eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
شام مهمانی خانه ی مش کاظم، چندین حُسن داشت. اول اینکه خیلی وقت بود از حال گلنار بی خبر بودم. درگیر کارهای عقد شدم و مدت ها وقت نکرده بودم با گلنار صحبت کنم. مخصوصا در مورد خواستگار جدیدش. آنشب بهانه ای شد برای همین صحبت ها. عمدا کمک به گلنار را بهانه کردم و سر از آشپزخانه درآوردم تا جواب خیلی از سوالاتم را از او بپرسم. _خسته نباشی گلنار جان. بی آنکه نگاهم کند، سرد و بی احساس جوابم را داد: _میخوام خسته نشم ولی نمیشه. این جواب متفاوتی که داد با آن لحن غمگین و افسرده، مرا آنقدر ناراحت کرد، که پا به آشپزخانه گذاشتم و به او که پشت به من، در حال ریختن چای بود گفتم : _ببینمت گلنار ... به زور او را سمت خودم چرخاندم. با دیدن نگاه غمزده اش، گویی دلم ریخت. _گلنار!... چی شده؟ بغضش با این پرسشم شکست. _چی شده؟!... حالا میپرسی چی شده!... تو به من چکار داری... برو با آقا دکترت خوش باش... برو خوشحال باش که بهش رسیدی و خوشبخت شدی... دیگه به گلنار چکار داری! _این چه حرفیه گلنار! _چه حرفیه!... میدونی از کی منتظرم بیای باهام حرف بزنی؟... تو میدونستی من خواهر ندارم... تو میدونستی با بی بی و بابام حرف نمیزنم... اما نپرسیدی گلنار چته. بغضش شکست که ناچار او را در آغوش گرفتم. _ببخشید به خدا درگیر کارهای عقد شدم... حالا چی شده مگه؟ و آنجا بود که حرف دلش را زد. _دارن به زور منو شوهر میدن... _چی؟!... از مش کاظم بعیده! سرش را از روی شانه ام جدا کرد و خودش را عقب کشید: _چی بعیده؟... اینکه دختری مثل من نتونه به پدرش بگه که خواستگارش رو نمیخواد؟ نگاهم با آن گرهی که در ابروانم نشسته بود سمتش رفت : _تو رو خدا از اول بگو ببینم چی شده. نشست همان جا پای گاز و آهسته گریست. دلم از دیدن اشکانش به درد آمد. _گلنار! _قضیه ی سالار پسر کدخدای دِه بالاست... خاک برسر من که اون شب بخاطر دختر آقا جعفر رفتم دِه بالا سراغ قابله... رفتم در خونه ی کدخدای دِه رو زدم و اون پسره ی چلغوز رو دیدم... از همون موقع به بعد، گه گاهی توی دِه میدیدمش... اما فکر نمیکردم که قصدش خواستگاری از من باشه.... به هزار تا بهونه می اومد دِه ما... گاهی هم میرفت سر باغ با بابام حرف می‌زد.... آخرشم نفهمیدم کی بابام رو راضی کرد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ منتظر بودم و نگاهم به منشی بود که سر بلند کرد و همچنان که با تلفن صحبت می کرد، سری تکان داد. _بله.... بله.... گوشی را گذاشت و گفت : _بفرمایید..... تمام جدیتم را باز جمع کردم و سمت در اتاق مدیر رفتم. بی در زدن در را گشودم. و تا خواستم در را پشت سرم ببندم صدای بلند رامش مرا پای در خشک کرد! _واااای. سرم سمتش چرخید. _این باور کردنی نیست! ..... چقدر عوض شدی! .... همونی شدی که می خواستم. یعنی مرا با آن تیپ و قیافه برای چه کاری می خواست! متعجب از این حرفش، چند قدمی جلو رفتم و او که میزش را دور زده بود و مقابل میز مدیریتی اش ایستاده، دست به سینه براندازم می کرد گفت : _خب حالا شد. _حالا چی شد؟! نگاهش کمی در چشمانم معطل ماند. _خب راستش امشب من یه مهمونی دعوتم که..... تا آخر حرفش را خواندم. _من شما رو برسونم؟ _آفرین.... آخه بابام نمی ذاره تو شب رانندگی کنم. _پس این تیپ و قیافه.... فوری جلو آمد و از فاصله ی نزدیک سرتا پایم را برانداز کرد. _خدایی از این رو به اون رو شدی..... برای شرکت هم لازم بود که یه کم بیشتر به خودت برسی. چقدر از این همه خودخواهی های زندگی تجملاتی بدم می آمد..... ما را چون آدم های کوکی خودشان می دیدند و برای مقاصد خودشان کوک می کردند. همین تفکر بود که باعث شد، اخم هایم رنگ جدی تر به خود بگیرد. و این حالت از نگاه تیز رامش مخفی نماند.... _چرا اینقدر اخم می کنی؟!.... راننده ی اخمو نمی خواما.... جوابش را ندادم که خندید و برگشت سمت میزش. _دیگه از این بیشتر با کسی راه نیومدم به خدا..... همش بخاطر سفارش خاله کوکب..... آخه بابام خیلی وقته میگه راننده شخصی که می خوای بگیری باید قابل اعتماد باشه.... نه مدرک شناسایی ازت گرفتم، نه هنوز بابام و مامانم تو رو دیدن.... هیچی.... ولی