🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_18
خوابم نمیبرد.
دغدغه هایم بیشتر از آنی بود که بتوانم راحت پلک هایم را روی هم بگذارم و بخوابم.
بهنام آنقدر عمیق خوابش برده بود که مجبور شدم همان پای سفره رویش یک پتو بیاندازم و سرش را به قدر یک بالشت بلند کنم و زیر سرش، بالشتی بگذارم.
مادر و بهنام داشتند خودشان را بخاطر این زندگی هلاک میکردند و من طاقت دیدن زجرشان را نداشتم.
همان شب، میان افکار درهم و برهمی که جسته گریخته به سرم زد، یاد خاله کوکب افتادم.
همه خواب بودند که سراغ دفترچه ی تلفن کوچک توی کیف مادر رفتم و شماره ی خاله کوکب را برداشتم.
تلفن را از پریز کشیدم و بردم سمت اتاق خودم و از آنجا به خاله کوکب زنگ زدم.
شاید کمی دیر وقت بود اما لازم بود.
صدایش خواب آلود بود. قطعا از خواب بیدارش کرده بودم.
_الو.... چی شده زیور جان؟
_سلام.... من باران هستم.... مامانم خوابه.... خاله کوکب کارت داشتم.
_تویی باران جان؟.... چی شده؟.... حال مادرت خوبه؟
_بله خوبه.... من... من می خواستم شما رو ببینم.... همین فردا.
_همین فردا؟!.... خب اگه چیزی شده بهم بگو.
_نه به خدا چیزی نشده.... کارتون دارم.
صدای خمیازه اش به گوشم رسید.
_خب من فردا سر کارم آخه خاله....
_اشکال نداره.... میام همون جا.... آدرس بدید.
متعجب شد یا هول کرد نمیدانم.
_اینجا؟!.... نه نمیشه..... حالا اگه کارت مهم نیست باشه تا....
فوری جواب دادم.
_مهمه....
_خیلی خب.... بیا ولی نمی تونم بذارم بیای تو خونه.... همون جلوی در خونه می تونم ببینمت، اشکال نداره؟
_نه اشکال نداره.
_باشه.... پس بنویس....
_فقط خاله کوکب..... مامانم چیزی نفهمه.... قول بده.
_مگه کارت چیه که مامانت نباید بفهمه....
_فردا میگم بهتون....
نفس پری کشید.
_ای بابا خاله جون منو این وقت شب گذاشتی سرکار !؟.... خیلی خب آدرس رو بنویس....
آدرس را نوشتم و باز تلفن را برگرداندم به پذیرایی. مصمم بودم که باید کاری کنم تا مادر و بهنام از آن همه فشاری که به خودشان میآوردند برای کار و جور کردن پول کرایه خانه، راحت شوند.
و فردای آن روز به آدرسی که خاله کوکب داده بود رفتم.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............