eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
از سوزن و نخ بخیه تنها تماس سرانگشتان دستان حامد را با پوست صورتم حس میکردم که گلنار برای چندمین بار پرسید: _حالش چطوره دکتر؟ و صدای حامد در گوشم پیچید. _مستانه... صدامو میشنوی؟ تُن صدایش نه عصبی بود نه آرام. شاید نگران بود اما از آن دسته نگرانی هایی که گویا قرار بود در اولین فرصت، سرم فریاد بزند. تنها چشم گشودم و نگاهم لحظه ای در چشمان سیاهش جا گرفت. دوباره نگاهش رفت سمت گره های کور بخیه که پرسید : _سرت گیج میره؟... خوابت میاد؟... نباید بخوابی ها. و پیمان با آشفتگی باز پرسید: _چکار کنیم حامد؟... تا بریم کلانتری شب شده. _امروز دیگه نمیشه کاری کرد... مستانه هم حالش خوب نیست... نمیتونم تنهاش بذارم... بذاریم فردا... مش کاظم هم باید بیاد... من یکی میدونم باهاش چکار کنم... صبر کن. گلنار با شنیدن همان جمله ی « مستانه حالش خوب نیست» جلو آمد و نگاهی به من انداخت. _مستانه جان... تو رو خدا یه چیزی بگو... به زحمت لب گشودم. _خو... خوبم. و نگاه حامد هم سمتم آمد. کار پانسمان سرم که تمام شد، حامد، پیمان و گلنار را از اتاق بیرون کرد. _پیمان... گلنار خانم رو ببر تا خونشون... فوری گفتم : _نه... نگاه هر سه سمتم چرخید. _گلنار خونه تنهاست... مفهوم حرفم را حامد گرفت و کلافه چنگی به موهایش زد. _پس برید بیرون چند دقیقه ای لطفا. پیمان و گلنار رفتند که حامد نشست لبه ی تخت. نگاهم نمی‌کرد. در حالیکه من دلم میخواست حالا نگاهش را ببینم. _حامد. حتی وقتی صدایش هم زدم جوابم را نداد. همان دستی که سِرُم به آن وصل بود را سمتش دراز کردم و آرام سر انگشتان دستش را گرفتم. _ازم عصبی هستی؟ جوابش تند و کوبنده بود. _خیلی... خیلی مستانه... _من فقط... سرش از کنار شانه، سمتم گردش کرد و با عصبانیت پرسید : _تو چی؟.... رفتی دهن به دهن یه آدم نفهم عوضی شدی که این بلا رو سرت بیاره؟ تازه کمی جان گرفته بودم و حوصله ی دعوا نداشتم اما او آنقدر از دستم عصبی بود که تازه میخواست حرف بزند : _اصلا همین گلنار کی اومد بهت گفت که بری باغ مش کاظم؟ جوابی ندادم و او همانطور که هنوز دستش میان دست سرد من بود ادامه داد: _سر ناهار ازت پرسیدم میخوای بری پیش گلنار گفتی نه... چرا بهم نگفتی؟ _حامد... عصبی تر گفت: _حامد چی؟... من الان جواب خانم بزرگت رو چی بدم؟... بگم خوشا به غیرتم که زنمو اینجوری زدن و من کاری نکردم! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ زنگ در را زدم. _بله.... _منزل آقا سپهر؟ مکثی کرد و جواب داد : _سپهر سلیمی؟ سرم سمت آوا که پشت سرم ایستاده بود چرخید. و او با سر تایید کرد. _بله.... _بله همین‌جاست ولی خودشون نیستن. _پدرشون هستن؟.... خود جناب سلیمی هستن؟ _جناب مهندس.... یه آقایی اومدن با شما کار دارن. و گوشی آیفون را داد دست پدر سپهر. _بله.... پدر سپهر هستم. _سلام.... من راننده ی خانم فرداد هستم.... می شناسید دیگه؟ _خانم فردادددد؟! _رامش.... _رامش!.... چی شده باز؟ _اجازه می دید بیام تو؟ و باز مکثی طولانی. اما این بار در باز شد و من و آوا وارد خانه شدیم. خانه آقای سلیمی، حیاط کوچکی داشت که اصلا قابل مقایسه با خانه ی عمو نبود! از حیاط گذشتیم و به جلوی درب ورودی ساختمان رسیدیم. یک طبقه و نیم اما بزرگ.... شاید به چشم می شد گفت حداقل 400 متری بود. مردی موجه جلوی درب ظاهر شد. _پدر سپهر هستم. با او دست دادم و با تعارفش تا سالن پذیرایی رفتم. روی یکی از مبل ها که نشستیم، پدر سپهر مقابلم نشست و کمی بعد خانمی سراسیمه وارد سالن شد. _چی شده مهران؟ _چیزی نیست بشین..... به حتم مادر سپهر بود که کنار مبل همسرش نشست. نگاه هر دو روی صورتم بود که گفتم: _خبر دارید سپهر الان کجاست؟ و پدر سپهر نگاهی به همسرش انداخت. _گفته بود کجا میره؟ _به من گفت تولد یکی از دوستاشه دیر میاد... طوری شده؟ و آوا این بار همه چیز را گفت : _من دختر دایی رامش هستم.... سپهر تولد من دعوت بوده.... اومد اما.... و خانم سلیمی مضطرب پرسید: _خب.... _با رامش فرار کرد. نفس خانم سلیمی حبس شد و آقای سلیمی با تاسف سری تکان داد. _آخرشم کار خودشو کرد. هر دو با هم متاثر شدند که من گفتم : _الان مشکل ما اینه که اگر به موقع جلوشون رو نگیریم، خانواده ی آقای فرداد ازتون شکایت می کنند. _شکایت واسه چی؟! نمی دانم زندگی خوش و خرم و تجملاتی این قدر آنها را ساده بار آورده بود یا حقیقتا نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده! _به جرم دزدیدن دخترشون. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............