هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_135
ماندگار شدم.
قصه ی پر درد زندگی ملوک خانم آن قدر مرا کنجکاو کرده بود که لااقل بخواهم بدانم او چطور بچه دار شد؟
و آیا پدر بچه هایش حشمت خان بود یا نه؟
فردای آن روز، بعد از آنکه گوشی موبایلم را برای اذان صبح کوک کردم و بیدار شدم و نماز خواندم، خوابم نبرد....
کمی بیدارماندم و دیگر نفهمیدم چطور سر سجاده نماز با خوابم گرفت و بار دوم، با صدای ملوک خانم بیدار شدم.
_بلند شو مادر.... دیرت نشه.
سرم را از روی سجاده بلند کردم و با چشمانی خواب آلود به ساعت دیواری نگاهی انداختم.
ساعت 20: 7 بود. هوشیارتر شدم و چادر نمازم را تا کردم و گفتم :
_سلام.... ممنون بیدارم کردید.
_صبحانه برات حاضر کردم.
_وای خدا.... ملوک خانم منو شرمنده نکنید تو رو خدا.
با حالت بامزه ای نگاهم کرد:
_وا یعنی بی صبحانه می خواستی بری؟... بیا دیگه دیرت شد.
_اومدم....
تا حاضر بشوم و دست و صورتم را بشورم کمی طول کشید اما خوشبختانه تا خانه ی رادمهر راهی نبود.
سر میز صبحانه ای که ملوک خانم چیده بود نشستم و او فنجان چایی مقابلم گذاشت.
_ناهار نمیای مادر؟
این کلمه ی مادری که پشت بند جملاتش می گفت چقدر به من امید می داد.
لحن کلامش آن قدر مادرانه بود که بتوانم تنها با همان یک شبی که در خانه ی ملوک خانم سپری شد، به او اعتماد کنم.
_نه ملوک خانم.... ناهار نمی رسم.... شب میام... اگه شما هم اجازه بدید، شام خودم درست کنم.
_مادر خسته میای تازه می خوای شامم درست کنی؟!.... نه خودم یه چیزی درست می کنم.... می گم باقالی پلو چطوره؟
_هر چی شما درست کنی عالیه.
_رودربایستی نکن.... دوست داری؟
با لبخندی از این همه محبت این زن گفتم :
_عالیه.
لبخندش ماندگار شد.
_گردو بذار روی پنیرت مادر.... تعارف نکن....
_چشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............