eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
بوسه ام آرام روی گونه ی کم ريشش نشست. سرش نزدیک صورتم بود که چرخید و درست مقابل صورتم، نگاهم کرد. باز خواست بگوید که چقدر حرصش دادم که فوری همان دستی که سِرُم به آن وصل بود را بلند کردم و جلوی دهانش گرفتم. _دیگه نگو حامد... قبول... امروز حماقت کردم... امروز بهت دروغ گفتم... امروز بد شدم... دیگه بهم نگو... باشه؟ نفس پُری کشید و آرام گرفت. سر انگشتان دستی که جلوی دهانش گرفته بودم را گرفت و بوسید. لبخند زدم و او لبانش را جلو کشید تا مرا ببوسد که در اتاق باز شد. فوری از تخت پایین پرید و چنگی به موهایش زد. پیمان بود که هنوز حرفی نزده،. مورد توبیخ قرار گرفت. _مگه نگفتم بیرون باش. _ گفتی ولی حال گلنار خوب نیست. حامد پرسید: _گلنار! طوری با تعجب پرسید که پیمان فوری متوجه شد و دستپاچه توضیح داد: _این... گلنار خانم... دهنش پر خونه. _بگو بیاد ببینم. و طولی نکشید که گلنار آمد. لبش ورم کرده بود. با اشاره ی دست حامد روی صندلی نشست. نگاهم به او بود. چشمانش از اشک قرمز بود که گفتم : _حالم خوبه گلنار... گریه نکن. دهانش را مقابل صورت حامد باز کرد که نگاهم بی اختیار سمت پیمان رفت. درست حال چند دقیقه قبل رفیقش را داشت. عصبی و کلافه. _دندونت رو شکسته عوضی. صدای هین بلندم از تعجب برخاست و صدای عصبی پیمان هم بلند شد. _کثافت آشغال... گلنار آهسته گریست. _الان دندونت درد داره؟ گلنار سری تکان داد و حامد سری از تاسف تکان. _این دندون لق شده... باید بکشمش... لثه ات از تیزی دندون پاره شده... اگه نکشم بیشتر اذیتت میکنه. پیمان کلافه درجا چرخید و دستی به صورتش کشید. در مقابل نگاه من و پیمان، دندان گلنار کشیده شد و گازاستریل روی لثه اش گذاشته. از درد آرام اشک میریخت اما در میان آنهمه درد و بی حالی من و گلنار چیزی که برایم جالب بود، بی طاقتی بیش از اندازه ی پیمان بود. تازه کار گلنار تمام شده بود و گاز استریل روی لثه اش، مثل یک گردو از زیر لپش پیدا بود که مش کاظم با صدای بلندی وارد بهداری شد : _گلنار... گلنار نمی‌توانست جواب دهد و به جای او پیمان جواب داد: _بیا اینجا مش کاظم. مش کاظم هم به جمع ما اضافه شد و با دیدن من، با آن سر باند پیچی شده و گلنار با آن چشمان سرخ و لب و لپ ورم کرده، هول کرد. _چی شده؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چیزی پیدا کردید؟ مادر سپهر پرسید و من و آوا بی توجه به او مشغول چینش صحیح شماره تلفن. تکه های خرد شده ی کاغذ را کنار هم، روی سنگ کف اتاق چیدیم. سخت بود اما درست شد.... فوری گوشی تلفن درون اتاق را برداشتم و شماره را بی معطلی گرفتم. طولی نکشید که صدایی خواب آلود جواب داد. _خدا خفه ات کنه سپهر.... بهت گفتم دیگه بهم زنگ نزن... اونم از خونه!... حالا بنال ببینم باز چی می خوای؟.... پول یارو رو واریز کردی؟ _پس سپهر رو می شناسی!.... خوب گوشاتو واکن ببین چی می گم.... صداتو ضبط کردم.... با همین تماس و همین شماره تلفن می رم پیش پلیس و قطعا پات گیره.... حالا یا با زبون خوش یه ردی از سپهر به من می دی یا برم سراغ پلیس تا بریزن سرت و بگیرنت حالتو جا بیارن. صدایش با لرزش برخاست. _تو!.... تو کی هستی؟! _من عزرائیل..... بنال ببینم سپهر کجاست؟ _من.... من ازش خبر ندارم. داشت انکار می کرد از ترس. حسابی گرخیده بود! صدایم را سرش بلند کردم. _توله سگ عوضی.... همین الان گفتی پولو واریز کردی یا نه.... با همین یه گافی که دادی پات مثل خر گیره. _جون مادرت دست از سرم بردار.... به اون سپهر آشغال هم گفتم که من کارم قاچاق آدم نیست.... ولی تو سر کله خَرش نرفت.... _ببین برای آخرین بار می گم.... اگه نشونی از سپهر دادی که هیچ ...کاری بهت ندارم... پیش پلیس هم حرفی ازت نمی زنم به شرط اینکه دیگه این جوری گ و ه زیادی نخوری.... اما اگه نگی.... به ولای علی چنان پوستی ازت بکنم که حالت جا بیاد. آوا سرش را کج کرد و ریز خندید. علت خنده اش را نمی دانستم اما من در جدیت کلامم، ذره ای سست نشدم. فریاد کشیدم. _می نالی یا نه؟ _می گم به قرآن... می گم ولی جون مادرت قسم بخور کاری بهم نداری. _به جون مادرم که عزیزترینمه.... _قراره برن یه مسافرخونه تو قزوین.... می خوان برن سمت آذربایجان... از اونجا هم ترکیه. سرش فریاد زدم: _کدوم مسافرخونه اونا رو جا می ده؟ آدرس بده.... _صاحب مسافرخونه آشناست.... پول گرفته... بیشتر از حقش تا جاشون بده ... بنویس آدرس ... من بلند می گفتم و آوا روی تکه ای کاغذ که از سطل آشغال بیرون کشیده بودیم می نوشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............