eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعاً هم بی فایده بود. هیچ دلم نمی خواست به آن حرف های توران خانوم که وسط مهمانی زد و دسته گل صبح عید رهام ،حلقه ی وصلی بزنم به ازدواج. ولی انگار همه این گونه برداشت کرده بودند. آنقدر که حتی حرف‌ها و حدیث‌های پشت سرم، به گوش آقا آصف هم رسید. شب بود و بعد از شام، آقا آصف به بهانه ی فشار خون دستگاه فشار سنجش را آورد. _مستانه جان... فشار منو میگیری؟ _بله، حتماً. بازوبند فشار سنج را بستم که گفت : _یه سوالی می خوام ازت بپرسم... راستشو بهم میگی.؟ _بله. در حالیکه با فشار دادن کیسه کوچک هوای فشار سنج، نگاهم سمت عقربه‌های دستگاه می‌رفت، شنیدم که آقا آصف گفت : _تو به رهام علاقه داری؟ دستم از کار افتاد. نگاهم به سمت آقا آصف رفت به جای عقربه های فشار سنج. _معلومه که نه. _پس کاش امروز صبح که دسته‌گل ازش گرفتی، بهش اینو میگفتی. _شما چرا دیگه آقا آصف!... اینا حرف شما و توران خانوم و عمه هست فقط... پسره خودش هم علاقه ای به من نداره... تو رو خدا این حرف ها رو برای من درست نکنید. نگاه پدرانه ی آقا آصف در چشمانم نشست. _چرا بهت علاقه داره... میدونم که داره و میدونم که مادرش مخالفه... واسه همین قبل از یه خواستگاری رسمی میخواد حسابی کنایه بزنه تا لااقل دلش خنک بشه. پیچ کوچک کنار فشارسنج را باز کردم و چشمم ناچار دقیق شد روی عقربه‌های فشارسنج. _فشارتون روی ۱۳ هست. بازو بند روی بازوی آقا آصف را باز کردم و با عصبانیت گفتم : _اصلاً خانم جان من فردا بر میگردم فیروزکوه... آمدن من به اینجا انگار باعث شر شده . صدایم آنقدر بلند بود که خانم جان بشنود. _یعنی چی مستانه!... ما اومدیم که تا آخر عید بمونیم. _شما بمونید خب... من برمیگردم... دیگه واقعا تحمل ندارم... یا حرف کنایه بشنوم یا سبد گل پر حرف و حدیث بگیرم یا با حضور.... و نتوانستم اسم مهیار را به زبان بیاورم. واقعاً هم دیگر طاقتم طاق شده بود. همان شب علی رغم مخالفت همه، به جز مهیار، ساکم را بستم. با خودم گفتم؛ ناچار اگر شدم، روستا را بهانه می کنم. اما ناچار نشدم. زیرا که روز بعد تا صبحانه خوردیم، و من سازه رفتن را سر دادم، هیچ کسی مخالفت نکرد. چون آقا آصف و عمه حریف لجبازی من نشدند. و ناچار خانم جان حرف آخر را زد : _پس من هم بر میگردم. عمه بلند اعتراض کرد : _ای بابا شما چرا اینجوری می کنید! خانم جان مصمم تر از من جواب داد: _مستانه راست میگه... من هم اعصاب ندارم... باز حتماً امروز توران خانم به بهانه ی عید دیدنی میخواد بیاد اینجا و کنایه هاشو بزنه... شما هم اگه خواستید واسه سیزده بدر بیاید فیروزکوه و گرنه که هیچ. خانم جان این را گفت و رفت تا چمدانش را ببندد .
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بهنام بود. نگاهم روی نامش، روی صفحه ی گوشی ام ماند. خیلی از دستش حرص خورده بودم. به همین خاطر ترجیح دادم جوابش را ندهم. قطع نکردم، تنها گوشی را بی صدا کردم و گوشه ی میز بزرگی که جلوی پایم بود، گذاشتم و سر به زیر گفتم : _اسمم بارانه..... _به به.... چه اسم قشنگی!.... چه خوش سلیقه بوده مادر و پدرت که همچین اسمی روت گذاشتن..... چشماتم که رنگ بارانه! هنوز سختم بود که زندگی ام را برای ملوک خانم تعریف کنم که باز صدای ویبره ی گوشی، روی شیشه ی میز جلوی پایم، برخاست. _نمی خوای جوابشو بدی؟! نگاهم سمت ملوک خانم رفت. جوابی ندادم که خودش حدس زد. _حتما داداشته.... آره ؟!.... نگرانت شده.... جوابشو بده. نمی توانستم.... خیلی دلم از بهنام شکسته بود. _بده من حرف بزنم به جای تو.... نمی دانم چرا قبول کردم.... میشد حتی بذارم آنقدر زنگ بخورد تا قطع شود ولی گوشی را به ملوک خانم دادم و چشمانم روی ملوک خانم خیره ماند. _بله..... صدای بهنام را نمی شنیدم. اما ملوک خانم گفت : _سلام پسرم..... نگران نباش.... گوشی خواهرت دست منه... خودشم اینجاست.... پیش من.... صبر کن یه لحظه. و بعد گوشی را مقابل صورتش گرفت و پرسید: _این دکمه ی آیفونش کجاست؟.... من چشمام نمی بینه. دکمه ی آیفون گوشی ام را زدم که ملوک خانم گفت : _بگو پسرم.... الان صداتو می شنوه. _باران!.... دستم بهت برسه می کشمت.... چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!..... الان کجایی؟ نگاهی به ملوک خانم انداختم که او به جای من جواب داد : _خونه ی منه پسرم.... _ببخشید میشه آدرس بدید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............