... تازه از قبل هم بهش گفته بودم که مستانه قصد ازدواج نداره... یه وقت جلوش حرفی نزنی... ولی فکر کنم بهش برخورده.... دیدی که خانم جان، دیشب حتی وقتی مستانه هم رفت تو اتاقش، همش داشت از دک و پوز خودش می گفت... از همه ی هزار تا دختری که دور رهام هستند... خوب به ما چه... مستانه، رهام رو نمیخواد وسلام.
خانم جان آهی کشید و با حسرت گفت:
_ اصلاً رهام به درد مستانه نمیخوره... خودش پسر خوبیه ولی مادرش پدر مستانه رو در میاره... در عوض اون دکتر روستا... عجب پسر خوبی بود...
این حرف خانم جان، قلب مرا آتش زد. نگذاشتم خانم جان ادامه ی حرفش را بزند. فوری وارد سالن شدم و بلند سلام کردم. نگاه هر دویشان سمتم آمد:
_ سلام صبح بخیر... عیدت مبارک .
_عید شما هم مبارک.
هم صورت خانم جان و هم عمه را بوسیدم و نشستم پشت میز.
_خب انگار صبحانه خبری نیست!
عمه خندید:
_ چرا عزیزم خبری هست... آصف و مهیار رفتند کله پاچه بگیرند تا صبح عیدی دور هم بخوریم.
و باز اسم مهیار که آمد یادم انداخت که هنوز باید خاطرات تلخ گذشته را مقابل چشمانم، در خانه عمه افروز مرور کنم.
با آمدن آقا آصف و مهیار، مجبور به گفتن تبریک عید شدم.
اول به آقا آصف و بعد به... مهیار!
هردو سر به پایین انداخته بودیم و عید را به هم تبریک گفتیم . چقدر سخت بود همان تبریک ساده !
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_123
دیگر وقتی او هم شنیده بود چرا باید بغضم را فرو می خوردم؟!
گریستم و نگاه آن خانم مسن سمتم آمد.
_می خواستی بری پیش داداشت، قبولت نکرد؟!.... مادر و پدرت کجان دخترم؟
_فوت شدن....
آهی کشید عمیق.
_آخی.... خیلی وقته؟
جواب ندادم. سرم پایین بود و نگاهم به دستان گره خورده ام.
_بیا پیش من مادر... منم تنهام.... حالا یه امروز رو بیا بلکه یه فرجی شد.... بچه هام که خارج از کشور هستن و پرستارمم نیست... از خدامه تو یه امشبی دخترم بشی.
_نه.... ممنون.
_واسه ممنون گفتن تو نمی گم... بیا تا هر وقتی که می خوای خونه ام بمون.... خونه ام بزرگه.... سه تا خواب داره.... یکیش مال تو....
حتما دلش به حالم سوخته بود وگرنه جرا باید همچین حرفی میزد!
_نه حاج خانم.... میرم مسافر خونه.
_دختر تک و تنها توی این شهر بره مسافر خونه؟!.... اونم تو که با این همه خوشگلی ممکنه یکی یه بلایی سرت بیارن.
چشمانم می سوخت.... دلم می سوخت.... حتی قلبم هم آتش گرفته بود.....
یک زن غریبه دلش به حالم سوخت ولی بهنام نه؟!!
سکوتم که دوام آورد باز حاج خانم گفت :
_من اسمم ملوکه.... ملوک خانم صدام کن.... چی میشه منو مادرت بدونی آخه.... تعارف نمیکنم.... یه امشبو بیا پیشم تا فردا خدا بزرگه.... منم تنهام.... منم دلم واسه دخترم تنگ شده..... منم یه همدم می خوام.... کی از تو بهتر.... از وجناتت پیداست دختر خوبی هستی.... بیا دخترم.... دلمو نشکن.
دلم می خواست بلند بلند زار بزنم.
و همان هم شد. زدم زیر گریه و صدایم بلندتر از قبل شد.
ملوک خانم جلو آمد و سرم را گرفت سمت شانه اش.
_گریه نکن مادر.... جگرم کباب شد.... نبینم اشکاتو .
سرم را از روی شانه ی ملوک خانم بلند کردم که دستم را گرفت.
_ببین مادر.... بیا خونه ی منو ببین.... اگه خوشت اومد بمون.... اصرار نمی کنم.... باشه؟
نمی دانم چطور خدا در آن لحظه، امنیت و اطمینانو صداقت را در چشمان ملوک خانم قرار داد تا به او اطمينان پیدا کنم.
همراهش رفتم. دسته ی ساکم را بلند کردم و از جا بر خاستم. نگاهم به اطراف چرخید.
هنوز بدجوری دلم می خواست بهنام سراغی از من بگیرد. ولی نگرفت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............