این همه هواتو داشتم.... فقط بخاطر خاله. سرم را کمی کج کردم تا در تیررس نگاهم نباشد. حرف هایش بدجوری داشت خردم می کرد. پنجه هایم را مشت کردم و به اجبار سکوت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ منتظر بودم و نگاهم به منشی بود که سر بلند کرد و همچنان که با تلفن صحبت می کرد، سری تکان داد. _بله.... بله.... گوشی را گذاشت و گفت : _بفرمایید..... تمام جدیتم را باز جمع کردم و سمت در اتاق مدیر رفتم. بی در زدن در را گشودم. و تا خواستم در را پشت سرم ببندم صدای بلند رامش مرا پای در خشک کرد! _واااای. سرم سمتش چرخید. _این باور کردنی نیست! ..... چقدر عوض شدی! .... همونی شدی که می خواستم. یعنی مرا با آن تیپ و قیافه برای چه کاری می خواست! متعجب از این حرفش، چند قدمی جلو رفتم و او که میزش را دور زده بود و مقابل میز مدیریتی اش ایستاده، دست به سینه براندازم می کرد گفت : _خب حالا شد. _حالا چی شد؟! نگاهش کمی در چشمانم معطل ماند. _خب راستش امشب من یه مهمونی دعوتم که..... تا آخر حرفش را خواندم. _من شما رو برسونم؟ _آفرین.... آخه بابام نمی ذاره تو شب رانندگی کنم. _پس این تیپ و قیافه.... فوری جلو آمد و از فاصله ی نزدیک سرتا پایم را برانداز کرد. _خدایی از این رو به اون رو شدی..... برای شرکت هم لازم بود که یه کم بیشتر به خودت برسی. چقدر از این همه خودخواهی های زندگی تجملاتی بدم می آمد..... ما را چون آدم های کوکی خودشان می دیدند و برای مقاصد خودشان کوک می کردند. همین تفکر بود که باعث شد، اخم هایم رنگ جدی تر به خود بگیرد. و این حالت از نگاه تیز رامش مخفی نماند.... _چرا اینقدر اخم می کنی؟!.... راننده ی اخمو نمی خواما.... جوابش را ندادم که خندید و برگشت سمت میزش. _دیگه از این بیشتر با کسی راه نیومدم به خدا..... همش بخاطر سفارش خاله کوکب..... آخه بابام خیلی وقته میگه راننده شخصی که می خوای بگیری باید قابل اعتماد باشه.... نه مدرک شناسایی ازت گرفتم، نه هنوز بابام و مامانم تو رو دیدن.... هیچی.... ولی این همه هواتو داشتم.... فقط بخاطر خاله. سرم را کمی کج کردم تا در تیررس نگاهم نباشد. حرف هایش بدجوری داشت خردم می کرد. پنجه هایم را مشت کردم و به اجبار سکوت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖 〰〰〰〰〰☁️ 〰〰〰〰💖 〰〰〰☁️ 〰〰💖 〰☁️ ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ قربونش برم فسقلیم و! قالب تخم مرغی که بچه‌ها می‌رفتن توش و عکس می‌گرفتن و برمی‌دارم و با خودم می‌گم: _قشنگ قااالب حسناس! بیاد توی این، انگار جوجه‌ای می‌شه که از تخم اومده بیرون. -یاسمن؟ با صدای خانم زارعی سرم و برمی‌گردونم سمتش، لبخندی می‌زنم و با خوشرویی می‌گم: _جانم؟ همون دختری که لحظه ورودم دیدمش کنار خانم زارعی می‌ایسته. -ماهلین دختر خواهرم و عروسمه! با این حرف دختره سرخ و سفید می‌شه که ادامه می‌ده: -اگر من نباشم، یا حتی... درحضور منم، اگر ماهلین جان چیزی گفت، باید مثل من باهاش رفتار کنی و احترامشم نگه داری! حس بدی بهم دست داده بود، یه حسی که انگار خانم زارعی داشت توبیخم می‌کرد که چرا اونجوری باهاش حرف زدم. کمی مکث می‌کنه، روی مبلی که برای ارباب رجوع بود می‌نشینه و یه پاش و روی اون یکی می‌اندازه. -از چندروز آینده پسرم و ماهلین، اینجا رو می‌گردونن! یعنی قراره به جای من، اینجا حضور داشته باشن و بالای سر بقیه باشن! حسابی جا می‌خورم، از حالت تعجب می‌آم بیرون و بدون اینکه فضولی کنم فقط می‌گم: _اطلاع نداشتم! چشم. چشم‌هاش و به نشونه تایید باز و بسته می‌کنه. -سعی کنید باهم دوستانه رفتار کنید! خیلی باهم کار دارید. هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم با دختره کنار بیام! به هم نمی‌خوردیم هیچ جوره و آبمون توی یه جوب نمی‌رفت، از همون دیدار اول فهمیدم! معلوم نیست پسرش کیه که عروسش باشه! مردم چه پرتوقعن! با چندتا نصیحت دیگه که نفهمیدم چی بودن، چون به حرفاش دقتی نمی‌کردم، آتلیه رو ترک کرد. ⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد. -.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.- https://eitaa.com/hadis_eshghe ☁️💖☁️💖☁️💖☁️