eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مکثی کرد که من طاقتش را نداشتم. _ دوستت داره خب. با حرص گفت : _میخوام نداشته باشه... پسره ی دیوونه! _خب... بعدش. _همین اول سالی اومد خواستگاری... بابام هم که چشمش به خونه و زمین باباشه... باز مکث کرد که عصبی گفتم : _بعدش چی شد؟ با حرص نگاهم کرد: _بعدش چی شد به نظرت؟... برای دختری مثل من که خواستگار نداشته... اومدن همچین خواستگاری یعنی چی؟... بابام گفت اِلّا و بِلّا باید با همین ازدواج کنی... خب حالا من بهش چی بگم؟ ماتم برد. نگاهم روی گلوله های شفاف اشکش بود که روی صورتش میدوید. _عزیزم... خودتو غصه نده... بذار با حامد صحبت کنم شاید بتونه مش کاظم رو راضی کنه که... عصبی در جوابم گفت: _راضی کنه که چی بشه؟... وقتی توی روستا، تنها دختر مجرد منم... وقتی تنها خواستگار همینه... وقتی همه بد میدونن که دختر مجرد بمونه... دیگه فایده ی صحبت کردن چیه؟ آهی سر دادم. راست میگفت اما نمیشد که دست روی دست گذاشت. _حالا بلند شو بیا بریم که الان بی بی یا خانم جانم میاد سراغمون... نگران نباش... هنوز که عقد نکردی... شاید راهی پیدا شد. بالاخره راضیش کردم که لااقل از حالا برای آینده اشک نریزد. سینی چای با تاخیر به اتاق رفت. اما هیچ کس نپرسید چرا گلنار آنقدر دمق است. با آنکه بی بی شام خوشمزه ای ترتیب داده بود اما انگار غم گلنار و مشکلی که پیش آمده بود، حالم را گرفت. شب وقتی از خانه ی مش کاظم به بهداری برگشتیم، قبل از ورود به حیاط، گفتم : _خانم‌ جان... میشه شما برید استراحت کنید من‌ چند دقیقه ای با آقای دکتر صحبت کنم؟ خانم جان نگاه دقیقی به من کرد و رفت. بعد از رفتنش، سمت حامد چرخیدم. نگاهش در تاریکی حیاط بهداری، از همیشه سیاه تر می نمود. _میخواستم یه درخواستی از شما داشته باشم. لحن مهربانش باز قند توی دلم آب کرد: _دو ساعت رفتیم خونه ی مش کاظم، باز شدم شما؟! لبخندی روی لبم آمد. سرم را کمی پایین گرفتم از شنیدن این حرفش. هنوز عادت نداشتم دائم حامد صدایش کنم. _یه کم هنوز سخته. _ قول دادی خجالتت رو کنار بذاری. _چشم. _خب حالا حرفت رو بگو. سر بلند کردم و در حالیکه از نگاه کردم مستقیم به چشمانش فرار میکردم گفتم : _گلنار یه خواستگار داره که دارن مجبورش می‌کنند که بهش بله بگه. _خب... _میدونم بین گلنار و آقا پیمان یه اتفاقاتی افتاده... گرچه آقا پیمان شاید زیاد بهش توجه نکرده.... ولی گلنار... به آقا پیمان فکر میکنه. اخمی بین ابروانش نشست : _خب.... اینبار چشم در چشمش گفتم : _میشه با آقا پیمان یه صحبتی کنید بلکه... نگفته تا آخر کلامم را خواند و مصصم جواب داد: توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _البته مامانم گفته بعد شرکت حتما باید تو رو ببینه.... ولی نگران نباش.... من ازت خوشم اومده.... پسر بچه مثبتی هستی... دقیقا همونی که فکر کنم بابام می خواست راننده ام بشه.... آشنای خاله کوکبم که هستی... یعنی دیگه تموم. و اینجای کلامش که رسید، بلند خندید. چشم بستم لحظه ای و زیر لب آهسته، برای خودم زمزمه کردم. _یه روز انتقام تموم این تحقیر ها رو ازت می گیرم. صبر یک واژه ی سه حرفی است! اما گاهی بیشتر از سه حرف، حرف دارد! چقدر همان روز اول کاری برای من سخت گذشت. انگار در قفسی فولادی گیر کرده بودم. هر قدر می خواستم تفکراتم را منسجم کنم و باور کنم که رفتارهای رامش از روی کنایه و خودبرتر بینی نیست، نمی شد. انگار او می دانست من به چه قصد و قیمتی وارد زندگی اش و محیط کاری اش شدم که مدام با کلماتی نامحسوس داشت تحقیرم می‌کرد. و من به آرزوهایم قول رسیدن داده بودم وگرنه شاید همان روز اول قید همه چیز را می زدم و بر می گشتم سراغ همان مسافرکشی با ماشین قراضه ی خودم. شاید یکی از دلایل اخم های محکمم هم همین بود. اصلا تصورش را هم نمی کردم که بتوانم همان روز اول با رامش ارتباط برقرار کنم... مورد اعتماد خانواده اش بشوم.... تا جایی که مرا به عنوانِ راننده ی شخصی اش استخدام کند! شاید البته این ها را مدیون خاله کوکبی بودم که توانسته بود در عرض 20 و چند سال خدمت در خانه ی عمو به این همه اعتماد برسد. قطعا بی سفارش او کارم به این راحتی پیش نمی رفت. بعد از ظهر وقتی به دستور خانم، پشت فرمان ماشینش نشستم و راه افتادم، به جای اینکه به آن تیپ و قیافه ی جنجالی ام یا حتی ژست تفکری که پشت فرمان ماشین مدل بالای رامش، گرفته بودم، فکر کنم، داشتم دنباله ی نقشه ای که در ذهنم داشتم تا بتوانم حقم را از رامش و عمو پس بگیرم، می کشیدم. _خدایی خیلی بهت میاد این لباسا..... _چی؟! حواسم نبود که نگاه رامش چند دقیقه ای هست که روی من زوم شده. _کجایی؟!..... میگم باید به خاله کوکب بگم، چرا زودتر تو رو به من معرفی نکرده؟.... ، لااقل تو شرکت خودم یه جا بهت می دادم..... تیپت واقعا مدیریتی شده! .... نفس سنگین شده ام را از میان لبانم بیرون دادم و گفتم : _همین رانندگی خوبه. _فقط خدایی خیلی اخمالو هستی.... راننده ی من نباید اینقدر اخم کنه ها! نیم نگاهی به او انداختم و گفتم: _مثلا روز اول کارمه.... شما خیلی زود صمیمی شدی! بلند بلند خندید. _آره.... همه بهم میگن.... عیب بزرگ من همینه واقعا.... با همه زود صمیمی میشم... بذار به حساب تنهاییم..... آه غلیظی کشید و ادامه داد : ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............