#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_147
تا آژانس مقابل بهداری ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و دویدم سمت بهداری.
میدانستم تا خانم جان بخواهد پول آژانس را حساب کند و ساک دستی را بردارد و وارد بهداری شود، 5 دقیقه ای وقت دارم.
دعا میکردم مریضی در بهداری نباشد و آن روز یکی از روزهای خلوت بهداری باشد که با ورودم به سالن بهداری و دیدن صندلی های خالی بهداری، لبخندی زدم و پشت در اتاق حامد ایستادم، آهسته ضربه ای به در زدم.
_بفرمائید.
لبخندم شکفت. در را گشودم و وارد شدم. سرش پایین بود و کتاب میخواند.
_دیشبم بهت گفتم مش کاظم... اون قرص رو باید هر 8 ساعت بخوری ... اما حتما باز....
میان کلامش گفتم :
_داروی رفع دلتنگی رو هر چند ساعت تجویز میکنید دکتر؟
سرش را با تعجب بلند کرد:
_مستانه!
با لبخندی که قابل مهار شدن نبود گفتم:
_خیلی زودتر از اونیکه فکرش رو میکردم، دلم برات تنگ شد.
نمیدانم از حرف من هیجان زده شد یا دیدنم که فوری میزش را دور زد و سمتم دوید. میدانستم آغوشش را برایم میگشاید و من داشتم از التهاب یک روز دوری از او، آرام میگرفتم که بوسه ای روی پیشانی ام زد.
نگاهش از فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد. و نگاه من روی آن لبخند زیبا و چشمان پر شوق، در گردش بود.
_خوب شد که دلت تنگم شد... از دیروز برای همه ی اهالی روستا بد اخلاق شدم.
اینرا گفت و خندید. از او بعید بود. تا بحال حتی یکبار هم او را ندیده بودم که با اهالی روستا بدخُلقی کند.
همان موقع صدای خانم جان از پشت سرمان برخاست :
_دیدی زنتو آوردم که ببینی.
فوری از هم فاصله گرفتیم. اگرچه کمی دیر شده بود شاید!
_سلام خانم بزرگ.
_سلام پسرم... اینم خانم نازنازی شما که تا شما رفتی، گوشه ی خونه غمبرک زد و حال ما رو هم گرفت... بفرما اینم آقا حامد.
خجالت زده سرم را تا حد امکان پایین انداختم.
_نگو دیگه خانم جان.
خانم جان خندید و گفت :
_حالا اگه دلتنگی ات کم شده لطفا تشریف بیار یه چیزی واسه شوهرت درست کن که ناهار پای شماست.
خودم را به پررویی، زدم و با همان سر افکنده مقابل خانم جان، گفتم :
_اگه اجازه بدید یه امروز به آقای دکتر کمک کنم... شب شام پای من... آخه امروز سرش شلوغه.
نگاهم رفت سمت حامد. حتی او هم از شنیدن کلمه ی « شلوغه » جا خورد اما با آن طرز نگاه من، فوری گفت :
_بله خانم بزرگ.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_147
تمام مدت اصلاح داشتم در میان هیاهوی پاسخ های ذهنی ام، دنبال یک پاسخ منطقی می گشتم که چرا من؟!
و نشد.... پیدا نشد پاسخی که مرا قانع کند.
اصلاح صورت و سرم تمام شد و آرایشگر صندلی ام را که به عمد پشت به آینه چرخانده بود تا سر و صورتم را پس از شستشو و سشوار نبینم، وقتی در آخرین مرحله ی کار سشوار را خاموش کرد، تابی به صندلی چرخداری که رویش نشسته بودم داد و مرا سمت آینه چرخاند.
باورم نمی شد!
این...... من بودم!
_چطوره؟!
سرم را به دو طرف، آهسته چرخاندم تا ته ریشی که برایم خط گرفته بود را کامل ببینم.
مدل موهایم را به طرف بالا سشوار کرده بود و خط ریش دو طرف صورتم را کشیده!
رده هایی از شانه، به عمد لای موهایم جا مانده بود و من هنوز مات و مبهوت خودم شده بودم.
تا آن روز هر بار باران، میگفت؛ قربون داداش خوشگلم برم ، اخم می کردم و دعوایش که چرا دروغ می گوید و هندوانه زیر بغلم می گذارد .
اما آن لحظه از دیدن تصویر پسر جوانی که با یک اخم جذاب در آینه نشسته بود و من باید باور می کردم که خودم هستم!، آنقدر شوکه شدم که میان همان جدیت و اخم، لبخند نیمه ای به لبم آمد.
_خدایی ته چهره ی خوبی هم داری.... برو پسرم مبارکت باشه.... ان شاء الله دامادیت.
برخاستم.
_ممنون....
به شوخی گفتم:
_دامادیم حتما میام اینجا.....
صدای خنده اش بلند شد.
_اگه تونستی بیا.... اینجا هر کسی رو راه نمی دیم... اینم سفارش خانم فرداد بوده.
با لبخند باز هم تشکر کردم و از پله ها پایین آمدم.
همان پسر جوان، همان آقای لارمی، با دیدنم ، سوتی زد زیر لب.
_خیلی تغییر کردید... بفرمایید جناب... کت و شلوار و پیراهن و کفش و کمربند.
نگاهم به روی کت و شلوار بود که جالباسی کت و شلوار را دستم داد و گفت :
_بفرمایید اتاق پرو... من پیراهن و کمربند و کفش رو براتون میارم.
متعجب پرسیدم:
_یعنی حالا.... حتما باید بپوشم؟
سری تکان داد.
_بله حتما.... خانم فرداد باید تایید کنند.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............