eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
تا وارد اتاق شدم و در را بستم، نامه را گشودم. « سلام مستانه... میشه ازت بخوام که بعد از ظهر ساعت 4 بیای باغ بابام... باید باهات حرف بزنم... تو رو خدا.» نامه را توی دستم فشردم و باز نفس بلندی کشیدم. ناهار را آماده کردم و سفره را انداختم. اما تمام مدت فکرم درگیر نامه بود. سر سفره بودیم که تصمیمم را گرفتم و گفتم : _بعد از ظهر میخوام تا لب رودخونه برم. نگاه حامد سمتم آمد و از همان طرز نگاهش فهمیدم که می‌خواهد بهانه بیاورد که آورد. _نمیشه. و من با ناراحتی در مقابل چشمان آقا پیمان گفتم : _چراااا؟ سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. مهلتی دادم تا غذایش را بخورد ولی قبل از او آقا پیمان ناهارش را تمام کرد و گفت : _دستتون درد نکنه... عالی بود. تا نوش جانی گفتم، از جا برخاست و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. با رفتنش، نگاه حامد سمتم آمد. _واسه چی میخوای بری کنار رودخونه؟ _من زندانی ام؟ فقط اخم کرد و من ادامه دادم : _زندانی ام دیگه... خب دلم گرفت توی این چهاردیواری... بهداری هم که کاری نداریم... خب بذار برم دیگه. غذایش تمام شده بود که گفت: _تو بری نگرانت میشم. _حامد!... مگه من بچه ام که نگرانم بشی!... حوصله ام سر رفته خب. نگاهش پر از تفکر بود که پرسید: _با گلنار قرار داری؟ لحظه ای ته دلم خالی شد. اما دروغ نگفتم. فقط طفره رفتم. _یعنی هر وقت حوصله ام سر میره باید با گلنار کار داشته باشم؟ سینه اش را پر از هوای اتاق کرد و جواب داد: _باشه برو ولی زود برگرد. _چراااا؟ با لبخند نگاهم کرد: _گفتم که نگرانت میشم... و... _و چی؟ _دلم برات تنگ میشه. اینبار من هم لبخند زدم. بالاخره اجازه ی رفتن را گرفتم. سر ساعت 4 بعد از ظهر، به باغ مش کاظم رفتم. با ورودم به باغ، گلنار را دیدم. کلافه لابه لای درختان میچرخید که تا مرا دیدم سمتم دوید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دیگر مغزم قد نمی داد. کلافه زانو خم کردم و ساعد دستم را روی زانو ام گذاشتم. _می دونی کجا میرن؟ هنوز روی پنجه های پاش خم شده بود که گفت: _میرن لب مرز.... می خوان قاچاقی از کشور خارج بشن. چشمانم را از شدت حماقت رامش و سپهر لحظه ای بستم و گشودم. فوری برخاستم و گفتم: _کی دوستای این پسر کله خر رو می شناسه؟ و همان موقع یکی از دختران مهمانی برایم یک سینی شربت و یه کیسه یخ آورد. _اینا چیه؟.... می گم کی می دونه اون توله سگ رفیقاش کجان؟ و همان دختری که کنار من زانو خم کرده بود، برخاست و نگاهم کرد. نگاهش طرز خاصی بود. آنقدر خاص که نه حوصله و نه وقت تحلیلش را داشتم. _من.... عصبی تر از قبل سرش فریاد کشیدم. _خب مگه لالی که هیچی نمی گی؟! _زدی تولد قشنگمو خراب کردی حالا طلبکارم هستی؟ _روانی!.... اون رامش احمق زده تولدت رو خراب کرده.... الان پای خودتم گیره.... وای خدا اینا چرا این قدر نفهمن! _درست صحبت کن ها.... هیچی بهت نمی گم دور برداشتی. ولی من واقعا از دست این فرار رامش و سپهر آنقدر عصبانی بودم که در آن لحظه نه کنترلی روی زبانم داشتم و نه اعصابم. _لعنتی شماره ی رفقای اون توله سگ رو بهم بده تا اون دو تا پت و مت یه بلایی سر خودشون نیاوردن. اخمی کرد و با جدیت نگاهم. _زری برو گوشی منو از سالن بیار تا این آقای محافظ بی اعصاب، باز قاطی نکرده، شماره ی رفقای سپهر رو بهش بدم. و تا دختری که اسمش زری بود رفت، کلافه از بلایی که رامش سرم آورد، دو دستم را روی سرم گذاشتم و در هم گره کردم. من مانده بودم چطور به زن عمو خبر فرار رامش را بدهم اما چاره ای هم نداشتم. اولین نفر باید به خود زن عمو خبر می دادم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............