#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_192
ماجرای آقا پیمان و گلنار به همانجا ختم نشد... مش کاظم رسما جواب رد داده بود. میگفت این پسر یا عاشق نیست یا یه هدفی داره، وگرنه در عرض دو هفته کسی عاشق نمیشه که بخواد اینقدر مُصِر باشه... و از طرفی پیمان هم به حامد گفته بود که... پدر و مادرش دختری برایش انتخاب کرده بودند که با یکبار دیدن آن دختر و مقایسه اش با گلنار تازه به وجنات گلنار پی برده و این شده که روی گلنار فکر کرده و تصمیم گرفته ولی انگار این حرفها به گوش مش کاظم نمی رفت!
گذشت و ماه اخر تابستان شد. درست نزدیک مراسم سالگرد پدر و مادر . خانم جان هزینه ی سالگرد را به هیئت امام حسین داد و با آن شامی برای عزاداران تهیه شد.
و در عوض، همان شب در هیئت امام حسین، فاتحه ای برایشان خوانده شد. من و حامد هم برای کمک به شام هیئت، به فیروزکوه رفتیم و پیمان بجای حامد قبول زحمت کرد که در روستا بماند.
اما این دوری ما از روستا و رفتن به فیروزکوه هم، بی حاشیه نبود.
عمه و آقا آصف هم آمدند و البته اینبار با مهیار!
حتی فکرش را هم نمیکردم که بیاید. لااقل فکر میکردم حتی اگر هم بیاید حال و هوایش عوض شده اما اشتباه میکردم.
انگار دیگر آن مهیار قبلی نبود.
و بالاخره عمه راز این دگرگونی را فاش کرد.
یک سبد بزرگ سیب زمینی پوست گرفته جلوی دستمان بود که باید خلال میکردیم که عمه آه غلیظی کشید و گفت :
_اِی مستانه جان... خدا بیامرزه پدر و مادرت رو... ولی گاهی میگم کاش زنده بودن بلکه اینجوری نمیشد.
لحظه ای دستم خشک شد:
_چه جوری دقیقا!؟
_مهیار اصلا دیگه اون مهیار قبلی نیست... الان چند ماهه زن عموش پیغام و پسغام میفرسته که اگه میخواید بیاید خواستگاری... ولی کو گوش شنوا... لج کرده و میگه اصلا من زن نمیگیرم.
_چرا؟!
_چی بگم... میگه شما مستانه رو هم بدبخت کردید... مجبور شده بره توی یه روستا خودشو حبس کنه و با یه مرد مریض و شیمیایی ازدواج کنه چون میدونست شما مخالف ازدواج ما بودید... نه، جان من، ما تو رو بدبخت کردیم مستانه؟!
با عصبانیت از این برداشت نادرست مهیار گفتم:
_اصلا اینطور نیست... نباید همچین حرفی میزد!
و همان موقع حامد هم وارد اتاق شد و کنار دستم نشست.
_بده به من چاقو رو ... من خلال میکنم.
_خودم میتونم حامد جان.
لبخندی زد.
_شما زحمت چایی رو بکش.
تا برخاستم عمه رو به حامد گفت:
_آقا حامد... اجازه بدید مستانه بره با پسر من حرف بزنه.
یک لحظه دلم از شنیدن حرف عمه ریخت. نباید این حرف را میزد. با نگاهی مضطرب به حامد خیره شدم که او هم توقع همچین حرفی را نداشت!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_192
چند روزی گذشت. بعد از تحويل دادن رامش به خانواده اش، پیامکی با شماره ای ناشناس که حدس می زدم، شماره ی عمو باشد، برایم آمد که :
« لازم نیست چند روزی بیای دنبال رامش.... رامش هم حال خوبی نداره... هر وقت خواستم خبرت می کنم »
و دیگر خبری نشد که نشد.
بدجوری تو ذوقم خورده بود. اینکه کلی پیش مادر و باران، پُز کارم را دادم و آخرش چند روز فقط سرکار رفتم!
تا چند روزی چسبیدم فقط به مسافر کشی اما فکر عمو و انتقامی که نشد بگیرم داشت کلافه ام می کرد.
دیگر از رفتن به خانه ی عمو ناامید شده بودم که بالاخره پیامی آمد.
« سلام جناب فرهمند.... فردا برای بردن رامش به شرکت حتما تشریف بیارید.»
کلی از خواندن همین پیام ساده ذوق کردم و دوباره امیدوار شدم.
انگار نخی نامرئی داشت باز مرا سمت خانه ی عمو می کشید تا برسم به آن روزی که حق خودم و باران و مادر را از عمو بگیرم.
فردای همان روزی که پیامک ناشناس برایم آمد، صبح راس ساعت 8 دم در خانه عمو بودم.
ماشینم را کنار خانه پارک کردم و زنگ در خانه را زدم.
در، بی هیچ حرفی که از آیفون شنیده شود، باز شد.
وارد حیاط شدم که در ورودی خانه ی عمو را نیمه باز دیدم و کمی بعد، زن عمو در چهارچوب در ظاهر گشت.
و من هنوز در بین راهی که از میان محوطه ی چمن کاری شده ی حیاط می گذشت بودم که رامش هم از در خانه بیرون آمد.
قیافه اش افسرده بود اما اثری از ضرب و شتم توی صورتش دیده نمی شد.
جلوی دو پله ی کوتاه خانه که رسیدم، رامش آهسته و بی سلام از کنارم گذشت و مرا متعجب کرد که زن عمو آهسته گفت :
_سلام پسرم.... حالش خوب نیست.... یه امروز هواشو داشته باش.... هر از گاهی به اتاقش تو شرکت سر بزن.... نمی دونم چرا امروز خیلی دلم شور می زنه... رفتارای خودشم مشکوکه.
_سلام.... خیالتون راحت، مراقبم.
_برید به سلامت.
برگشتم سمت رامش که کنار باغچه ی حیاط منتظرم ایستاده بود.
جلو رفتم و مقابلش ایستادم. دقیق نگاهش کردم.
یا مرا کلا ندید یا اصلا توجهی به من نداشت!
_سلام... شما خوبید؟
سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت.
چنان غمی در نگاهش بود که دلم برایش سوخت. پوزخندی زد که برای من، بی دلیل بود.
و همچنان که مقابل من ایستاده بود، دستش را سمتم دراز کرد و سوئیچ ماشین را سمتم گرفت.
و من در یک لحظه اشکی که روی گونه اش غلتید را به وضوح دیدم.
حالم خیلی بد شد....
نمی دانم این همه غم اثر تربیت نادرست عمو بود یا شدت تنبیهی که حتما لحاظ شده بود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............