eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
شب شده بود که پیمان آمد. بخاطر اتاق ته حیاط که هنوز بوی رنگ میداد و در و پنجره اش باز بود، شبها در بهداری میخوابیدم. تازه در اتاق حامد نشسته بودیم که روی میز دکتر شام بخوریم که پیمان سر رسید. در اتاق را که باز کرد از آن چشمان خسته اش میشد فهمید که یا گلنار را ندیده یا نتوانسته با او صحبت کند. اما دسته گلی از گل های خودروی روستا در دست داشت که مرا ذوق زده کرد. _وای اینا چه قشنگن! دسته گل را دستم داد و گفت: _واسه گلناره... لطفا بهش بدید. نگاهم روی گل های زرد و ارغوانی دسته گل و آن برگهای سبز ریز و کوچک و حتی آن برگ دراز و کشیده ای که دور ساقه ی گلها پیچیده بود و همه را یک دسته کرده بود،. ماند. پیمان تا خواست جلو بیاید، حامد گفت: _برو لباساتو عوض کن، دست و روتم بشور بیا شام. تازه آن لحظه بود که پیمان نگاهی به لباس هایش انداخت. _من این شکلی رفتم؟!... اصلا حواسم نبود... خوبه گلنار منو ندید! و بعد سمت در اتاق برگشت که حامد آهسته رو به من که ریز میخندیدم زمزمه کرد: _گفتم عاشقه. _من برم این دسته گل رو بدم به... _نخیر... شبه... نمیشه. _حامد... تو رو خدا... فردا دیگه این طراوت رو ندارن... بذار برم. _خودمم باهات میام. _نه خودم میرم... میخوام باهاش تنها حرف بزنم. _پس بمون تا بیام دنبالت. لبخند رضایتی زدم و سمت در رفتم که باز گفت: _نمیترسی که؟ _نه دکتر... من دیگه دختر همین روستا محسوب میشم. _مراقب باش. با همان دسته گل پیمان دیدن گلنار رفتم. مش کاظم در را باز کرد که گفتم : _سلام شب خوش... گلنار هست؟ _سلام... آره... بیا تو دخترم. وارد حیاط شدم و گفتم : _همین جا خوبه... رو همین پله میشینم تا بیاد. مش کاظم رفت و من همانجا نشستم که طولی نکشید که آمد. با اخم و تخم نشست کنارم. _حالا چرا با من قهر کردی؟ سرش سمتم برگشت. یه نگاه به من و بعد به دسته گل انداخت. _چیه؟... اومدی دسته گلی که آقای دکتر بهت داده رو نشونم بدی؟... مبارکت باشه... خوش بحالت که شوهرت اینقدر با احساسه... ولی به من چه؟! خندیدم. _دیوونه... این دسته گل رو پیمان واسه تو چیده... داده به من بیارم برات. نگاهش یکی در میان بین من و دسته گل چرخيد. _پیمان!!... برای من!! دسته گل را برداشت و در حالیکه با دقت به زیبایی گلها نگاه می‌کرد، گریه اش گرفت و خودش را در آغوشم انداخت : _مستانه.... ببخشید... حالم خیلی بده... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بالاخره باران بیدار شد و دل من از آن همه دلشوره خلاص. _خوبی؟ نگاهش با لبخند کمرنگی روی صورتم آمد. _تو خوبی؟.... مامان گفت کار پیدا کردی! _آره.... اینا رو ول کن الان.... می خوای بریم دکتر یا نه؟ و مادر در حالیکه با یه کاسه ی کوچک کاچی می آمد، میان حرف من و باران گفت : _اول اینو بخور جون بگیری.... همش کار... درس... کار... درس. باران با همان لبخند بی رنگی که هنوز نشان از بی حالی اش داشت، کاسه ی کاچی را گرفت و گفت : _وای مامان!.... تو رو خدا بشین.... تو باید استراحت کنی نه من. _من الان حالم از شما دوتا بهتره.... بخور ببینم. باران یک قاشق از کاچی را به دهان گذاشت و گفت : _چقدر خوشمزه است. _نوش جونت..... جون تو تنت نمونده با این همه کار.... خودم از فردا باز سفارش سبزی می گیرم تا.... و با همان جمله ی « سفارش می گیرم » صدای اعتراض من و باران بلند شد. _مامان! و من با اخم فوری گفتم : _اصلا..... مگه بهنام مُرده باشه.... کار پیدا کردم که شما بشینی خونه و خانومی کنی.... من از پس همه تون بر میام. و باران باز با لبخند بی رنگش نگاهم کرد. _قربونت برم داداش من..... حالا از کارت بگو. _راننده شدم.... راننده ی یه شرکت خصوصی و با کلاس... کار خوبیه... درآمد خوبی هم داره. _خدا رو شکر.... _تو هم بچسب به درست دختر.... من خرج درستو می دم. باران بی صدا خندید. _همچین می گی بچسب به درست دختر انگار یه ده سالی از من بزرگتری! _مرد بودن مهمه نه سن و سال.... من مرد خونه ام، خرجی خونه پای منه. نگاه باران رنگ غم گرفت. کف دستش را زد روی جناق سینه اش و آرام زمزمه کرد: _قربون داداشم برم که مرد شده.... ولی شرمنده ام.... من باید برم سرکار.... وام و بدهی دارم نمی شه. _من وامتو می دم.... _نمی شه بهنام جان.... تو کرایه خونه و خرج خونه و خرج دانشگاهت رو بده همون بسه. راست می‌گفت، درد که یکی دوتا نبود! _قول بده پس وامتو تسویه کردی نری. باران نامحسوس با چشم و اَبرو به مادر اشاره کرد و گفت : _چشم حالا..... و مادر باز گفت : _حالا چرا نمی ذارید من کار کنم؟!.... من که حالم خوبه. اخمی کردم و نگاهش. _دیگه نشنوم... شما دیگه بازنشست شدی.... خودم نوکرتم عزیزم. و مادر با لبخند ملیحی نگاهم کرد. _آقایی پسرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............