#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_175
بوسه ام آرام روی گونه ی کم ريشش نشست. سرش نزدیک صورتم بود که چرخید و درست مقابل صورتم، نگاهم کرد.
باز خواست بگوید که چقدر حرصش دادم که فوری همان دستی که سِرُم به آن وصل بود را بلند کردم و جلوی دهانش گرفتم.
_دیگه نگو حامد... قبول... امروز حماقت کردم... امروز بهت دروغ گفتم... امروز بد شدم... دیگه بهم نگو... باشه؟
نفس پُری کشید و آرام گرفت. سر انگشتان دستی که جلوی دهانش گرفته بودم را گرفت و بوسید.
لبخند زدم و او لبانش را جلو کشید تا مرا ببوسد که در اتاق باز شد. فوری از تخت پایین پرید و چنگی به موهایش زد.
پیمان بود که هنوز حرفی نزده،. مورد توبیخ قرار گرفت.
_مگه نگفتم بیرون باش.
_ گفتی ولی حال گلنار خوب نیست.
حامد پرسید:
_گلنار!
طوری با تعجب پرسید که پیمان فوری متوجه شد و دستپاچه توضیح داد:
_این... گلنار خانم... دهنش پر خونه.
_بگو بیاد ببینم.
و طولی نکشید که گلنار آمد. لبش ورم کرده بود. با اشاره ی دست حامد روی صندلی نشست.
نگاهم به او بود. چشمانش از اشک قرمز بود که گفتم :
_حالم خوبه گلنار... گریه نکن.
دهانش را مقابل صورت حامد باز کرد که نگاهم بی اختیار سمت پیمان رفت. درست حال چند دقیقه قبل رفیقش را داشت. عصبی و کلافه.
_دندونت رو شکسته عوضی.
صدای هین بلندم از تعجب برخاست و صدای عصبی پیمان هم بلند شد.
_کثافت آشغال...
گلنار آهسته گریست.
_الان دندونت درد داره؟
گلنار سری تکان داد و حامد سری از تاسف تکان.
_این دندون لق شده... باید بکشمش... لثه ات از تیزی دندون پاره شده... اگه نکشم بیشتر اذیتت میکنه.
پیمان کلافه درجا چرخید و دستی به صورتش کشید.
در مقابل نگاه من و پیمان، دندان گلنار کشیده شد و گازاستریل روی لثه اش گذاشته.
از درد آرام اشک میریخت اما در میان آنهمه درد و بی حالی من و گلنار چیزی که برایم جالب بود، بی طاقتی بیش از اندازه ی پیمان بود.
تازه کار گلنار تمام شده بود و گاز استریل روی لثه اش، مثل یک گردو از زیر لپش پیدا بود که مش کاظم با صدای بلندی وارد بهداری شد :
_گلنار...
گلنار نمیتوانست جواب دهد و به جای او پیمان جواب داد:
_بیا اینجا مش کاظم.
مش کاظم هم به جمع ما اضافه شد و با دیدن من، با آن سر باند پیچی شده و گلنار با آن چشمان سرخ و لب و لپ ورم کرده، هول کرد.
_چی شده؟
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_175
_چیزی پیدا کردید؟
مادر سپهر پرسید و من و آوا بی توجه به او مشغول چینش صحیح شماره تلفن.
تکه های خرد شده ی کاغذ را کنار هم، روی سنگ کف اتاق چیدیم.
سخت بود اما درست شد....
فوری گوشی تلفن درون اتاق را برداشتم و شماره را بی معطلی گرفتم.
طولی نکشید که صدایی خواب آلود جواب داد.
_خدا خفه ات کنه سپهر.... بهت گفتم دیگه بهم زنگ نزن... اونم از خونه!... حالا بنال ببینم باز چی می خوای؟.... پول یارو رو واریز کردی؟
_پس سپهر رو می شناسی!.... خوب گوشاتو واکن ببین چی می گم.... صداتو ضبط کردم.... با همین تماس و همین شماره تلفن می رم پیش پلیس و قطعا پات گیره.... حالا یا با زبون خوش یه ردی از سپهر به من می دی یا برم سراغ پلیس تا بریزن سرت و بگیرنت حالتو جا بیارن.
صدایش با لرزش برخاست.
_تو!.... تو کی هستی؟!
_من عزرائیل..... بنال ببینم سپهر کجاست؟
_من.... من ازش خبر ندارم.
داشت انکار می کرد از ترس. حسابی گرخیده بود!
صدایم را سرش بلند کردم.
_توله سگ عوضی.... همین الان گفتی پولو واریز کردی یا نه.... با همین یه گافی که دادی پات مثل خر گیره.
_جون مادرت دست از سرم بردار.... به اون سپهر آشغال هم گفتم که من کارم قاچاق آدم نیست.... ولی تو سر کله خَرش نرفت....
_ببین برای آخرین بار می گم.... اگه نشونی از سپهر دادی که هیچ ...کاری بهت ندارم... پیش پلیس هم حرفی ازت نمی زنم به شرط اینکه دیگه این جوری
گ و ه زیادی نخوری.... اما اگه نگی.... به ولای علی چنان پوستی ازت بکنم که حالت جا بیاد.
آوا سرش را کج کرد و ریز خندید. علت خنده اش را نمی دانستم اما من در جدیت کلامم، ذره ای سست نشدم.
فریاد کشیدم.
_می نالی یا نه؟
_می گم به قرآن... می گم ولی جون مادرت قسم بخور کاری بهم نداری.
_به جون مادرم که عزیزترینمه....
_قراره برن یه مسافرخونه تو قزوین.... می خوان برن سمت آذربایجان... از اونجا هم ترکیه.
سرش فریاد زدم:
_کدوم مسافرخونه اونا رو جا می ده؟ آدرس بده....
_صاحب مسافرخونه آشناست.... پول گرفته... بیشتر از حقش تا جاشون بده ... بنویس آدرس ...
من بلند می گفتم و آوا روی تکه ای کاغذ که از سطل آشغال بیرون کشیده بودیم می نوشت.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............