#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_124
سر میز صبحانه بودیم که صدای زنگ در خانه بلند شد.
من برخاستم و سمت اف اف رفتم :
_بله.
صدایی آشنا شنیده شد:
_ سلام... مستانه خانم شما هستید؟
_سلام... بله... شما؟
_من رهام هستم... میشه چند دقیقه تشریف بیارید دم در.
با تعجب به نگاه منتظر و متعجب عمه و آقا آصف نگاهی انداختم و جواب دادم:
_ چشم... چند لحظه صبر کنید.
گوشی اف اف را که گذاشتم، رو به عمه گفتم :
_من چند دقیقه میرم جلوی در الان برمیگردم.
با همان بلوز و دامن و روسری جلوی در رفتم. تا در را باز کردم، اولین چیزی که دیدم، سبدگل روی دست رهام بود .
_سلام عیدتون مبارک.
با نگاهی که حاصل آن همه تعجب بود جوابش را دادم :
_سلام... عید شما هم مبارک.
_تقدیم شما... من بله بابت حرفهای دیشب مادرم معذرت میخوام... خواهش می کنم به دل نگیرید.
_به دل نگرفتم... نیازی هم به گل نیست.
_اینکه ناقابله... خواهش می کنم قبول کنید.
مردد بودم بین گرفتن یا نگرفتن، که سبد گل را جلوتر آورد.
_بفرمایید.
آن همه ادب و احترام رهام مرا متحیر می کرد. یعنی باید باور میکردم که پسر توران خانم، بخاطر حرفهای او ، برای عذرخواهی، سبد گل آورده یا پشت آن سبد گل، حرفهای دیگری بود؟
ناچار سبد را گرفتم و سرم را از نگاهش پایین انداختم.
_ممنون بفرمایید داخل.
_نه... مزاحم نمیشم... سلام برسونید.
این را گفت و سمت ماشینش رفت و من در حیاط را پشت سرش بستم.
نگاهم باز سمت سبد گل رفت. قشنگ بود اما باعث نمی شد که فراموش کنم من و او به درد هم نمی خوریم.
وارد سالن شدم. نگاه همه حتی مهیار سمت من و سبد گل آمد. ناچار زبان باز کردم:
_ بابت حرف های دیشب توران خانم اینو آورد و رفت.
با شنیدن این حرفم، نگاه همه از من و سبد گل برداشته شد، جز نگاه مهیار .
چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد که برای فرار از نگاهش سمت آشپزخانه رفتم. سبد را روی میز ناهارخوری گذاشتم و به سالن برگشتم.
اصلا دلم نمی خواست مهیار فکر کند که من به خاطر یک سبد گل به رهام جواب مثبت می دهم.
ولی انگار این فکر را میکرد که اخم هایش آنطور در هم شده بود و تنها سکوت روی لبانش بود که آزارم می داد.
بعد از کله پاچه ای که اصلاً نفهمیدم چطور خورده شد و تشکر از آقا آصف، از سر سفره برخاستم و پای ظرفشویی ایستادم تا مقابل چشم مهیار نباشم.
اما این بار عمه رهایم نکرد.
_عجب سبد گلی!... یک لحظه شوکه شدم از دیدنش... میگم کار خودته... یه بار به رهام بگی که جوابت بهش منفیه دیگه...
حرصم گرفت، طوری همه حرف می زدند که انگار رسما از من خواستگاری شده بود.
با دستانی کفی برگشتم سمت عمه و نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد:
_ عمه!... مگه از من خواستگاری کرده که شما و خانم جون اینقدر در موردش حرف میزنید؟... این حرفها چیه واقعاً!
عمه شوکه شد.
_یعنی میخوای بهش جواب مثبت بدی؟.
انگار اصلاً متوجه حرفم نشده بود. ناچار کلافه گفتم :
_ عمه تو رو خدا این بحث رو تمومش کن .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_124
کلید در قفل در چرخید.
در واحد طبقه ی اول باز شد. خانه ی بزرگی بود!
همان طور که خود ملوک خانم تعريف کرده بود، سه خواب داشت.
آنقدر خجالتزده و شرمنده بودم که کنار در ایستادم.
ملوک خانم که وارد خانه شد پشت سرش وارد شدم و او در را بست.
_بیا دخترم... بیا ببین از کدوم یکی از اتاقهای من خوشت میاد.... همه اتاقها یه تخت خواب یکنفره داره.... بیا انتخاب کن.
با شرمندگی سر به زیر دنبال ملوک خانم رفتم. چقدر سخت بود!
این حس تنهایی و بی کسی، داشت دیوانه ام میکرد.
ملوک خانم در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
_ اینو ببین.
و بعد برای آنکه معذب نباشم کنارم نایستاد. سمت اتاق دیگر رفت و گفت:
_ بیا اینم ببین.
خانهاش همانطور که گفته بود بزرگ بود. پنجره خانه رو به حیاط بود و از همان پنجره نور خوبی وارد سالن میشد.
آشپزخانهاش رو به کوچه بود و کنار پنجره آشپزخانه پر بود از گلدانهای کوچک کاکتوس که نورش را از پشت پنجره میگرفت.
آشپزخانه با سه پله از سالن جدا شده بود و همان سه پله و نردههای چوبیاش طرح قشنگی به سالن داده بود.
نگاهم در کل خانه چرخید.
راست میگفت تنها بود و هیچ اثری از وجود یک نفر دیگه در خانه وجود نداشت.
تمام اتاقها تمیز و مرتب و خالی از هرگونه نشانهای از وجود یک همدم یا فرزند بود.
_شرمنده اون اتاق سومی، اتاق خودمه، کلی خرت و پرت توش دارم، نمیشه بهت بدم دخترم.
_نگید تو رو خدا این جوری..... من شرمنده ام.
_دشمنت شرمنده باشه..... من که خوشحالم که یه امشب همخونه پیدا کردم.... تو رو نمی دونم..... حالا ساکت رو فعلا بذار همون جا بیا برو بشین یه چایی بذارم با هم بخوریم....
هنوز هم خجالتم آب نشده بود که نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی سالن و ملوک خانم در حالی که چای کتری سازش را روشن میکرد ادامه داد:
_خب نمی خوای برام تعریف کنی..... اسمت چیه؟.... مادر و پدرت کجان؟
خودش هم دست به نرده های چوبی آشپزخانه گرفت و آن سه پله را پایین آمد و نشست طرف دیگر مبل سه نفره ای که من نشسته بودم.
هنوز رویم نمیشد که حرف بزنم و از سختی های زندگی ام بگویم که گوشی ام زنگ خورد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............