#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_155
حامد در حالیکه سمت میزش میرفت گفت :
_بله رفت... شما در زدن بلد نیستی؟
_خب چرا صدام نکردید؟... دو ساعته الکی خودمو سرگرم ماشین کردم که چی!
حامد سمت پیمان چرخید:
_باهات کار دارم.
لبخندی از شنیدن این کلامش به لبم آمد
که نگاهش سمتم گردش کرد.
_میشه تنها باهاش حرف بزنم؟
از سرذوق کشیده گفتم :
_بعععععله.
و از اتاق بیرون آمدم. اما زیاد دور نشدم و تنها از در فاصله گرفتم که صدای حامد را شنیدم :
_در مورد دختر مش کاظم میخواستم باهات حرف بزنم.
_دختر مش کاظم به من چه ربطی داره!
_ربطش اینه که اون دختر خواستگار داره و دارن مجبورش میکنند که باهاش ازدواج کنه.
با صدایی بی خیال جواب داد:
_خب به من چه....
_خب شاید تو بتونی کمکش کنی.
سکوت شد. استرس گرفتم از شنیدن پاسخ نشنیده ی آقا پیمان.
_منظورت چیه؟
_ببین پیمان... خودت خوب میدونی که تو حالت عادی، کسی به تو زن نمیده...
خندید :
_کی گفته؟... دست رو هر دختری بذارم، بهم بله میگه.
_اعتماد به نفست خیلی بالاست انگار !... نه کار درست و حسابی داری، نه خونه... همش هم بین روستا و شهر در حرکتی... تازه با خانواده ی خودتم مشکل داری... بازم بگم؟
صدایش رو به عصبانیت رفت.
_چی میخوای بگی؟!
_میخوام بگم.... هیچ دختری جز دختر مش کاظم حاضر نیست بهت بله بگه.
چشم بستم از شدت نگرانی که طولی نکشید که صدای بلند و عصبی پیمان برخاست.
_برو بابا... داری به زور دختر مش کاظم رو میبندی به ریشم!
_درست حرف بزن... از خدات هم باشه... دختر به اون خوبی...
_آقا دختر خوبیه، درست... ولی من به دردش نمیخورم.
_بیچاره رو دارن به زور شوهر میدن لااقل یه کاری کن.
فریادش برخاست:
_چون اونو به زور شوهر میدن، داری منو به زور راضی میکنی که برم بگیرمش؟
سکوت حامد و جوابی که نداد یعنی پایان همه چیز. آهی کشیدم و از در اتاق فاصله گرفتم. فایده ای نداشت که نداشت. و من مانده بودم چطور این حقیقت را به گلنار بگویم.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_155
برگشتم سمت رامش و مادرش که منتظر بودن حرف های من و خاله کوکب تمام شود.
و با اشاره ی دست زن عمو سمت یکی از مبل های سلطنتی درون سالن رفتم.
نشستم روی یکی از مبل های سلطنتی که زن عمو روبه رویم نشست و رامش مبل کنار دست مادرش.
_کوکب جان.... واسه برادر زاده ات چایی نمیاری؟
و آنجا بود که رامش گفت:
_خواهر زاده اش مامان....
_عه!.... چرا کوکب گفت برادر زاده اش پس.....
و من از آن سوتی خفن، تنها مجبور به سکوت شدم.
خنده ام گرفته بود و این خنده به طنزی بابت اشتباه شنیداری زن عمو، تعبیر شد.
آخرش هم این دروغ ها کار دستم می داد.
_مامان خواهر زاده خاله کوکب هستن..... فامیلشون هم فرق داره.... بگو خودت دیگه.
رامش به من اشاره کرد و من مجبور شدم صحبت کنم.
_بله.... من خواهر زاده ی خاله کوکب هستم.... بهنام فرهمند.
_ولی من برادر زاده شنیدم فکر کنم.... کوکب جان... بیا ببینم چی گفتی.
رامش با حرص آهسته زد روی دست مادرش.
_مامان اشتباه شنیدی دیگه باز.... خودش داره میگه خواهرزاده ی خاله کوکبه....
و همان موقع خاله کوکب با سینی و دو لیوان شربت آمد و من قبل آنکه باز همه چیز را لو بدهیم فوری گفتم :
_خاله جان.... مگه من خواهر زاده ی شما نیستم؟
خاله کوکب بنده ی خدا مانده بود چی بگوید که باز زن عمو گفت :
_تو به من صبح نگفتی برادر زاده ی منه؟! ....
بیچاره خاله کوکب!
استرس گرفت انگار.
کمی مِن مِن کرد و گفت :
_نه خانم جون.... گفتم یه برادر زاده و یه خواهر زاده دارم.... که بهنام برادرزاده ی منه....
_دیدی!... همین الانم گفتی برادرزاده!
و همان موقع من بلند بلند خندیدم.
_خانم فرداد.... خاله ی من از بچگی ما رو باهم قاطی می کرده.... اذیتش نکنید منظورش خواهر زاده است.
و خاله کوکب بیچاره سر خم کرد.
_ببخشید خانم.... راست میگه.
_اشکال نداره حالا مهم اینه که بعد این همه مدت که دنبال یه آدم مطمئن و خوب می گشتیم پیدا کردیم..... خب پسرم از خودت بگو.
سخت بود حرف زدن در مقابل کسی که باعث و بانی تمام سختی های زندگی من و مادرم بوده.... ناچار سر به زیر انداختم تا نگاهش را، آن زنجیر و پلاک گران قیمت گردنش را نبینم.
_من!.... من خب.... دانشجوی مدیریت بازرگانی هستم واسه خرج و مخارج دانشگاهم دنبال کار می گشتم.... یه چند تا آژانس هم کار می کردم اما خب....
سکوت کردم و زن عمو در حالی که به خاله کوکب اشاره می کرد سینی لیوان های شربت را که هنوز روی دستش مانده بود، روی میز بگذارد گفت :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
۱۳ تیر ۱۴۰۱
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_155
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
امروز روز تعجب کردن منه!
چرا برعکس همیشه که پنجشنبه ها شلوغ بود، هیچ کس اینجا نیست؟
هرچی چشم میچرخونم نه اون دختره ماهلین و میبینم، نه منشی، و نه خانم زارعی رو!
در اتاق مدیریت بستهس، حتما کسی توشه که در و بسته دیگه! به سمت اتاق پا تند میکنم، چند تقهی ریزی به در میزنم و بدون شنیدن جواب وارد اتاق میشم.
یه پسری هست که چهارشونه و خوشتیپه، اما عیبی که داره اینه که پشتش به منه!
اما از لباساش معلومه چقدر خوشتیپه!
وایسا ببینم! شاید این همون پسر خانم زارعیه؟ آره، آره حتما!
چند سرفهی الکی میکنم، اما سرش و از عکسهایی که جلوشه بیرون نمیاره که نمیاره.
یه چندتا اهم اهمی هم میکنم اما افاقه نمیکنه!
این زبون خوش حالیش نیست! البته منظورم زبون بی زبونی بود، هرکاری کردم نفهمید پس باید با زبون خوش حالیش کنم!
_ببخشید پشتم به شماست!
چندثانیه میگذره بدون اینکه جواب بده، عکسا رو از جلوی صورتش میگیره پایین.
بعد چندثانیهی طولانی دوباره عکسا رو نگاه میکنه و با پررویی تمام میگه:
-گل پشت و رو نداره!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۲۹ دی