eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_به به بالاخره شما رو بازم دیدم... سرم برگشت به پشت سر . پسری قد بلند، اما لاغر اندام با چشمانی فراخ و دستانی بلند، مقابلمان بود. چندان خوش قیافه نبود اما اعتماد به نفس بالایی داشت. طوری ژست گرفته بود انگار پسر پادشاه است! اخمی کردم و بجای گلنار گفتم : _به چه حقی وارد این باغ شدی؟ بی توجه به من قدمی جلو آمد و رو به گلنار که نگاهش را از او برگردانده بود گفت: _واقعا بی لیاقتی... منو رد کردی که به چی برسی!... میخواستم واست کلی النگوی طلا بخرم ولی حیف که خودت نخواستی. با همان اخم و جدیت قدمی جلوتر رفتم. _از این باغ برو بیرون تا سر و صدا نکردم و بقیه نریختن سرت. نگاهش را به من دوخت. لحظه ای ته دلم خالی شد. _به تو چه... تو چکارشی؟... من این دختر رو میخوام به کسی هم مربوط نیست. گلنار بلند و عصبی جوابش را داد: _من نمیخوامت... حالا راتو بکش برو. چشمانش را طوری برای گلنار تنگ کرد که لحظه ای به دیوانگی اش پی بردم: _لیاقتت همونه که پدرت با چهارتا گوسفند بره تو کوه و دشت بچرخه... راست گفتن قدیما؛ خر چه داند قدر حلوای نبات! با عصبانیت هم من و هم گلنار، سرش فریاد کشیدیم: _هوی... اخمی کرد که گفتم : _گمشو بیرون از این باغ. دست به کمر زد: _نرم چکار میکنی؟ نگاهم روی زمین چرخید. شاخه درخت قطوری که روی زمین افتاده بود را برداشتم و گفتم : _ميندازمت بیرون... نگاهش سمت گلنار رفت. _بیا با زبون خوش با هم حرف بزنیم. _من حرفی با تو ندارم... برو بیرون از باغمون. نفس پری کشید و چشم غره ای سمت گلنار رفت. چوب میان دستم را کمی بالا بردم و آماده ی دفاع از خودمان بودم که قدم بلندی سمت گلنار برداشت و گلنار جیغ کشید و من چوب را بلند کردم سمتش. _گمشو بیرون عوضی... و همزمان گلنار فریاد زد: _کمک... یکی کمک کنه... با فشار همان سر چوب به تخت سینه ی مراد، سعی داشتم مانع از جلو آمدنش بشوم که ناگهان چنان مرا به عقب پرت کرد که چرخی خوردم و با صورت روی زمین افتاد. سرم آنی داغ شد. با تامل سر بلند کردم و قلوه سنگی که پیشانیم به آن برخورد کرده بود را دیدم. نوک تیز سنگ خونی بود! دستی روی پیشانیم کشیدم و قرمزی خون را روی سرانگشتان دستم دیدم. _گمشو برو بیرون عوضی. گلنار همچنان فریاد می‌زد که سرم سمتش چرخید. با دیدن، سر شکسته ام با گریه سمت‌ مراد حمله کرد: _آشغال عوضی... ببین چکار کردی! و تنها واکنش مراد به مشت های گلنار که سمتش روانه میشد یک تو دهنی محکم بود. گلنار هم از ضرب دست مراد آرام گرفت که نگاه تحقیرآمیز مراد سمت ما چرخید: _حقتون بود... خاک تو سر بی لیاقتت کنم دختر... حقته تا آخر عمر با همون خر و گوسفندات بچری. کلام تیز و پر کنایه ی مراد نه تنها دل گلنار، بلکه، دل مرا هم شکست. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ حالم یه کم بهتر شده بود که گوشی ام زنگ خورد. شماره ای ناشناس بود که جواب دادم: _بله.... و صدای گریه ی بلند زن عمو را شنیدم. _آقای فرهمند..... تو رو خدا بگید رامش رو پیدا کردید؟ _نه متاسفانه.... شماره ی دو تا از رفقای سپهر رو پیدا کردم فقط... شما لطفا برید زودتر کلانتری و اعلام کنید تا بتونن پیداشون کنن.... منم می رم ببینم خونه ی این پسره چیزی دستگیرم میشه یا نه. _خدا خیرت بده پسرم.... خدا تو رو برامون فرستاده.... منو بی خبر نذاری. تماس قطع شد که آوا گفت : _عمه بود؟ با طعنه گفتم: _بله.... عمه ی شما البته. _چرا یه طوری حرف می زنی انگار من تو فرار رامش مقصرم؟ _نیستی؟!.... تو که دیدی من با رامش اومدم تولدت، نباید می اومدی لااقل به من می‌گفتی که می خواد فرار کنه؟ شانه هایش را بالا انداخت. _به من چه مربوطه.... همین عمه و شوهر عمه ی بی خیال من باید بیشتر مراقب دخترشون می بودن.... تازه، رامش گفت می خواد با سپهر فرار کنه ولی نگفت کی که من بدونم امشب فرار می کنه یا فردا شب! چشمانم را برایش ریز کردم و سرم را کمی جلوی صورتش کشیدم. _ببین منو.... بیخودی چرت و پرت بلغور نکن.... همین چند دقیقه پیش گفتی رامش دنبال یه راننده ی شخصی بوده تا بتونه مادرشو راضی کنه که تولد بیاد و با سپهر فرار کنه. سرش را با دلخوری ازم کج کرد. _چه بدبختی گیر کردم به خدا!.... این تولدم که گند زد بهش.... این هم از محافظ پُروش که بیخودی دنبال مقصر می گرده. _حالا فعلا برو آدرس خونه ی این پسره ی عوضی رو برام بیار تا بعد. _آدرس نمی خواد.... چپ چپ نگاهش کردم که فوری ادامه داد : _خب لازم نیست.... چشمی بلدم باهات میام. _راه بیافت پس. _راه بیافت یعنی چی؟!... مودب باش.... متهم که نگرفتی! _اتفاقا خود متهم رو گرفتم.... من جلو راه افتادم و او دنبالم آمد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............