eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آن مهمانی اولین و آخرین مهمانی شد که توران خانم را دیدم و کنایه شنیدم. مسافرت سه چهار روزه ی ما به خانه ی عمه افروز، جنجال های فراوانی داشت که البته همگی به خیر و خوشی به پایان رسید و نوبت بازگشت ما به روستا شد. تازه از یک مسافرت خوب و خوش به روستا برگشته بودیم که باز جریان دیگری راه افتاد. از همان لحظه ی ورودمان و استقبال سرد و یخ زده ی آقا پیمان، نوید یه اتفاق بد را دادم. از همان نوع سلام گفتنش فهمیدم که باز حسابی عصبی است. حامد هم همین برداشت را کرد و رو به من گفت : _من برم ببینم چش شده باز . و من آهسته پشت سرش رفتم. حامد سمت اتاقش رفت و در را بست اما در اتاقش هیچ مانعی برای نشنیدن نبود! صدای بلند و عصبی پیمان را شنیدم که گفت : _خوش گذشت؟ و حامد با خونسردی جواب داد : _بله اگه جنابعالی بذارید... چی شده باز؟ و همین سوال؛ چی شده باز، خودش تُن صدای آقا پیمان را بالا برد: _چی شده؟... بیا ببین چه جنجالی درست کردی... مگه نگفتی من برم با مش کاظم حرف بزنم؟ _خب آره... _پس این مش کاظم چی میگه الان؟ _چی میگه؟ به در نزدیک تر شدم و صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم. _میگه تو اومدی گفتی خواستگار گلنار رو رد کنم، رد کردم، پس چرا خودت پا پیش نمیذاری؟ صدای فریاد حامد هم برخاست: _من کی همچین حرفی زدم! پیمان عصبی جواب داد : _تو نه بابا.... منو میگه... منو... میفهمی؟... اونروزی که رفتم باهاش حرف زدم که چرا دخترت رو داری به زور شوهر میدی، فکر کرده من دارم سنگ خودمو به سینه میزنم بابا... فکر کرده من،. دخترش رو میخوام. از این سو تفاهم بزرگ، هین بلندی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گرفتم. حتی فکرش را هم نمیکردم که همچین اتفاقی بیافتد. _خب برو بهش بگو سو تفاهم شده. _چرا نمیفهمی بابا؟... اصلا به من میگه به تو چه ربطی داشت که در مورد خواستگار دختر من بیای نظر بدی! سری از تاسف تکان دادم و دلشوره گرفتم باز. میترسیدم قضیه ی گلنار و پیمان منجر به دعوایی بزرگ شود... کما اینکه آثار آن هم مشهود بود! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و قبل از آن که باز حرفی بزند، به رامش اخم کردم و گفتم : _برو سر همون میزی که من نشسته بودم. _آخه.... تا آخه را گفت، تند و تیز نگاهش کردم. _همین که گفتم.... و رفت... با رفتن او سپهر از روی کاناپه برخاست و در جهت قدم های رامش، قدمی برداشت که بازویش را گرفتم و او را کشیدم عقب تا همان یک قدمی را که به جلو رفته بود، برگردد. نگاهش عصبی تو صورتم چرخید. _چته حیوون!.... ولم کن ببینم. _ببین گوشام سنگینه خب.... اونی که گفتی رو شانس آوردی نشنیدم اما الان دارم با زبون خوش بهت میگم.... دور و بر این دختر نَپِلِک.... آفرین پسر خوب.... محافظت که می دونی یعنی چی؟..... نمی دونی بهت بگم. دو دستش را توی جیب شلوارش برد و سینه اش را برایم جلو داد. _چی یعنی دقیقا بگو.... _آها.... یعنی من پول می گیرم که سر و دست بشکنم که کسی نزدیک این خانم نشه.... فهمیدی یا عملی نشونت بدم؟ و یک آن چنان سری تو صورتم زد که از اصابت سرش با بینی ام، انگار تمام صورتم درد گرفت. با ضربه اش یک قدمی به عقب رانده شدم که دستی زیر بینی ام کشیدم. خونی بود! پوزخندی صدادار زد و بلند گفت : _چیزی نیست مهمانان گرامی.... روی یه بچه پرو رو کم کردم..... این را گفت و با پوزخند نگاهم کرد و باز رفت سراغ رامش. دستی زیر خون بینی ام کشیدم. تمام انگشت اشاره ام خونی شد. اما نگاهم دنبال رامش رفت. سپهر بازویش را گرفت و همراهش از خانه بیرون زدند . هر قدر به مادرم قول داده بودم دعوا نمی کنم اما انگار نمی شد. وقت شکستن قولم فرا رسیده بود انگار! پا تند کردم و دنبالشان رفتم و درست وقتی دست در دست هم داشتند سمت یکی از ماشین های توی حیاط می رفتند، سر رسیدم. نگفته، بازوی سپهر را از پشت، چنگ زدم و چنان او را سمت خودم چرخاندم که نتوانست واکنشی نشان دهد. مشت محکمی توی صورتش کوبیدم که نقش زمین شد. نشستم روی زانوهایش و فریاد زدم: _عوضی مگه بهت نمی گم سمتش نرووووو..... خوشت میاد از وسط دو نصف بشی؟ و آن لحظه تا خواست حرکت دیگری کند، من یک چک آبدار دیگر هم به صورتش نواختم. _بچه قرطی نگاه به تیپ و قيافه ام نکن.... من اهل دعوام ها.... می شینی سر جات یا مثل یه سیب زمینی از وسط دو نصفت کنم؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............