#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_193
انگار روح از بدنم رفت. یخ زدم. پاهایم خشک شده بود به ماندن که حامد سر بلند کرد سمت من. و نگاهی با تعجب به من انداخت که بیشتر از خجالت آب شدم.
_برای چی؟!
فوری بلند و عصبی جواب عمه را دادم:
_عمه!!... من باهاش حرفی ندارم... خودش باید بفهمه که همه چی تموم شده.
وبعد چشم و ابرویی آمدم تا عمه دیگر اصرار نکند که حامد گفت:
_چی تموم شده؟!
_ولش کن حامد جان... چایی میخوای شما هم؟
و حامد لحظه ای مچ دستم را گرفت و کشید و باز مرا کنار خودش نشاند.
_بشین حالا...
نشستم که گفت :
_درست و حسابی بگو قضیه چیه؟
سر خم کردم از خجالت و عمه به جای من جواب داد:
_آقا حامد... پسرم فکر کرده چون ما با ازدواج مهیار و مستانه جون مخالف بودیم، مستانه رفته اون روستا و با اجبار با شما ازدواج کرده تا گذشته رو فراموش کنه... واسه همین لج کرده و همش به من و پدرش میگه با زندگی مستانه بازی کردیم و ما اونو بدبخت کردیم.
حامد دوباره نگاهم کرد:
_آره مستانه؟
فوری جواب دادم :
_نه به خدا... خوبه خودت میدونی که اینجوری نبوده... من با اجبار عقد نکردم.
حامد سرش را سمت عمه چرخاند.
_حالا پسر شما کجاست؟
_با پدرش رفته واسه هیئت خرید کنه.
_مشکلی نیست اگه مستانه خودش بخواد.
عمه نگاهم کرد.
_مستانه جان... دیدی که آقا حامد هم اجازه داد... خودت باهاش حرف بزن بلکه همین رها دختر عموش رو قبول کنه و اینقدر به من و پدرش کنایه نزنه.
اصلا فکر نمیکردم که حامد هم قبول کند و هنوز در بُهت بودم که حامد گفت:
_چایی چی شد پس؟
لبخند بی رنگی زدم تنها برای عادی وانمود کردن و رفتم سمت آشپزخانه. تمام فکر حتی موقع ریختن چای هم به حرفهایی بود که باید به مهیار میزدم. لیوان چایی سوم بودم و در فکر که صدای حامد هولم کرد.
_خوبی؟
چنان دستم لرزید که کمی از چای روی انگشت اشاره ام سرازیر شد.
لیوان چای را روی کابینت گذاشتم و دستم را در هوا تکان دادم. حامد جلو آمد و. با یک اخم سر پنجه ی دستم را گرفت و نگاهی به قرمزی انگشتم انداخت.
_چکار کردی؟
_حامد باور کن عمه خودش این حرفو زد.
سرش با تعجب بالا آمد.
_من باورت دارم مستانه... چرا فکر میکنی من بهت اعتماد ندارم؟
نفسم راحت از سینه بین آمد.
_حالا دستت رو یه آب بزن تا یه کم عسل بزنم برات... عسل برای سوختگی خوبه.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_193
سوار ماشین رامش شدم.
او هم صندلی عقب نشست. گاهی از درون آینه ی وسط ماشین نگاهش می کردم که چطور غمگین است و گاهی اشکی از چشمانش می چکد و با دستمال کاغذی آن را پاک می کند.
نمیدانم چرا اشکانش داشت قلبم را شرحه شرحه می کرد!
مگر تنبیه عمو چقدر سخت و طاقت فرسا بود که حال او هنوز بعد از گذشت چند روز، بهتر نشده بود؟!
ناچار طاقت آن همه سکوتش را نیاوردم و برای باز کردن سر صحبت گفتم :
_آهنگ بذارم؟
جوابی که نداد هیچ.... حتی نگاهم نکرد.
کمی گذشت تا دوباره از درون آینه ی وسط نگاهش کردم و گفتم :
_می گم پدرتون اون شب کتکتون که نزد؟
سرش را کج کرده بود سمت پنجره و نگاهش به بیرون بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد.
بالاخره به شرکت رسیدیم. ماشین رامش را گوشه ی خیابان پارک کردم و همراهش از ماشین پیاده شدم.
حتی نگفت کجا؟!
و من هم همراهش وارد شرکت شدم.
جواب سلام هیچ کس را نداد و یکراست وارد اتاقش شد.
نگاه منشی شرکتش با این حرکت رامش و آن سکوت و آن چهره ی افسرده، در شوک فرو رفت.
جلو رفتم و بی مقدمه گفتم :
_من محافظ شخصی خانم فرداد هستم.... باید مراقبشون باشم.... اینجا می شینم و هر چند دقیقه یه سر به اتاقشون می زنم.
_باشه جناب.... مشکلی نیست... بفرمایید.
روی یکی از صندلی های کنار میز مشتری نشستم و مجله ی روی میز جلوی پایم را برداشتم و ورق زدم.
اما نمی دانم چرا چشمانم هم به جای عکس های جذاب مجله، تصویر زن عمو را میدید، آن لحظه که گفت؛ لطفا امروز خیلی مراقبش باشید.... نمی دونم چرا دلم امروز خیلی شور می زنه.... خودشم البته خیلی مشکوکه.
و همان موقع مجله را انداختم روی میز و با قدم هایی آهسته تا نزدیک در اتاق رفتم.
آهسته سرم را کمی به در نزدیک کردم و با این حرکت، نگاه کنجکاو منشی را برای خودم خریدم.
_طوری شده جناب؟.... خانم فرداد حالشون خوبه؟
بی توجه به سوال منشی، در اتاق را گشودم و نگاهی به درون اتاق انداختم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............