eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_مستانه.... همدیگر را در آغوش گرفتیم. خیلی وقت بود که هم را ندیده بودیم. _چی شده؟ .... نگرانم کردی. _بشین... قضیه اش طولانیه. نشستم روی چمن های سبز باغ که گلنار هم کنارم نشست. عصبی و نگران. _خب... _من... من چند روزیه که یه مزاحم دارم. _مزاحم؟ _آره. نگاهم توی صورتش بود که ادامه داد: _مراد... _مراد کیه؟ _همون پسر کدخدای دِه بالا. _پس اسمش مراده!... خب این پسر پررو واسه چی مزاحمت شده؟ سرش را پایین انداخت. _تقصیر خودم بود که همون اول به بابام نگفتم... چند روز پیش که واسه ی بابام ناهار آوردم... سر راهم سبز شد... کلی گلایه کرد که چرا بیخود به من جواب رد دادی. خونم انگار به جوش آمد. _اوه... چه پررو!... بگو دوست داشتم... مگه باید حتما جواب بله میدادم؟... خب چرا به بابات نگفتی تا حالشو بگیره ؟ _نتونستم... هنوز بابام سر قضیه ی آقا پیمان از دستم عصبیه... میگه مراد رو واسه خاطر پیمان رد کردی ولی پیمان زده زیرش. _ببین گلنار جان... پدرت رو توجیه کن... به خدا از اولشم آقا پیمان قصد خواستگاری نداشت... فقط واسه رفع مشکل شما اومد با پدرت حرف زد. با غم نگاهم کرد. طوریکه دلم برایش ریش شد: _میدونم به خدا... اینم شانس من بدبخته که اون پسر پروی‌ِ دِه بالا ولم نمیکنه و آقا پیمانم... و نگفت. آهی سر داد که پرسیدم : _الان بابات کجاست؟ خودم بهش میگم که شر این پسره رو کم کنه. _نیست... با بی بی رفتن شهر... حال بی بی یه کم بد بود بردتش شهر دکتر... شب برمیگرده. نفس پری کشیدم و گفتم : _خب نگران نباش... من خودم وقتی برگشت باهاش حرف میزنم. از جا برخاستم و در حالیکه مانتوم را از چمن های نشسته رویش، میتکاندم گفتم : _من باید برگردم بهداری... حامد گفته زود بیام. _نرو مستانه... این پسره دنبالمه... من ازش میترسم تنهایی. نگاهم سمتش بود. نگرانی چشمانش مشهود بود که گفتم: _خب بیا بریم بهداری پیش ما تا شب پدرت برگرده. او هم از جا برخاست که.... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و زنگ زدم. اول به خود خاله کوکب. _سلام.... بهنام تویی؟.... تولد تموم شد؟ _سلام..... تولد که بعله.... اما.... _اما چی؟! _رامش.... _وای خدا.... رامش چی شده؟! _رامش با این پسره فرار کرد. و صدای جیغ خاله کوکب هم بلند شد. _یا حضرت عباس..... چطوری فرار کرد آخه؟! ... مگه تو اونجا نبودی؟! _چرا بودم.... یه کتک مفصل هم نثار اون بچه پرو کردم اما رامش با یه سنگ، از پشت سر، زد تو سرم و من دیگه نفهمیدم چی شد. و گوشی تلفن قطع شد. این یعنی حتی حال خاله کوکب را هم به هم ریخت. نگاهم به صفحه ی گوشی ام بود که آوا، دختر دایی رامش گفت : _تا دیر نشده به نظرم برید کلانتری. نگاهش کردم. بالای سرم ایستاده بود. هنوز لباس مخصوص تولدش را به تن داشت و با آنکه اکثر دوستانش رفته بودند اما هنوز همان جا، روی چمن های حیاط، بالای سر من ایستاده بود! _تو خودت پات گیره بعد داری به من راهکار میدی؟.... تو که می دونستی می خواد فرار کنه چرا هیچی به کسی نگفتی؟! نگاهش یخ زده بود که در چشمانم زل زد. _بارها بهش گفتم.... حتی گفتم سپهر آدم زندگی تو نیست ولی رامش خسته شده بود. _خسته شده بود! _بله.... از دست زندگی خشک و بی احساس و عاطفه ی مادر و پدرش.... از زندگی که روح نداشت و دلش رو نمی تونست به آدمهای زندگیش خوش کنه.... از اینکه هر وقت خواست با کسی حرف بزنه، یه چک سفید امضا براش نوشتن تا لال بشه و کسی حرفاش رو نشنوه..... از اینکه با پول کوکش می کردن تا دوباره نفس بکشه و زندگی کنه.... تو تا حالا دیدی کسی رو با پول خفه کنند؟!.... مکثی کرد و آهسته گفت : _رامش اون آدم بود.... با پول خفه اش کردن . باورش برای من سخت بود. مگر می شد من یک عمر دنبال پول بدوم به خاطر مادرم و یک نفر با پول زبانش را در دهان خفه کنند تا صدایش در نیاید! حتی گوش هایم هم شاید از شنیدن این حرف ها، هنگ کرد. کم کم دخترای مهمانی تولد از دورم رفتند جز آوا دختر دایی رامش.... موبایلش را آوردند و او شماره ها را برایم توی کاغذی نوشت. نگاهم روی صورت آوا ماند که کاغذ را سمتم گرفت. _من نتونستم جلوی رامش رو بگیرم که نره.... ولی بهش هم قول ندادم که هیچی به کسی نمی گم.... برو دنبالش.... اون حتی حاضره با سپهر بمیره ولی به این زندگی برنگرده. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............