eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فشار ریزی به دستش دادم. حق داشت. من هم بچگی کردم که با مراد حرف زدم. سکوت کردم بلکه آرام شود. نگاهم کرد. اخم داشت اما نگرانم بود. _الان خوبی؟ _آره... حالم خیلی بد بود... بیچاره گلنار تمام سر بالایی رو تا خود بهداری، منو روی شونه هاش کشید. اخمش پر رنگ شد. _رنگت شده بود گچ... تمام مانتوت هم خونی بود... تو میدونی من همون لحظه سکته کردم! لبخندی از نگرانی‌ اش به لبم آمد. _بخند خانمی... بخند عزیزم... میگم واسه چی با مراد کل کل کردی؟... آدم نفهمی مثل اون اگه میزد تو رو وسط باغ مش کاظم میکشت... و دیگر ادامه نداد و زیر لب زمزمه کرد: _لااله الا الله... _ببخشید... حالا دیگه حرص نخور. _حرص نخورم؟... الان تا صبح باید بالا سرت بشینم... هیچ معلوم نیست... خدای نکرده اگه... باز هم نگفت و من اینبار گفتم : _نترس حامد جان... خوبم... تو کما نمیرم... هوشیارم به خدا. چپ چپ باز نگاهم کرد. نگاهش حس داشت. حس و حالش را می‌فهمیدم. _فقط تو رو خدا، یه کاری کن. فوری باز نگران نگاهم کرد: _چه کاری؟ _با مش کاظم حرف بزن... این پسره دیوانست... میترسم از لج یه بلایی سر گلنار بیاره. _غلط میکنه... حالا فردا نشونش میدم که چه غلط زیادی کرده... وقتی مامور اومد گرفتش و بردش بازداشتگاه و من رضایت ندادم، حالش جا میاد.... پسره ی پررو تو دهن گلنار هم زده!!... بابا عجب رویی داره به خدااااا . لحظه ای از اینهمه حرصی که بخاطر من و گلنار می‌خورد، دلم ضعف رفت. نیم خیز شدم تا بوسه ای به صورتش بزنم که با صدایی بلند اعتراض کرد: _کجا شما؟ _میخوام ازت تشکر کنم. با همان لحن عصبی جواب داد: _لازم نکرده... دراز بکش... بجای تشکر فقط حرصم نده. دلخور از بوسه ای که نگذاشت، سرم را کج کردم و دوباره روی تخت دراز کشیدم که خودش بعد از چند ثانیه، طاقت نیاورد و با همان جدیت چند دقیقه قبل که می‌خواست حفظش کند گفت : _حالا... تشکرت چی بود؟... کلامی بود یا... نگفت و من با همان نازی که می‌دانستم حالا خوب خریدار دارد، جوابش را دادم : _خواستم صورتت رو ببوسم که... ولش کن... به قول خودت تشکر لازم نیست. مکثی کرد و سرش را کمی نزدیک صورتم آورد : _البته که الان میبینم باید تشکر کنی... کم حرصم ندادی امروز . توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ صدای عصبی آقاي سلیمی برخاست. _به خود اون پسر احمقم هم گفتم که دست از سر این دختر بردار.... به ما چه مربوطه که نه خودش نه اون دختره، حرف تو گوششون نمیره. سرم را کمی پایین گرفتم. _آقای سلیمی.... الان نه من قاضی دادگاه هستم نه وکیل خانم فرداد.... من اومدم با همکاری شما بتونیم پیداشون کنیم. و خانم سلیمی در حالی که کاملا نگران و پریشان بود پرسید : _آخه ما چی جوری کمک کنیم به شما؟.... نه آدرسی ازش داریم نه حتی می دونستیم که می خوان فرار کنند. _یه کار می تونید بکنید.... پسر شما قطعا توی این چند روز گذشته واسه فرارش نقشه کشیده.... می شه اجازه بدید اتاقش رو بگردم شاید چیزی پیدا کردم... یه آدرس یا تلفنی. خانم سلیمی فوری برخاست. _بله بله.... بفرمایید. آوا هم همراهم برخاست و هر دو با همراهی خانم سلیمی سمت اتاق سپهر که در طبقه ی دوم خانه بود رفتیم. خانم سلیمی در اتاق را برایمان گشود. اتاق بزرگی بود. شاید 25 متری می شد! _کسی اتاق رو از دیروز تا حالا تمیز کرده؟ _نه هنوز. _خوبه.... من و آوا وارد اتاق شدیم و مشغول گشتن. آوا کشوهای دراور را می گشت و من قفسه ی کتاب ها. خانم سلیمی هم همچنان جلوی در باز اتاق نگاهمان می کرد. چیزی لای کتاب های درون قفسه نبود. چرخیدم سمت اتاق و نگاهم به جز جز وسایل اتاق جلب شد. دراور را آوا گشته بود. کتابخانه ی کوچک اتاق را من..... و هنوز هیچی پیدا نشده بود. آوا نگاهم کرد و در حالی که به دراور تکیه داده بود و سمت من چرخیده بود، پرسید: _می خوای لای کتاب ها رو هم نگاه کنم؟ _آره... بیا. او سمت کتابخانه آمد که نگاهم به سطل آشغال گوشه ی اتاق افتاد و فکری تازه در سرم شکل گرفت. با یک حرکت سطل را روی موکت اتاق خالی کردم و پرسیدم: _سطل آشغال اتاق سپهر رو کسی خالی کرده تو این چند روزه؟ _نه.... لا به لای خرده آشغال های توی سطل چند تکه کاغذ خرد شده پیدا کردم. خرده های کاغذی که هر کدام اعدادی را میان خطوط خود جا داده بود. _بیا اینا رو ببین. آوا فوری سمتم آمد. نگاهش روی تکه های کاغذ بود و شماره هایی که نوشته بود. _شماره تلفنه انگار! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............