#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_157
_مستانه جان.
جوابی ندادم. اگرچه حتی از شنیدن لحن صدایش هم، چهار ستون قلبم لرزید.
_به خدا امروز دیوونه شدم از دست کارات... نمیخواستم پیمان اونجوری سرت فریاد بزنه که زد.
حق داشت. من اشتباه کرده بودم. نباید خودم مستقیم با آقا پیمان صحبت میکردم اما صحبت کرده بودم و نتیجه اش همانی شد که نباید میشد.
اما با اینحال، ته قلبم از حرفی که حامد زده بود، ترک عمیقی خورد. آنقدر که حتی یادآوریش هم عذابم میداد. سکوتم گرچه شکسته نشد اما نگاهم از آنهمه فرار، دست کشید و سمتش روانه شد.
تا نگاهم به چشمانش نشست، فوری سمتم آمد و مقابلم نشست.
_نمیخواستم به خدا عصبی بشم چکار کنم خب... ببخشید... دست خودم نبود.
هنوز نگاهش میکردم که دو کف دستش را روی گونه هایم گذاشت و زل زد در چشمانم.
داشتم حل میشدم در سیاهی چشمانش که ادامه داد:
_حرف بزن... قهر نکن...
لبانم با اصرار او باز شد :
_حامد...
_جان...
_ببخشید... حق باتوئه.
همان دو کلمه آنقدر تاثیر داشت که دلخوری ها را بشوید و باز لبخند بر لبانمان بنشاند.
دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را جلو کشید. پیشانی ام باز جایگاه بوسه اش شد.
و به همین راحتی تمام شد!
شاید اگر خیلی ها مثل من و حامد بودند، تا مدت ها قهر میکردند اما نه او طاقت ناراحتی مرا داشت و نه من.
از طرفی هم، هر دو غرورمان را بخاطر همدیگر راحت زیر پا میگذاشتیم.
چون آنچه برایمان مهم بود، آرامش بود. و نیمی از آرامشمان، با وجود دیگری کامل میشد.
آنروز عهد کردم، دیگر در موضوع گلنار و آقا پیمان دخالت نکنم. گرچه زود بود که باور کنم بر سر عهدم خواهم ماند.
تا شب، کلی کار داشتم. برای جبران عصبانیتی که بر حامد تحمیل کرده بودم، دست بکار شدم و یک غذای خوشمزه برای شام درست کردم.
عطر لوبیا پلو حتی در حیاط بهداری هم پیچیده شده بود که صدای چند ضربه ای که به در اتاق خورد، توجهم را جلب کرد.
تازه سفره ی شام را چیده بودم. حامد سر سفره نشسته بود که نگاه هر دویمان سمت در رفت.
روسری ام را سر کردم که حامد در را گشود. انتظار سلام و احوالپرسی داشتم ولی سکوت حامد، مرا هم متعجب کرد.
تکیه زد به دیوار مقابل و دست به سینه ایستاد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_157
_بفرمایید.
_حقیقت من راضی نبودم امشب رامش بره این مهمونی.... آخه یه جریان خانوادگی داره.... ولی رامش خیلی اصرار کرد.... فقط همین قدر بهت بگم که خیلی مراقبش باش.... باهاش برو.... نذار ازت دور بشه.... یه جورایی می خوام چهار چشمی حواست بهش باشه.... حقیقتش، ما فقط یه راننده واسه شرکت رفتن رامش نمی خواستیم..... ما.... ما یه محافظ واسه رامش می خواستیم.
چشمانم روی صورت زن عمو خشک شد.
_محافظ!!
زن عمو لب پایینش را زیر دندان گرفت و سکوت کرد.
عصبی از رازی که انگار نمی خواست فاش کند اما از من انتظاراتی غیر از یک راننده ی ساده داشت، سر بلند کردم و گفتم:
_خانم فرداد.... اگر به من نگید دقیقا جریان از چه قراره، من با همه ی نیازی که به این کار دارم.... اما ترجیح میدم بی دردسر،کنار بکشم و به همون مسافرکشی خودم بپردازم.
آه غلیظی سر داد و گفت :
_حرف های منو به رامش نگو.... اما من..... به شما میگم.... راستش چند سال پیش.... یکی از دوستان رامش یه پسری رو توی یکی از مهمونی ها به رامش معرفی می کنه که به گفته ی رامش و تحقیقات ما پسر بدی نبود..... یه نامزدی یه ماهه شکل می گیره اما ما تو همین نامزدی فهمیدیم که این پسر مشکل داره.... دچار یه سری اختلالات روحیه.... بیچاره رامش منم بعد از آشنایی و نامزدی با اون، دچار یه سری مشکلات روحی شد.... از اون بدتر اینکه اون پسر نقشه ی مال و اموال رامش رو کشیده... و با اونکه خودش هم خانواده ای ثروتمند محسوب می شد اما به مال و اموال ما چشم داشت.... خلاصه نامزدی رو به هم زدیم اما این وسط این پسر خیلی آتیش سوزوند.... خیلی رامش رو تهدید کرد..... تهدید به اسیدپاشی.... تهدید به کتک کاری.... حتی همین تهدیدای اون بود که باعث تصادف رامش شد.... از اون تصادف به بعد بود که شر اون پسر کم شد.... یه مدتی برای دوا و درمون از ایران رفت.... یکی از دلایلی که من و پدر رامش دنبال یه راننده ی مطمئن و جدی برای رامش بودیم همینه که تازگی ها شنیدم که اون پسر برگشته.... درسته مهمونی امشب خانوادگی هست ولی..... دختر دایی رامش با خانواده ی اون پسر در ارتباطه.... احتمال می دم اونم امشب تو مهمونی باشه.
نفس پُری کشیدم و پنجه های دستم را در هم گره کردم.
_اسم اون پسر چیه؟
_سپهر.....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_157
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
متعجب به محتوای برگه خیره شده بودم.
_این چیه؟
خیلی خونسرد میگه:
-فرم استخدام!
با صدای نسبتا بلند و پر از اعتراضی میگم:
_اما من قبلا یه بار اینجا استخدام شدم!
کم مونده بود پا به زمین بکوبم، اما خیلی خودم و کنترل کردم.
پس حدسم درست بود! پسر خانم زارعیه!
-خودت داری میگی قبلا! همونطور که میدونی، از الآن مدیریت اینجا با منه! و کسی روی حرف من حرف نمیآره!
از شدت عصبانیت دستام و مشت کرده بودم و دندونام و روی هم میساییدم.
-باز شدی لبو که! خب زیادی حرص نخور!
لب گزید و چشمهاش و ریز کرد و با صدای ملایمتری گفت:
-خب... من شرط دارم واسه موندنت اینجا!
چشمهام و درشت میکنم و منتظر ادامهی حرفاش میشم:
-میدونی که کم عکاس زبردست نریخته واسهی همچین آتلیهای! برای ما اولویت کسیه که بیشترین احتیاج و به این کار و پولش داشته باشه.
باز هم مثل اون اوایل دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم.
هیچی نگفتم و همچنان منتظر ادامه حرفاش بودم.
-اگر میخوای این فرصت و از دست ندی، کشکی کشکی هم نمیشه باشه که!
همینجا حرفش و با عصبانیت قطع میکنم و میگم:
_آتلیهتون ارزونی خودتون! عمرا بتونم با یه آتلیهای که تو توش وجود داشته باشی کنار بیام.
-آ آ! نمیشه!...
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️