eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
سرو صدای آمدن من و خانم جان و حامد در فامیل آقا آصف بیشتر از همه، صدا کرد. طوری که باز سر و کله ی توران خانم را به خانه ی آقا آصف باز شد. نمیخواستم باز با توران خانم مواجه شوم ولی عمه و خانم جان انگار بدجوری میخواستن تلافی حرفهای گذشته ی توران خانم را در بیاورند. این شد که شام خانواده ی آقا عادل، مهمان خانه ی آقا آصف شدند. یک بلوز و دامن ساده پوشیده بودم و در آشپزخانه به عمه کمک میکردم که مهمان ها سر رسیدند. و من باز دلشوره ای گرفتم بی جهت . دلم میخواست آنقدر سرم گرم کار کنم که حتی به توران خانم سلام هم ندهم ولی نشد. _به به... عروس خانم... مبارکه. این مبارک گفتن، از آن دسته مبارک گفتن هایی بود که از صد تا فحش و ناسزا، بدتر بود! مجبور شدم سمتش چرخش کنم. نگاهم به صورت پر آرایش توران خانمی بود که انگار عمدا آن دفعه از همیشه بیشتر آرایش کرده بود. _سلام... ممنونم... ان شاء الله برای دختر و پسر شما. چنان آهی کشید که حدس زدم بعدش کنایه ای جاندار نصیبم می‌کند. _بله... البته همین حالاشم هردوشون خاطرخواه کم ندارن... ولی چکار کنم که تو سر بی مغزشون نمیره... هی به رُهام گفتما... گفتم الکی دلتو به مستانه خوش نکن، هی این بچه گفت نه... فقط و فقط مستانه. نگاهم با کنایه سمت عمه چرخید و عمه سری از تاسف تکان داد و توران خانم ادامه داد : _چی بگم والله... همچین هم قیافه گرفتی انگار چه خبره... از پسر من بهتر کی گیرت اومد؟... یه دکتر عمومی که توی یه روستای دور افتاده زندگی میکنه! پوزخندی زد و دستش را با قِری خاص در هوا چرخاند: _چنان دکتر دکتر کردید کسی ندونه فکر میکنه جراح مغز و اعصابه! حرصم گرفت و ناچار همان چاقویی که دستم بود و داشتم کاهوها را با آن خرد میکردم را چنان روی کابینت زدم که چشمان توران خانم وحشت زده، سمتم آمد. و من انگار زدم به سیم آخر. _عمه... این چاقو رو ازم بگیر... یکی تیز تر بده که اگه یه وقتی خواستم سمت یکی پرتابش کنم، صاف بخوره وسط پیشونیش. خودمم نفهمیدم چطور تونستم آن جملات را بر زبان بیاورم! اما نتیجه ی خوبی داشت. _بگیر این چاقو رو از دستش افروز جون... این دختر دیوونه است! اینرا گفت و وحشت زده رفت سمت پذیرایی. تا توران خانم از ما دور شد، صدای خنده ی خانم جان و عمه برخاست. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ ناچار از جا برخاستم. نگاهم دقیق تر شد. لعنت به این جور مهمانی ها.... همه شبیه هم بودند! ناچار با حرص و عصبانیت از دست غفلت خودم، با آن همه تاکید زن عمو، سمت خانم جوانی رفتم و از طرز پوشش نامناسبش، مجبور شدم سر خم کنم و بپرسم: _ببخشید شما خانم رامش رو ندیدید؟ _چرا.... همین جا بود. و همان موقع از دختر جوانی که داشت از کنارش رد می شد، پرسید: _رامش رو ندیدی؟ _چرا با سپهر بود.... اونجا نشسته.... و اسم سپهر سرم را بلند کرد و نگاهم تیر نشانه رفته ی انگشت اشاره ی دختر جوان را گرفت تا رسید به کاناپه ای که رامش با پسر جوانی روی آن نشسته بود. واقعا در عقل این بشر باید شک می کردم! اگر به گفته ی زن عمو، سپهر اختلالات روانی داشت. قصدش از نامزدی و آشنایی با رامش بالا کشیدن ثروت و شرکتش بود، و حتی باعث تصادف رامش شده بود..... چرا باز این دختر به این راحتی به او اعتماد کرده بود؟! با اخم و قدم هایی محکم سمت کاناپه پیش رفتم. یک دستم در جیب شلوار بود و دست دیگرم افتاده کنار تنه ام. مقابلشان که رسیدم، هردو سر بلند کردند. رامش با دیدنم، یه کوچولو از سپهر فاصله گرفت. _عه تو که گفتی روی اون صندلی ته سالن می شینی؟!.... چرا اومدی اینجا؟ به جای جواب به رامش، نگاهم سمت سپهر رفت. پسر لاغر اندامی که کت و شلوار نخودی رنگی پوشیده بود. _تو سپهری؟! هر دو نگاهم کردند. _حالا یعنی که چی؟!.... _هستی یا نه؟ سرش را کمی به سمت شانه اش کج کرد. _هستم.... امری بود؟ خیلی بچه تر از حتی رامش بود!.... یا هم سن بودند یا در اثر نازنازی بار آمدن زیادی بچه می زد. لبخندی به لبم آمد که بیشتر نیشخند بود. _تبریک خوشامدگویی منو بپذیرید.... بازگشت افتخار آفرین شما رو به وطن، خوشامد می گم. اخم کرد و من به رامش اشاره کردم. _شما هم تشریف بیارید لطفا. _واسه چی؟ نگاه تندی نثارش کردم. _تشریف بیار تا بگم. برخاست و من باز به سپهر نیشخندی زدم. _دور و برش نَپِلک.... _تو چکارشی؟ عمدا دست دراز کردم و آرام با پشت دست چند ضربه ی کوتاه به یقه ی پیراهنش زدم. _محافظش.... باشه پسر؟.... افتاد؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............