#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_171
_الهی بمیرم... همش تقصیر منه... حالا جواب دکتر رو چی بدم؟
نگاهم روی لب خونی اش بود که گفتم:
_چیزی نیست... یه خراشه.
_خراش کجا بود!... سرت خونیه.
همانطور که کف باغ افتاده بودم و نگاهم از لابه لای برگ های درختان گردو به آسمان بود گفتم:
_گلنار یه وقت خر نشی به این پسره بله بگی... این روانیه!
_آره بابا... شده خودمو حلق آویز میکنم ولی زن این غول بیابونی نمیشم.
و بعد سرم را با دو دستش بلند کرد و با تکه پارچه ای که از پایین دامنش کنده بود، سرم را بست.
_بلند شو مستانه... باید ببرمت بهداری.
انگار تمام بدنم بی حس بود. به زحمت سرپا شدم و گلنار در حالیکه دستم را روی شانه اش می انداخت و مرا به جلو میکشید باز گفت :
_بمیرم الهی... سرت بدجوری خونریزی داره... بشکنه دستش.
و باز با بغض ادامه داد:
_حالا جواب دکتر رو چی بدم؟
بی حال و بی رمق گفتم :
_تو چیزی نگو... خودم بهش میگم.
تازه یادم افتاد که چقدر حامد نگرانم بود!
و انگار نگرانی اش تعبیر شد.
از باغ مش کاظم تا بهداری روستا، سربالایی تندی بود.
چند باری خواستم وزنم را از روی شانه های گلنار کم کنم اما نشد. سرم شکسته بود ولی انگار پاهایم تعادل نداشت!
به زحمت مرا تا بهداری برد و با آنکه آفتاب بعد از ظهر چندان تند و تیز نبود اما رمقم کم شد و درست جلوی در بهداری، افتادم. زبانم خشک شده بود و سوزش زخم سرم چنان فشارم را انداخته بود که داشتم از هوش میرفتم.
گلنار بلند زد زیر گریه و فریاد کشید :
_مستانه!
و هر کاری کرد نتوانست مرا بلند کند. و من بی رمق، از لای چشمان نیمه بازم، تنها نظاره گر اشکانش شدم. لال شده بودم شاید. قدرت حتی حرف زدن هم نداشتم و ماندم چطور به حامد توضیح بدهم که گلنار سمت بهداری دوید و من در حالیکه کنار دیوار بیرون بهداری، افتاده بودم، صدای شیون و فریادش را شنیدم :
_آقای دکتر... آقای دکتر... تو رو خدا بیایید.
زیاد طول نکشید که حامد با فریادهای گلنار از بهداری بیرون آمد.
_چی شده؟
_مستانه.
گفت مستانه و حامد که دنبال گلنار همان چند قدم را دویده بود، مرا دید.
کاش لااقل میتوانستم حرف بزنم بگویم خوبم. اما نشد.
رنگش گچ شد و مقابل پایم زانو زد.
_چه بلایی سرش آوردی؟
کاش لااقل آن لحظه میتوانستم از گلنار دفاع کنم ولی نشد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_171
سوار ماشین رامش شدم و تا ماشين را روشن کردم پرسیدم:
_کجا برم؟
_دور بزن از اون طرف برو....
_دختره ی دیوونه ببین چطوری همه ی ما رو اسیر و ابیر خودش کرد!
_تو جای رامش نیستی تا بفهمی چه حال و روزی داشته.
انگار آن جمله ی آوا، مغز سرم را سوراخ کرد.
_چه حال و روزی داشته واقعا!.... بهترین ماشین زیر پاش بوده.... بهترین شرکت رو داشته.... درآمد میلیاردی به جیب می زده، بعد با یه پسره ی پاپتی چلغوز فرار کرده!
پوزخند زدم و ادامه دادم:
_ای خدا.... اون وقت من.... دارم مثل سگ جون می کنم تا قرضام رو بدم.
_بهت نمی خوره مثل سگ جون بکنی!
با عصبانیت نگاهش کردم.
_ببین من الان دیوونم ها....
خندید.
_بله می بینم که دیوونه ای!.... منظورم تیپ و قیافته.... کت و شلوار قشنگی پوشیده بودی.... یه تیپ خفن که همه ی دوستام دهنشون وا موند!
_چرت نگو تو رو قرآن.
_وا!... چرا باید چرت بگم؟!.... خیلیا همین امشب به رامش گفتن، این پسره رو از کجا پیدا کردی.... چقدر تو اعتماد به نفست پایینه.
_برو بابا تو دلت خوشه..... اعتماد به نفس می خوام چکار.... اعتماد به نفس نمیاد پول قرضام رو بده.
_چقدر بدهکاری که اینقدر می نالی؟!
_میلیونی....
_خب مثلا چند میلیون؟
_ولم کن بابا.... دختر عمه ات فرار کرده بعد تو دنبال بدهی های منی؟!
خندید. خیلی خانومانه تر از رامش حتی، رفتار می کرد. و من در تعجب بودم از این همه تفاوت!
_فکر کن 100 میلیون.
با تعجب پرسید:
_100 میلیون؟!
نیم نگاهی سمتش انداختم.
_زیاده!؟
_کمه بابا....
_آره دیگه واسه خر پولایی مثل شماها کمه.
بلند بلند خندید.
_ادب لطفا..... خر پول چیه؟!... من ماهی 500 میلیون پول تو جیبی می گیرم فقط.... 100 میلیون که برام چیزی نیست.
از شدت تعجب لبانم از هم باز شدند و نفسم حبس!
_بدهیتو یه جا بهت میدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............