eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم جان متعجب ابرویی بالا انداخت : _چه شلوغی!... بهداری که خالیه! من ماندم چه بگویم که حامد جواب داد: _نه خب خانم بزرگ... ما کارای دیگه هم توی بهداری، داریم.... مثل چیدن دارو ها در سبد انبار، گردگیری اتاق ها، ضد عفونی کردم سالن و... بعد از آن دیگر نگفته، خانم جان، کف دستش را بالا آورد : _خیلی خب پسرم... یعنی الان مستانه باید کمکت کنه؟ حامد سربه زیر شد. درست مثل من! _بله اگه اجازه بفرمایید. _باشه پسرم... من میرم یه چیزی واسه ناهار درست کنم. خانم جان که اینرا گفت و چرخید سمت در خروجی سالن، من با ذوق سر بلند کردم و حامد با صدایی پر شوق گفت : _دیگه ببخشید خانم بزرگ. و خانم جان رفته بود! نگاهم با همان لبخند، به او بود و نگاه او به من. فوری اما چرخیدم سمت کمد داروها. _پس بهتره دروغ نگفته باشیم. در حالیکه تند و تند داروها را روی میز میچیدم تا کمد داروها را گردگیری کنم گفتم : _آخه غیر از خانم جان، یه دکتر سخت گیر و بهانه گیر تو روستا داریم که میترسم فکر کنه واسه خوشگذرونی اومدم اینجا. خندید. ریز و بی صدا. پشت سرم ایستاد و من از نبود فاصله ی بینمان، باز پر شدم از هیجان. سرش را از کنار شانه ام جلو کشید : _البته الان شما مهمان منید مستانه خانم... چشمم کور، دنده ام نرم... باید همه ی کارا رو خودم انجام بدم. اِی کشیده ای گفتم. _نگووووو... یعنی چی این حرفا... با هم انجام میدیم. اینرا که گفتم بوسه ای نرم روی گونه ام زد که مرا آتش زد. گر گرفتم و او بی توجه به صورت سرخ و گلگون من در حالیکه خودش داشت داروها را روی میز میچید گفت : _بی تعارف ... مستانه جان، شما کار نکن... فقط کنارم باش، من خودم از وجودت انرژی میگیرم، همه ی کارها رو انجام میدم. و راستی راستی کمد داروها را مرتب کرد. تی آورد و سالن را طی کشید و هرچه اصرار کردم، نگذاشت کار کنم. _اینجوری که نمیشه حامد!... پس من دیگه چکار کنم؟... تو که همه ی کارا رو انجام دادی! در حالیکه دسته تی را محکم می‌فشرد و سنگهای سالن را تی می‌کشید گفت: _الان تموم میشه. و تمام شد. کارهایی که اسما دونفره بود و حامد به تنهایی همه را انجام داد. وقت ناهار شد. خانم جان کوکو سیب زمینی درست کرده بود و سفره را چیده بود که ما را صدا زد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سمت اتاق پرو رفتم. و در عرض چند دقیقه پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی را پوشیدم. کمربند چرم زیبایی که داده بود را دور کمر شلوار بستم و کفش های ورنی براق مردانه ی جلوی پایم را پا زدم. مگر می شد باور کنم که این خود من هستم؟! لبخندم از روی لبانم جمع نمی شد. اخمی به بهنام توی آینه کردم. و ناگهان غمی بزرگ به اندازه ی یک دنیا روی قلبم نشست. آنقدر که احساس کردم، قلبم تیر کشید. کف دستم را به دیوار اتاقک پرو زدم و سر خم کردم. از تصور اینکه می شد.... روزگار طوری بچرخد که من با این تیپ و قیافه، مدیر شرکت فرداد بودم، و نشد.... نچرخید روزگار لعنتی.... حالم بد شد. دوباره که سر بلند کردم سمت آینه، بغض و کینه با هم در چشمانم به اشک نشست. رو به خودم آهسته زمزمه کردم. _بهت قول میدم یه روز.... صاحب همه ی شرکت فرداد میشی.... صاحب همین دَک و پُز و این تیپ و قیافه..... یه روزی که دیگه رامش لعنتی نباشه که بخواد به اینا دستور بده..... تو باشی بهنام.... تو. و از فشار زیاد حرص، فکم روی هم قفل شد. _جناب پوشیدید لباس رو؟ _بله.... دستی به چشمانم کشیدم و رد اشک حرص و حسرتم را با قولی که برای انتقام به خودم داده بودم، پاک کردم. آن قول باید در گوشه ی ذهنم می ماند تا روزی که بتوانم اجرایش کنم. در اتاق پرو که باز شد، پسر جوان مقابلم با نگاه تحسين برانگیزش نگاهم کرد. _عالیه..... چقدر برازنده! _ممنون.... _یه لحظه صبر کنید.... پاکت بزرگی به همراه کاور و جالباسی کت و شلوار به من داد و من در حالی که لباس هایم را درونش می گذاشتم گفتم : _باید هزینه ای بدم؟ _نه جناب..... خود خانم فرداد با ما حساب می کنند.... یه لحظه.... و باز سمت پیشخوان برگشت و چیزی از طبقات پشت پیشخوان برداشت و سمتم چرخید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............