#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_168
تا وارد اتاق شدم و در را بستم، نامه را گشودم.
« سلام مستانه... میشه ازت بخوام که بعد از ظهر ساعت 4 بیای باغ بابام... باید باهات حرف بزنم... تو رو خدا.»
نامه را توی دستم فشردم و باز نفس بلندی کشیدم.
ناهار را آماده کردم و سفره را انداختم. اما تمام مدت فکرم درگیر نامه بود.
سر سفره بودیم که تصمیمم را گرفتم و گفتم :
_بعد از ظهر میخوام تا لب رودخونه برم.
نگاه حامد سمتم آمد و از همان طرز نگاهش فهمیدم که میخواهد بهانه بیاورد که آورد.
_نمیشه.
و من با ناراحتی در مقابل چشمان آقا پیمان گفتم :
_چراااا؟
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. مهلتی دادم تا غذایش را بخورد ولی قبل از او آقا پیمان ناهارش را تمام کرد و گفت :
_دستتون درد نکنه... عالی بود.
تا نوش جانی گفتم، از جا برخاست و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با رفتنش، نگاه حامد سمتم آمد.
_واسه چی میخوای بری کنار رودخونه؟
_من زندانی ام؟
فقط اخم کرد و من ادامه دادم :
_زندانی ام دیگه... خب دلم گرفت توی این چهاردیواری... بهداری هم که کاری نداریم... خب بذار برم دیگه.
غذایش تمام شده بود که گفت:
_تو بری نگرانت میشم.
_حامد!... مگه من بچه ام که نگرانم بشی!... حوصله ام سر رفته خب.
نگاهش پر از تفکر بود که پرسید:
_با گلنار قرار داری؟
لحظه ای ته دلم خالی شد. اما دروغ نگفتم. فقط طفره رفتم.
_یعنی هر وقت حوصله ام سر میره باید با گلنار کار داشته باشم؟
سینه اش را پر از هوای اتاق کرد و جواب داد:
_باشه برو ولی زود برگرد.
_چراااا؟
با لبخند نگاهم کرد:
_گفتم که نگرانت میشم... و...
_و چی؟
_دلم برات تنگ میشه.
اینبار من هم لبخند زدم. بالاخره اجازه ی رفتن را گرفتم. سر ساعت 4 بعد از ظهر، به باغ مش کاظم رفتم.
با ورودم به باغ، گلنار را دیدم. کلافه لابه لای درختان میچرخید که تا مرا دیدم سمتم دوید.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_168
دیگر مغزم قد نمی داد.
کلافه زانو خم کردم و ساعد دستم را روی زانو ام گذاشتم.
_می دونی کجا میرن؟
هنوز روی پنجه های پاش خم شده بود که گفت:
_میرن لب مرز.... می خوان قاچاقی از کشور خارج بشن.
چشمانم را از شدت حماقت رامش و سپهر لحظه ای بستم و گشودم.
فوری برخاستم و گفتم:
_کی دوستای این پسر کله خر رو می شناسه؟
و همان موقع یکی از دختران مهمانی برایم یک سینی شربت و یه کیسه یخ آورد.
_اینا چیه؟.... می گم کی می دونه اون توله سگ رفیقاش کجان؟
و همان دختری که کنار من زانو خم کرده بود، برخاست و نگاهم کرد.
نگاهش طرز خاصی بود. آنقدر خاص که نه حوصله و نه وقت تحلیلش را داشتم.
_من....
عصبی تر از قبل سرش فریاد کشیدم.
_خب مگه لالی که هیچی نمی گی؟!
_زدی تولد قشنگمو خراب کردی حالا طلبکارم هستی؟
_روانی!.... اون رامش احمق زده تولدت رو خراب کرده.... الان پای خودتم گیره.... وای خدا اینا چرا این قدر نفهمن!
_درست صحبت کن ها.... هیچی بهت نمی گم دور برداشتی.
ولی من واقعا از دست این فرار رامش و سپهر آنقدر عصبانی بودم که در آن لحظه نه کنترلی روی زبانم داشتم و نه اعصابم.
_لعنتی شماره ی رفقای اون توله سگ رو بهم بده تا اون دو تا پت و مت یه بلایی سر خودشون نیاوردن.
اخمی کرد و با جدیت نگاهم.
_زری برو گوشی منو از سالن بیار تا این آقای محافظ بی اعصاب، باز قاطی نکرده، شماره ی رفقای سپهر رو بهش بدم.
و تا دختری که اسمش زری بود رفت، کلافه از بلایی که رامش سرم آورد، دو دستم را روی سرم گذاشتم و در هم گره کردم.
من مانده بودم چطور به زن عمو خبر فرار رامش را بدهم اما چاره ای هم نداشتم.
اولین نفر باید به خود زن عمو خبر می دادم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............