#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_156
سمت حیاط رفتم و کنار باغچه ی کوچکش زانو خم کردم که آقا پیمان، با عصبانیت از بهداری بیرون زد.
تا سمت در رفت برخاستم.
_آقا پیمان...
ایستاد اما آنقدر عصبی بود که حتی نگاهمم نکرد.
_میشه چند دقیقه صبر کنید؟
تاملی کرد اما آرام نشد. سرش را کج کرد و نگاهش را کلافه از من گرفت.
_نمیدونم مشکل شما با گلنار چیه.... ولی به خدا گلنار دختر خیلی خوبیه... باور کنید که...
چنان فریادی زد که در جا خشک شدم.
_بابا دست از سر من بردارید... به کی باید بگم؟!.... من گلنار رو نمیخوام.
آنچنان فریادش بلند بود که حتی حامد هم شنید و سراسیمه سمت پله های ورودی بهداری دوید.
فکر میکردم قرار است سر پیمان فریاد بزند اما...
_مستانه!
صدای فریادش، به حتم گلویش را خش انداخت.
آقا پیمان بی درنگ رفت و من ماندم و نگاه غضبناک حامد.
_بیا کارت دارم.
حتی بیشتر از قبل عصبی بود. آنقدر که تردید داشتم دنبالش بروم. اما رفتم. تا وارد اتاقش شدم باز تنم از تُن صدایش لرزید:
_مگه نگفتی من باهاش حرف بزنم؟... پس چرا باز خودت حرفت رو زدی؟!... دیدی که قبول نکرد... پس چرا اصرار کردی باز؟!
جوابی نداشتم. سر افکنده مقابلش ایستاده بودم و او انگار قصد آرامش نداشت.
_خیلی ازت عصبانی هستم... برو امروز دیگه نمیخوام جلوی چشمم باشی.
اثر آن حرفش مثل بمبی بود که خروارها خاک بر سر قلبم ریخت. بغضم را از چشمش مخفی کردم و از اتاق بیرون زدم. همه چیز خراب شد. حرمت بین من و حامد... پادرمیانی برای ازدواج آقا پیمان با گلنار و حتی حرمت من و آقا پیمانی که این اولین باری بود که بخاطر من عصبی میشد و سرم فریاد میزد.
گوشه اتاق کز کردم و زانوی غم بغل زدم. دلم نه تنها برای خودم بلکه حتی بیشتر، برای گلنار میسوخت.
دلم میخواستم خوشبختی او را هم ببینم. بغضم گرفت و تنها چند قطره اشک از چشمانم فرود آمد که در اتاق باز شد. حامد بود. خودش گفت جلوی چشمش نباشم، اما انگار خودش طاقت نیاورد.
فوری اشکانم را پاک کردم و او وارد اتاق شد. چند قدمی درون اتاق برداشت و من نگاهم تنها به پاهای او بود که طول اتاق را طی میکرد.
سکوت کرده بودیم هردو. اما انگار او طاقت این سکوت را نداشت.
ایستاد و شعله های نگاهش را سمتم روانه کرد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدر که باز هم فریاد بزند.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_156
_راستش چند سال پیش این رامش من یه تصادف خیلی بد داشت... از اون روز باباش اجازه نمیده زیاد پشت فرمون ماشين بشینه.... البته اینم بگم ها.... گاهی دور از چشم باباش نشسته.... ولی ما دنبال یه راننده ی خوب و مطمئن بودیم که واسش دلواپس نباشیم.
زن عمو نفس بلندی کشید و در حالیکه به شربت اشاره می کرد ادامه داد :
_ شربتت گرم نشه پسرم..... خدا امروز زبون این کوکب جان ما رو باز کرد که شما رو به ما معرفی کرد و خیالمون رو راحت .... حالا در مورد حقوق و این حرفا خود رامش باهاتون صحبت می کنه.... خود بابای رامش هم می خواست شما رو ببینه و از نزدیک با شما آشنا بشه ولی امروز یه جلسه کاری براش پیش اومد که نشد..... ولی از چهره و وَجنات تون پیداست که پسر سر به راهی هستی.... آخه این دختر یکی یک دونه ی من خیلی زود باهمه صمیمی میشه.... بارها بهش گفتیم که این کارش اصلا خوب نیست ولی درست بشو نیست که نیست.... واسه همین یه کم دردسر واسه خودش درست می کنه.
و رامش بلند اعتراض کرد.
_مامان!
سرم را کمی پایین گرفتم و گفتم :
_به هر حال بنده در خدمت شما هستم.
_ممنونم ازت پسرم... با اینکه پدر رامش خیلی خیلی حساسه و از همه یک کارت شناسایی می گیره اما چون ما بیشتر از 20 ساله کوکب جان رو می شناسیم و خاله ی بچه های من محسوب میشه..... ما فقط از شما می خوایم که آهسته رانندگی کنی و مراقب باشید.... حالا تو اولین فرصت اگه تونستی کارت ملی ات رو بیار پسرم.
_چشم.... البته ممکنه یه کم طول بکشه.... چون من برای دانشگاهم از جایی وام گرفتم و چون ضامن نداشتم، کارت ملی ام رو گرو گذاشتم....
مجبور به گفتن دروغ شدم.
لعنت به این زندگی.... برای گرفتن حق مادری که یک عمر زحمت کشیده بود.... ناچار شدم.
زن عمو نگاهی به رامش انداخت و گفت :
_واسه چی نشستی؟!.... تا ایشون شربتش رو بخوره برو حاضر شو....
و رامش با تامل برخاست.
_خاله کوکب..... بیا کمکم می خوام موهامو سشوار بکشم.
و خاله کوکب هم همراه رامش رفت.
من ماندم و زن عمو.
_شربتت رو بخور پسرم.
دست دراز کردم سمت لیوان پایه بلند شربت که زن عمو آهسته تر از قبل گفت:
_راستش باید یه چیز دیگه ای هم بهت بگم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............