eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چسبیده به دیوار اتاقش بودم که مقابلم ایستاد. تن صدایش با آن نفس های پی در پی، نشان از خشمش داشت. _چرا داری با اعصاب و روان من بازی میکنی مستانه؟... دیشب تا صبح نخوابیدم. سرم را کمی سمت پنجره چرخاندم تا نگاه خشمگینش را نبینم. _من دلم نمیخواد توی این روستای کوچک واسمون حرف و حدیث درست بشه. _چه حرف و حدیثی آخه!.... فقط ازت خواستم با آقا پیمان یا مش کاظم حرف بزنی... همین. بی اختیار نگاهم در چشمانش خیره شده بود که عصبی دستش را بلند کرد و من لحظه ای از فکری که به سرم زد، ترسیده، چشمانم را محکم بستم. با آنکه سیلی نزد. اما... _مستانه! صدای تعجبش برخاست و من هنوز چشم بسته بودم که دستانش مرا احاطه کرد. _من چرا باید بزنمت؟ جواب ندادم که روی سرم را بوسید و گونه اش را روی فرق سرم، گذاشت. همان لحظه بود که من هم آرام شدم و زبانم باز شد: _حامد... _جانِ حامد... چنان جانی گفت که لحظه ای حرفم از یادم رفت. _لااقل با پیمان حرف بزن... تو رو خدا... نمیخوام یه بار دیگه اشکای گلنار رو ببینم... بخاطر من. نفس بلندی کشید و به اندازه ی یک قدم از من فاصله گرفت. نگاهش حالا آرام‌تر شده بود و یک ته لبخندی روی صورتش نشسته بود. _همین یکبار فقط.... آنقدر ذوق کردم که از سر ذوق دو دستم را دور گردنش آویختم. اما به یک ثانیه هم شاید نکشید که فوری از شدت خجالت، هم دستانم را پس کشیدم و هم باز چسبیدم به دیوار. بلند بلند خندید از این حرکت ناگهانی من! و من زیر چشمی نگاهش کردم. سرش را آهسته مقابلم خم کرد و گفت: _راه های دیگه ای هم بابت تشکر هست. منظورش واضح بود با آن نیمرخ صورتی که سمتم کج کرده بود. دلم می‌خواست طفره بروم اما نشد. سرم را جلو بردم و بوسه ی کوچکی روی گونه اش زدم. شاید حتی ضربان قلبش را هم حس کردم. دیگر تغییر مشهود چهره اش که سهل بود. و همان لحظه با باز شدن در اتاق، هر دو دستپاچه شدیم. او دستی به موهایش کشید و عقب رفت و من همچنان از خجالت سر به زیر که صدای آقا پیمان شنیده شد: _خسته شدم از بس سرمو با ماشین گرم کردم... خانم بزرگ حرفش تموم شد؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _آقای فرهمند.... خیلی بد اخلاقی!.... اخلاقتو درست کن.... دیگه اخم کردن که دست خودته. تنها تیز نگاهش کردم که این بار کمی از دستم عصبانی شد. _اون جوری نگاهم نکن ها.... من باید طلبکار باشم نه تو! گفت و جلوتر از من راه افتاد و من با تامل بیشتر پشت سرش. عجب خانه ای ! متراژش را با همان چشمان متعجبم، حول و حوش 1500 متری تخمین زدم. هر قدر چشمانم را از زیبایی خانه و محوطه ی چمن کاری شده و گل های زیبای اطرافش، به پایین می انداختم، باز یک فکر مسموم در سرم بیشتر جولان می داد. من باید ریز به ریز..... ریال به ریال این پولها را از عمو می‌گرفتم. بی اختیار از شدت عصبانیت، دندان‌هایم روی هم قفل شد و رگ گردنم از شدت عصبانیت متورم. جلوی درب وردی عمارتی بزرگ، رامش ایست کرد. نگاهم کرد و من سایه ی نگاهش را روی خودم احساس می کردم. _سرتو واسه چی انداختی پایین.... و بعد خندید و در ورودی را گشود. _بفرمایید جناب فرهمند. هنوز به فامیلی جعلی ام چندان خو نگرفته بودم اما در آن لحظات چون کسی غیر از من مقابل رامش نبود، حدس زدم منظورش خود من هستم. وارد خانه شدم و سر بلند کردم. خانمی با قدی کوتاه جلو آمد و گفت : _سلام پسرم.... من مادر رامش هستم... بفرما. با دیدن زن عمو برای اولین بار.... حالم چنان بد شد که سردرد گرفتم.... انگار تمام سختی های زندگی مادرم در یک لحظه از کودکی تا همان روز، جلوی چشمم ظاهر شد.... آن زنجیر قطور طلای دور گردنش! آن پلاک سنگ فیروزه ی بزرگ درون زنجیر! اینها حق زحمت دستان زخم خورده ی مادر من نبود! تنها دلخوشی آن لحظه ی من، همان لحن مودبانه و محترمانه اش بود وادارم کرد که کمی سر خم کنم و بگویم : _سلام..... با دست اشاره کرد همراهش بروم. سمت سالن پذیرایی می رفت که چشمم به خاله کوکب افتاد. ایستادم بی اختیار. نگاه او هم به من بود که یه لحظه رو به مادر رامش گفتم : _ببخشید چند لحظه.... و سمت خاله کوکب رفتم. لبخند کجی زد و گفت : _یه روزه خوب هواتو داشته.... ولی اینو بدون اگه من حسابی ازت تعریف نمی کردم الان توی خونشون راهت نمی دادن.... پس حواست به آبروی من باشه.... _خیالت راحت خاله..... ما نون حلال خوریم.... سر سفره ی مادرم بزرگ شدم. لبخندش رنگ آسودگی گرفت. _حالا برو که زشته اینجا واستی و با من پچ پچ می کنی. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............